کتاب سایه باف نوشته مارسی کیت کانلی با ترجمه سمانه سعید توسط انتشارات ابوعطا با موضوع ادبیات داستانی نوجوانان به چاپ رسیده است.
من نوزادی در گهواره بودم که اولین بار سایهام با من صحبت کرد. اطرافیانم میگویند شبی که من بهدنیاآمدم، حتی ستارگان و ماه هم از آسمان فرار کردند و پشت یک خرقهی سیاه و سایهمانند پنهان شدند.
انگار من یک موجود بیصدایی بودم که موهای براق و سیاه و چشمان جذابش همگان را شگفتزده میکرد. من، برخلاف همهی نوزادان دیگر، به هنگام تولد نگریستم؛ حتی مثل آنها، با توجه به عملکرد غریزه، با گریهوزاری بهدنبال مادرم نگشتم. بهجای رفتارهای معمول نوزادان، آغوشم را بهسمت سایهای در گوشهی اتاق گشودم. سایه هم به من لبخند زد. هوای طوفانی، هوای موردعلاقهی من است. قطرات باران با ملودی دلانگیزی خود را به در و دیوار قصر میکوبند و سایهها بین درختان آواز میخوانند و میرقصند. انگار که تمام دنیا در تاریکی مطلق در جریان است.
سایهام، دار، عمود به من ایستاده و با آشفتگی از این گوشهی اتاق به گوشهی دیگر میرود. کندرا دیر کرده است. دار میگوید: «ما الآن باید تو فضای سبز باشیم و بازیکنیم، نمیشنوی سایهها دارن صدامون میکنن؟» درست است من عاشق بازی با سایهها هستم و از ته قلبم دوستدارم از اتاق فرارکنم و به جمعشان بپیوندم، اما باید امروز کندرا را ببینم.
چرا خرید از آژانس کتاب؟
خرید از آژانس کتاب به شما این اطمینان را میدهد که نسخه اصلی و بهروز کتاب سایه باف را دریافت خواهید کرد. ما با ارائه خدمات سریع، ارسال امن و قیمت مناسب، تجربه خریدی آسان و مطمئن را برای شما فراهم میآوریم.
برای خرید این کتاب و مشاهده کتابهای دیگر، به فروشگاه آنلاین آژانس کتاب مراجعه کنید.
کتاب سایه باف نوشته مارسی کیت کانلی با ترجمه سمانه سعید توسط انتشارات ابوعطا با موضوع ادبیات داستانی نوجوانان به چاپ رسیده است.
من نوزادی در گهواره بودم که اولین بار سایهام با من صحبت کرد. اطرافیانم میگویند شبی که من بهدنیاآمدم، حتی ستارگان و ماه هم از آسمان فرار کردند و پشت یک خرقهی سیاه و سایهمانند پنهان شدند.
انگار من یک موجود بیصدایی بودم که موهای براق و سیاه و چشمان جذابش همگان را شگفتزده میکرد. من، برخلاف همهی نوزادان دیگر، به هنگام تولد نگریستم؛ حتی مثل آنها، با توجه به عملکرد غریزه، با گریهوزاری بهدنبال مادرم نگشتم. بهجای رفتارهای معمول نوزادان، آغوشم را بهسمت سایهای در گوشهی اتاق گشودم. سایه هم به من لبخند زد. هوای طوفانی، هوای موردعلاقهی من است. قطرات باران با ملودی دلانگیزی خود را به در و دیوار قصر میکوبند و سایهها بین درختان آواز میخوانند و میرقصند. انگار که تمام دنیا در تاریکی مطلق در جریان است.
سایهام، دار، عمود به من ایستاده و با آشفتگی از این گوشهی اتاق به گوشهی دیگر میرود. کندرا دیر کرده است. دار میگوید: «ما الآن باید تو فضای سبز باشیم و بازیکنیم، نمیشنوی سایهها دارن صدامون میکنن؟» درست است من عاشق بازی با سایهها هستم و از ته قلبم دوستدارم از اتاق فرارکنم و به جمعشان بپیوندم، اما باید امروز کندرا را ببینم.