کتاب کهکشان نیستی نوشته محمدهادی اصفهانی توسط انتشارات فیض فرزان با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، عرفان و فلسفه به چاپ رسیده است.
چه مهتابی، ماه چه درخششی داشت! از دریچهٔ اتاقک کاروانسرایی در نزدیکی بینالحرمین نور مهتاب صورتم را نوازش میداد. هنوز خستهٔ راه بودم. باورم نمیشد که کربلا و سیدالشهدا و علمدارش را زیارت کرده باشم. من کجا، کربلا کجا و تبریز کجا! فردا غروب، پس از ۸۱ روز، از کربلا عازم دیار سلطان نجف میشدیم؛ سفری پرفرازونشیب که برای خروج از مرز ایران، مجبور به گذر کردن از مرزهای دولت عثمانی شدیم. طبع شاعری سید علی به دادمان رسید؛ آنجا در مرز شعری سرود و اجازهٔ وارد شدن به دولت عثمانی را صادر کردند. به سید علی و دخترها نگاه میکردم که دوروبرش روی زمین خوابیده بودند. حالِ او را نمیفهمیدم؛ خوشحال بود که به مراد دلش میرسید، اما چرا غصه داشت؟ چرا مضطرب بود؟ چرا آدمها نمیتوانند یکپارچه خوشحال باشند؟ مدتی طولانی اشتیاق نجف بیتابش کرده بود. در خودش بود و وقتوبیوقت در حال توسل. هرجا میتوانست، نمازی میخواند و برای رسیدن به مرادش دست بهسوی آسمان دراز میکرد.
حالا که نزدیک به چهارده فرسخی نجف بودیم، باز هم آثار غصه را در چهرهاش میدیدم!
من عازم و همراهش شدم تا در این سفر کنارش باشم. مراقب دخترها بودم تا سید علی به کارهایش برسد. اهل کاروان از او توقع داشتند، سؤال میپرسیدند و طلب زیارت دوره و مقتلخوانی میکردند. کاش کمی به حال خود رهایش میکردند؛ همیشه به خلوت که میرفت و تنها میشد، خودش را جمعوجور میکرد و انگار دوباره خود را میساخت. یاد روز خواستگاری افتادم؛ لبخند شیرینش از پیش چشمانم محو نمیشد. مردی که نمیدانستم در پیچوتاب روحش آتشِ زیر خاکسترِ عشق نهفته است. کمکم دلم برای تبریز تنگ شده بود، اما همیشه برق نگاه محبتآمیز و نهاد پاک سید علی برای ماندن در کنارش مُجابم میکرد. مردها مثل کودکاناند باید کنارشان باشی. حتی اگر بنا بود از دنیا و داراییهایم دست بکشم، او را میخواستم و در کنارش آرام بودم. به خود که آمدم، دیدم مادر سه دختر و همسر مردی شدهام که اهل علم و عبادت بود.
او چیزی کم نداشت، اهل فکر و ذکر و درس و تقوا بود و از همه مهمتر، من را دوست میداشت و در محبت کردن کم نمیگذاشت. دیگر چه میخواستم؟! مهر و محبت مردی که آرزوی دلش نجف بود.»
کتاب کهکشان نیستی نوشته محمدهادی اصفهانی توسط انتشارات فیض فرزان با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، عرفان و فلسفه به چاپ رسیده است.
چه مهتابی، ماه چه درخششی داشت! از دریچهٔ اتاقک کاروانسرایی در نزدیکی بینالحرمین نور مهتاب صورتم را نوازش میداد. هنوز خستهٔ راه بودم. باورم نمیشد که کربلا و سیدالشهدا و علمدارش را زیارت کرده باشم. من کجا، کربلا کجا و تبریز کجا! فردا غروب، پس از ۸۱ روز، از کربلا عازم دیار سلطان نجف میشدیم؛ سفری پرفرازونشیب که برای خروج از مرز ایران، مجبور به گذر کردن از مرزهای دولت عثمانی شدیم. طبع شاعری سید علی به دادمان رسید؛ آنجا در مرز شعری سرود و اجازهٔ وارد شدن به دولت عثمانی را صادر کردند. به سید علی و دخترها نگاه میکردم که دوروبرش روی زمین خوابیده بودند. حالِ او را نمیفهمیدم؛ خوشحال بود که به مراد دلش میرسید، اما چرا غصه داشت؟ چرا مضطرب بود؟ چرا آدمها نمیتوانند یکپارچه خوشحال باشند؟ مدتی طولانی اشتیاق نجف بیتابش کرده بود. در خودش بود و وقتوبیوقت در حال توسل. هرجا میتوانست، نمازی میخواند و برای رسیدن به مرادش دست بهسوی آسمان دراز میکرد.
حالا که نزدیک به چهارده فرسخی نجف بودیم، باز هم آثار غصه را در چهرهاش میدیدم!
من عازم و همراهش شدم تا در این سفر کنارش باشم. مراقب دخترها بودم تا سید علی به کارهایش برسد. اهل کاروان از او توقع داشتند، سؤال میپرسیدند و طلب زیارت دوره و مقتلخوانی میکردند. کاش کمی به حال خود رهایش میکردند؛ همیشه به خلوت که میرفت و تنها میشد، خودش را جمعوجور میکرد و انگار دوباره خود را میساخت. یاد روز خواستگاری افتادم؛ لبخند شیرینش از پیش چشمانم محو نمیشد. مردی که نمیدانستم در پیچوتاب روحش آتشِ زیر خاکسترِ عشق نهفته است. کمکم دلم برای تبریز تنگ شده بود، اما همیشه برق نگاه محبتآمیز و نهاد پاک سید علی برای ماندن در کنارش مُجابم میکرد. مردها مثل کودکاناند باید کنارشان باشی. حتی اگر بنا بود از دنیا و داراییهایم دست بکشم، او را میخواستم و در کنارش آرام بودم. به خود که آمدم، دیدم مادر سه دختر و همسر مردی شدهام که اهل علم و عبادت بود.
او چیزی کم نداشت، اهل فکر و ذکر و درس و تقوا بود و از همه مهمتر، من را دوست میداشت و در محبت کردن کم نمیگذاشت. دیگر چه میخواستم؟! مهر و محبت مردی که آرزوی دلش نجف بود.»