از پلههای ایوان پایین آمدند و وارد حیاط شدند. پدربزرگ هنوز هم شانهی جنی را برای حفظ تعادل نگه میداشت. او همهی قدمها را شمرد. طبق معمول ۱۷ قدم به وسط حیاط و ۱۲ قدم به سمت چپ بود و آنها دقیقا بهجایی میرسیدند که کرب همیشه ماشینش را آنجا پارک میکرد. آنها توقفی کردند، صدای بلند جیرجیرکها خیلی خوب بود، برای آنکه باعث میشد صحبت کردن جنی و پدربزرگ خیلی عجیب به نظر نرسد.
سرانجام پدربزرگ پرسید: «وود کوچولو، بگو امشب توی آسمون چند ستاره هست؟»
جنی بالا را نگاه کرد. هیچ ستارهای در آسمان نبود، حتی ماه هم نبود. ابرها همه جای آسمان را پوشانده بودند.
او خیلی رک گفت: «هیچی.»
پدربزرگ نالید: «خوبه، باید بذاریم همونجا پشت ابرها بمونن تا بارون بیاد.»
«تا بارون بیاد؟» جنی نمیخواست بیهیچ دلیلی خیس شود و اضافه کرد: «اگه نباره چی؟» و همچنین نگران این بود که کل شب را بیرون بمانند. پدربزرگ نفس عمیقی کشید و گفت: «میباره، من میتونم اون رو بو بکشم.»
و کاملا مطمئن بود که باران میبارد. حالا نه پنج دقیقه بعد، اما بسیار شدید و سرد بارید. جنی میخواست زودتر به خانه بروند، اما پدربزرگ تکان جزئی هم نخورد. بنابراین در حیاط ماندند و اجازه دادند باران آنها را بشوید. کاملا خیس شده بودند، جنی نمیتوانست با اطمینان بگوید که همهی آب روی صورت پدربزرگ باران باشد...