کتاب میسی مک میلان و الهه ی رنگین کمان نوشته شری گرین با ترجمه صادق شیخ الاسلامی توسط انتشارات ابوعطا با موضوع ادبیات داستانی نوجوانان به چاپ رسیده است.
سال تحصیلی رو به اتمام است، و برای مِیسی مکمیلان، پایان مدرسهی ابتدایی یعنی خداحافظی با دنیایی که بهخوبی میشناخته. یک تابلو هم جلوی حیاط خانهیشان کاشته شده که به نظر میسی چشمانداز چمن حیاط دوستداشتنیاش را خراب کرده است؛ روی تابلو نوشته شده این خانه به فروش میرسد. افزون بر این، مادر میسی هم قرار است به زودی ساختار خانوادهی کوچک و آرمانیشان را زیرورو کند و یک ناپدری و دو ناخواهری دوقلوی ششساله هم به آن اضافه کند. تازه، معلم کلاس هم با تکلیف نهایی سال تحصیلی میخواهد نمک بر این زخم بپاشد: هر شاگرد باید دربارهی خانوادهاش یک شجرهنامه تهیه کند. خب، معلوم است، میسی این را هم با امروزوفردا کردن به تعویق خواهد انداخت. درست مثل ساختن آذین مرکزی برای جشن عروسی که مادر به او محول کرده است.
مادر میسی هم درست در مقطعی که باید شرایط میسی را درک میکرد، او را به خانهی همسایهی بغلی، آیریس گیلان هشتادوششساله میفرستد تا به او در بستن بارش کمک کند. چراکه آیریس هم دارد از خانهاش میرود؛ با این تفاوت که او عازم خانهی سالمندان است. آیریس نهتنها قادر نیست حتی یک جعبهی کارتنی را پر کند، که زبان اشاره هم نمیداند. خدا میداند میسی چطور میتواند حرفهایش را بفهمد. ولی آیریس دلش پر از قصههای گفتنیست و نمیخواهد اجازه دهد ناشنوابودن میسی مانعی برای برقراری ارتباط بین آنها شود.
خانهی ما در خیابان پِمبرتون است. حیاط جلوییاش در قرمز دارد و حیاط پشتیاش پر است از گلهای وحشی. نشیمنگاه لب پنجرهمان جان میدهد برای کتابخوانی. توی چمن حیاط جلوییمان یک تابلو کاشتهاند که رویش نوشته شده: «به فروش میرسد» و این زشتترین چیزیست که به عمرم دیدهام.
خرت و پرت مدرسه را در اتاقم میاندازم و یکراست به آشپزخانه میروم. کمی شیرشکلات درست میکنم و شروع میکنم به قلپ قلپ نوشیدن تا پیش از اینکه مادر متوجه رسیدنم شود، در بروم.
بخشکی شانس!
از گوشهی چشمم متوجه میشوم که مادر دم در ایستاده و دارد برایم دست تکان میدهد تا متوجهش شوم.
برمیگردم تا با او رو در رو شوم. و او به زبان اشاره به من میفهماند که:
مدرسه چطور بود؟
من هم به زبان اشاره به او میگویم امروز همهاش خوب بود، تا پیش از اینکه یک بار دیگر چشمم به تابلوی فروش بیفتد:
هر بار، این تابلو روزم رو خراب میکنه.
یک دور چشمانش را در حدقه میچرخاند؛ حرکتی که از نظر من چندان هم مادرانه نیست.
و لحظهای بعد گوشیاش را برمیدارد، نگاهی به صفحهی نمایشش میکند، و با دست دیگرش که آزاد است با اشاره میگوید:
تماس کاریه. یک دقیقه.
لیوانم را درون سینک میگذارم و منتظر میمانم. مادر از قرار معلوم دارد برای یک مشتری که در نحوهی استفاده از نرمافزار مشکل دارد توضیحاتی میدهد.
