کتاب رز سفید جنگل سیاه نوشته اوین دمپسی با ترجمه پگاه فرهنگ مهر، توسط انتشارات میلکان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
رمان رز سفید، جنگل سیاه دربارهی دختری آلمانی به نام فرانکا است که در جنگل سیاه و در کلبه کوچکی روزگار میگذراند. در ادامهی داستان، او سربازی زخمی را در جنگل پیدا میکند که به مراقبت احتیاج دارد. فرانکا در دوران مراقبت و تلاش برای بهبودی سرباز در تلاش است تا هویت واقعی او را کشف کند. گذشت زمان و دیدار هر روزه باعث میشود که این زن و مرد به یکدیگر اعتماد پیدا کنند؛ اعتمادی که موجب دل سپردن، برقراری یک رابطه پرشور احساسی میشود. اوین دمپسی که داستان خود را با الهام از رویدادهای حقیقی نوشته است، آن به گونهای تمام میکند که تا مدتها آن فراموش نخواهید کرد و مبهوت بزرگی عشق و احساسات این دو خواهید شد.
صدای تیکتاک ساعت. صدای سنجها. مرد پلکهایش را بر هم زد و خود را در انبوهی از عرق کثیف و بسته شده به مقداری چوب یافت. در گوشهایش گویی توفانی بر پا بود و چند ثانیه طول کشید تا به خاطر آورد کجاست، چه برسد به اینکه چرا آنجاست. درد پاها به بالاتنهاش رسیده بود. میتوانست درد را تحمل کند، اما دیگر طاقتش طاق شده بود و در اطراف اتاق به دنبال راه فرار بود. خاکسترِ رو به خاموشیِ آتشِ شومینه که چند متر با او فاصله داشت به رنگ قرمز میدرخشید. تنها بود. آیا دستگیر شده بود؟ خاطرات خانوادهاش در هالهای از هوشیاری ظاهر شدند.....
کتاب رز سفید جنگل سیاه نوشته اوین دمپسی با ترجمه پگاه فرهنگ مهر، توسط انتشارات میلکان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
رمان رز سفید، جنگل سیاه دربارهی دختری آلمانی به نام فرانکا است که در جنگل سیاه و در کلبه کوچکی روزگار میگذراند. در ادامهی داستان، او سربازی زخمی را در جنگل پیدا میکند که به مراقبت احتیاج دارد. فرانکا در دوران مراقبت و تلاش برای بهبودی سرباز در تلاش است تا هویت واقعی او را کشف کند. گذشت زمان و دیدار هر روزه باعث میشود که این زن و مرد به یکدیگر اعتماد پیدا کنند؛ اعتمادی که موجب دل سپردن، برقراری یک رابطه پرشور احساسی میشود. اوین دمپسی که داستان خود را با الهام از رویدادهای حقیقی نوشته است، آن به گونهای تمام میکند که تا مدتها آن فراموش نخواهید کرد و مبهوت بزرگی عشق و احساسات این دو خواهید شد.
صدای تیکتاک ساعت. صدای سنجها. مرد پلکهایش را بر هم زد و خود را در انبوهی از عرق کثیف و بسته شده به مقداری چوب یافت. در گوشهایش گویی توفانی بر پا بود و چند ثانیه طول کشید تا به خاطر آورد کجاست، چه برسد به اینکه چرا آنجاست. درد پاها به بالاتنهاش رسیده بود. میتوانست درد را تحمل کند، اما دیگر طاقتش طاق شده بود و در اطراف اتاق به دنبال راه فرار بود. خاکسترِ رو به خاموشیِ آتشِ شومینه که چند متر با او فاصله داشت به رنگ قرمز میدرخشید. تنها بود. آیا دستگیر شده بود؟ خاطرات خانوادهاش در هالهای از هوشیاری ظاهر شدند.....