کتاب درخت ابریشم بی حاصل نوشته محمدرضا بایرامی توسط انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رما ایرانی
کتاب درخت ابریشم بی حاصل روایتهایی از زندگی خود نویسنده است که با بیانی جذاب شما را با خود همراه میکند.
پوکۀ فشنگها باد کرده و گاهی ترک خورده بودند. برخی از مرمیهای زنگزده، کج شده بود. و بو... بو همهجا را برداشته بود و گمانم دیگر در کل ده میپیچید، چرا که مردها برخی مرمیها را بیرون آورده و باروت نمکشیده را میریختند روی زمین. این فشنگ و شمشیر و زنگوله مال که بود؟ چرا پنهانش کرده بودند؟ چطور هیچ کسی حتی از تنور هم خبری نداشت؟ نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده، اما در میان صحبت بزرگترها، گاهی کلمات «تودهلیک زامانی» را میشنیدم. آنها برخلاف فارسها، هیچوقت از لفظ فرقه و فرقهای استفاده نمیکردند. همهشان میگفتند توده و حق هم داشتند، چرا که ماهیت فرقه و حزب توده یکی بود و زمان تشکیل فرقه هم، به همۀ تودهایها دستور داده بودند که فرقهای بشوند.
بعدها البته داستانهای وحشتناکی از ماجراهای خلع سلاح شنیدم که همراه بود با شکنجههای عجیب و غریب و بهشدت دور از عقل (که یک وقتی چیزی نوشتهام در موردش، اما هنوز به سامان نرسیده.)
بههرحال، تقریباً هفتاد درصد گنجی که پیدا کرده بودیم، به من رسید. اول از همه، بزرگترها فشنگها را بررسی کردند و دیدند زنگ زده و پوسیده و فقط به سرفهشان میاندازد. برای همین هم ریختنش دور. حالا نوبت شمشیر بود. آن را اینور و آنور کردند و بهدقت وارسی! معلوم شد به هیچ دردی نمیخورد. بدجوری پوسیده بود. رنگ اصلیاش را نمیشد تشخیص داد. برای همین هم آن را دادند به من. حالا نوبت آخرین یافته بود. همان زنگولۀ شیشهای. مردها یکییکی از نظر گذراندنش. توی دست چرخاندند آن را. گرفتنش جلو نور و بعد گفتند که تو عمرشان چیزی چنین بیمعنی ندیدهاند. دستکم اگر سنگ نمک بود، میتوانست مدتی جلو پوسیدگی را بگیرد، ولی حالا به هیچ دردی نمیخورد! بنابراین آن را هم پرت کردند جلو من. منی که دو چیز گیرم آمده بود و آنها هیچی!
بعدها شمشیر را میبردم کنار جوی آب پایین روستا. دو طرف جوی، خوشبختانه علف صابون هم روییده بود. اول با سنگ و بعد با شن میافتادم به جان تیغه و آخرسر، با علف صابون آن را میشستم. اما شمشیر بدجوری نابود شده بود. نتوانستم نجاتش بدهم. و دیگر یادم نیست که پرتش کردم توی آب یا بردمش خانه. از گنج یافته، فقط همان شیشۀ بهظاهر کذایی مانده بود برایم. شیشهای که هیچکس نمیدانست چیست و چه ارزش یا اهمیتی داشته که آن را پنهان کنند. گاهی آن را میگرفتم جلو نور خورشید.
کتاب درخت ابریشم بی حاصل نوشته محمدرضا بایرامی توسط انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رما ایرانی
کتاب درخت ابریشم بی حاصل روایتهایی از زندگی خود نویسنده است که با بیانی جذاب شما را با خود همراه میکند.
پوکۀ فشنگها باد کرده و گاهی ترک خورده بودند. برخی از مرمیهای زنگزده، کج شده بود. و بو... بو همهجا را برداشته بود و گمانم دیگر در کل ده میپیچید، چرا که مردها برخی مرمیها را بیرون آورده و باروت نمکشیده را میریختند روی زمین. این فشنگ و شمشیر و زنگوله مال که بود؟ چرا پنهانش کرده بودند؟ چطور هیچ کسی حتی از تنور هم خبری نداشت؟ نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده، اما در میان صحبت بزرگترها، گاهی کلمات «تودهلیک زامانی» را میشنیدم. آنها برخلاف فارسها، هیچوقت از لفظ فرقه و فرقهای استفاده نمیکردند. همهشان میگفتند توده و حق هم داشتند، چرا که ماهیت فرقه و حزب توده یکی بود و زمان تشکیل فرقه هم، به همۀ تودهایها دستور داده بودند که فرقهای بشوند.
بعدها البته داستانهای وحشتناکی از ماجراهای خلع سلاح شنیدم که همراه بود با شکنجههای عجیب و غریب و بهشدت دور از عقل (که یک وقتی چیزی نوشتهام در موردش، اما هنوز به سامان نرسیده.)
بههرحال، تقریباً هفتاد درصد گنجی که پیدا کرده بودیم، به من رسید. اول از همه، بزرگترها فشنگها را بررسی کردند و دیدند زنگ زده و پوسیده و فقط به سرفهشان میاندازد. برای همین هم ریختنش دور. حالا نوبت شمشیر بود. آن را اینور و آنور کردند و بهدقت وارسی! معلوم شد به هیچ دردی نمیخورد. بدجوری پوسیده بود. رنگ اصلیاش را نمیشد تشخیص داد. برای همین هم آن را دادند به من. حالا نوبت آخرین یافته بود. همان زنگولۀ شیشهای. مردها یکییکی از نظر گذراندنش. توی دست چرخاندند آن را. گرفتنش جلو نور و بعد گفتند که تو عمرشان چیزی چنین بیمعنی ندیدهاند. دستکم اگر سنگ نمک بود، میتوانست مدتی جلو پوسیدگی را بگیرد، ولی حالا به هیچ دردی نمیخورد! بنابراین آن را هم پرت کردند جلو من. منی که دو چیز گیرم آمده بود و آنها هیچی!
بعدها شمشیر را میبردم کنار جوی آب پایین روستا. دو طرف جوی، خوشبختانه علف صابون هم روییده بود. اول با سنگ و بعد با شن میافتادم به جان تیغه و آخرسر، با علف صابون آن را میشستم. اما شمشیر بدجوری نابود شده بود. نتوانستم نجاتش بدهم. و دیگر یادم نیست که پرتش کردم توی آب یا بردمش خانه. از گنج یافته، فقط همان شیشۀ بهظاهر کذایی مانده بود برایم. شیشهای که هیچکس نمیدانست چیست و چه ارزش یا اهمیتی داشته که آن را پنهان کنند. گاهی آن را میگرفتم جلو نور خورشید.