کتاب میسی مک میلان و الهه ی رنگین کمان نوشته شری گرین با ترجمه صادق شیخ الاسلامی توسط انتشارات ابوعطا با موضوع ادبیات داستانی نوجوانان به چاپ رسیده است.
سال تحصیلی رو به اتمام است، و برای مِیسی مکمیلان، پایان مدرسهی ابتدایی یعنی خداحافظی با دنیایی که بهخوبی میشناخته. یک تابلو هم جلوی حیاط خانهیشان کاشته شده که به نظر میسی چشمانداز چمن حیاط دوستداشتنیاش را خراب کرده است؛ روی تابلو نوشته شده این خانه به فروش میرسد. افزون بر این، مادر میسی هم قرار است به زودی ساختار خانوادهی کوچک و آرمانیشان را زیرورو کند و یک ناپدری و دو ناخواهری دوقلوی ششساله هم به آن اضافه کند. تازه، معلم کلاس هم با تکلیف نهایی سال تحصیلی میخواهد نمک بر این زخم بپاشد: هر شاگرد باید دربارهی خانوادهاش یک شجرهنامه تهیه کند. خب، معلوم است، میسی این را هم با امروزوفردا کردن به تعویق خواهد انداخت. درست مثل ساختن آذین مرکزی برای جشن عروسی که مادر به او محول کرده است.
مادر میسی هم درست در مقطعی که باید شرایط میسی را درک میکرد، او را به خانهی همسایهی بغلی، آیریس گیلان هشتادوششساله میفرستد تا به او در بستن بارش کمک کند. چراکه آیریس هم دارد از خانهاش میرود؛ با این تفاوت که او عازم خانهی سالمندان است. آیریس نهتنها قادر نیست حتی یک جعبهی کارتنی را پر کند، که زبان اشاره هم نمیداند. خدا میداند میسی چطور میتواند حرفهایش را بفهمد. ولی آیریس دلش پر از قصههای گفتنیست و نمیخواهد اجازه دهد ناشنوابودن میسی مانعی برای برقراری ارتباط بین آنها شود.
خانهی ما در خیابان پِمبرتون است. حیاط جلوییاش در قرمز دارد و حیاط پشتیاش پر است از گلهای وحشی. نشیمنگاه لب پنجرهمان جان میدهد برای کتابخوانی. توی چمن حیاط جلوییمان یک تابلو کاشتهاند که رویش نوشته شده: «به فروش میرسد» و این زشتترین چیزیست که به عمرم دیدهام.
خرت و پرت مدرسه را در اتاقم میاندازم و یکراست به آشپزخانه میروم. کمی شیرشکلات درست میکنم و شروع میکنم به قلپ قلپ نوشیدن تا پیش از اینکه مادر متوجه رسیدنم شود، در بروم.
بخشکی شانس!
از گوشهی چشمم متوجه میشوم که مادر دم در ایستاده و دارد برایم دست تکان میدهد تا متوجهش شوم.
برمیگردم تا با او رو در رو شوم. و او به زبان اشاره به من میفهماند که:
مدرسه چطور بود؟
من هم به زبان اشاره به او میگویم امروز همهاش خوب بود، تا پیش از اینکه یک بار دیگر چشمم به تابلوی فروش بیفتد:
هر بار، این تابلو روزم رو خراب میکنه.
یک دور چشمانش را در حدقه میچرخاند؛ حرکتی که از نظر من چندان هم مادرانه نیست.
و لحظهای بعد گوشیاش را برمیدارد، نگاهی به صفحهی نمایشش میکند، و با دست دیگرش که آزاد است با اشاره میگوید:
تماس کاریه. یک دقیقه.
لیوانم را درون سینک میگذارم و منتظر میمانم. مادر از قرار معلوم دارد برای یک مشتری که در نحوهی استفاده از نرمافزار مشکل دارد توضیحاتی میدهد.