کتاب روزهای بی پایان نوشته سباستین بری با ترجمه کیومرث پارسای, توسط انتشارات جامی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی میباشد.
کتابی که می خوانید رمانی اثربخش و تامل برانگیز درباره نوجوان هفده ساله ای به نام توماس مک نولتی که برای فرار از فقر و گرسنگی حاکم بر ایرلند در دهه 1850 میلادی و خلق یک زندگی نو، همراه با دوستش جان کول به آمریکا مهاجرت می کند و پس از عضویت در ارتش این کشور به جنگ با سرخپوست ها و شورشیان می رود.
روزهای بی پایان که بخش مهمی از تاریخ آمریکا را به تصویر می کشد، تاکنون موفق به دریافت جایزه والتر اسکات در سال 2017 و جایزه کاستا در سال 2016 شده است.
بخشی از کتاب
دختران جوان همچون قربانیانی که آخرین رقص را انجام می دهند، به هر سو می دویدند. تصور می کردم ساعت انسانی دهکده را متوقف کرده ایم. عقربه ها از کار افتاده بودند و زمان پیش نمی رفت. جنگجویان سرخپوست همچون شیاطین ظاهر می شدند، ولی ما همچون تندباد آنها را از سر راه برمی داشتیم. هرچه خون در قلب ما وجود داشت، تبدیل به بمب می شد. پیوسته کشتی می گرفتیم، بر زمین می افتادیم و بلند می شدیم. سی سرباز در مقابل شش یا هفت جنگجو بودیم، البته گلوله های ما از دست رفته بود. آن مردان، تلخی بیهودگی عقد قراردادها را در دل داشتند. در شعله ها و جرقه های نبرد، می توانستم بدنهای برنزی و لاغر شده بر اثر گرسنگی آنها را به وضوح ببینم.
کتاب روزهای بی پایان نوشته سباستین بری با ترجمه کیومرث پارسای, توسط انتشارات جامی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی میباشد.
کتابی که می خوانید رمانی اثربخش و تامل برانگیز درباره نوجوان هفده ساله ای به نام توماس مک نولتی که برای فرار از فقر و گرسنگی حاکم بر ایرلند در دهه 1850 میلادی و خلق یک زندگی نو، همراه با دوستش جان کول به آمریکا مهاجرت می کند و پس از عضویت در ارتش این کشور به جنگ با سرخپوست ها و شورشیان می رود.
روزهای بی پایان که بخش مهمی از تاریخ آمریکا را به تصویر می کشد، تاکنون موفق به دریافت جایزه والتر اسکات در سال 2017 و جایزه کاستا در سال 2016 شده است.
بخشی از کتاب
دختران جوان همچون قربانیانی که آخرین رقص را انجام می دهند، به هر سو می دویدند. تصور می کردم ساعت انسانی دهکده را متوقف کرده ایم. عقربه ها از کار افتاده بودند و زمان پیش نمی رفت. جنگجویان سرخپوست همچون شیاطین ظاهر می شدند، ولی ما همچون تندباد آنها را از سر راه برمی داشتیم. هرچه خون در قلب ما وجود داشت، تبدیل به بمب می شد. پیوسته کشتی می گرفتیم، بر زمین می افتادیم و بلند می شدیم. سی سرباز در مقابل شش یا هفت جنگجو بودیم، البته گلوله های ما از دست رفته بود. آن مردان، تلخی بیهودگی عقد قراردادها را در دل داشتند. در شعله ها و جرقه های نبرد، می توانستم بدنهای برنزی و لاغر شده بر اثر گرسنگی آنها را به وضوح ببینم.