کتاب رمان پاستیلهای بنفش نوشته کاترین اپلگیت با ترجمه آناهیتا حضرتی, توسط انتشارات پرتقال با موضوع ادبیات ملل, ادبیات کودک و نوجوان, داستان کودک و نوجوان, رمان خارجی, گروه سنی ۷ تا ۱۲ سال به چاپ رسیده است.
چقدر خوبه دوستی داشته باشی که به اندازهی تو عاشق پاستیلهای بنفش باشه! اما اگه اون یه موجود خیالی باشه که فقط تو میبینی، چی؟!
"جکسون" یه پسر منطقیه و از خیالبافی خیلی بدش میآد! اما یه روز میفهمه که آدمها همیشه هم دنبال شنیدن واقعیت نیستن. اون توی هفت سالگی با یه اتفاق عجیب روبرو میشه و برای اولین بار یه دوست خیالی رو میبینه که همه جا باهاشه!
جکسون خیلی گیج شده... و اینجاست که دیگه فهمیدن مرز بین خیال و واقعیت خیلی سخته...!
دستم را انداختم دورکمرش وزور زدم،انگار شیری را بغل کرده بودم یک تن وزن داشت.کرنشاپنجههایش را فرو کرده بود توی لحافی که بچگیها،عمه بزرگه ام،ترودی،برایم بافته بود،ناامید شدم و ولش کردم.کرنشا با همان چشمهای تیلهای و سبزش به من خیره شد،پنجههایش را گذاشت روی شانهامفبوی کف صابون و نعناع می داد.
چرا خرید از آژانس کتاب؟
خرید از آژانس کتاب به شما این اطمینان را میدهد که نسخه اصلی و بهروز کتاب پاستیل های بنفش را دریافت خواهید کرد. ما با ارائه خدمات سریع، ارسال امن و قیمت مناسب، تجربه خریدی آسان و مطمئن را برای شما فراهم میآوریم.
برای خرید این کتاب و مشاهده کتابهای دیگر، به فروشگاه آنلاین آژانس کتاب مراجعه کنید.
کتاب رمان پاستیلهای بنفش نوشته کاترین اپلگیت با ترجمه آناهیتا حضرتی, توسط انتشارات پرتقال با موضوع ادبیات ملل, ادبیات کودک و نوجوان, داستان کودک و نوجوان, رمان خارجی, گروه سنی ۷ تا ۱۲ سال به چاپ رسیده است.
چقدر خوبه دوستی داشته باشی که به اندازهی تو عاشق پاستیلهای بنفش باشه! اما اگه اون یه موجود خیالی باشه که فقط تو میبینی، چی؟!
"جکسون" یه پسر منطقیه و از خیالبافی خیلی بدش میآد! اما یه روز میفهمه که آدمها همیشه هم دنبال شنیدن واقعیت نیستن. اون توی هفت سالگی با یه اتفاق عجیب روبرو میشه و برای اولین بار یه دوست خیالی رو میبینه که همه جا باهاشه!
جکسون خیلی گیج شده... و اینجاست که دیگه فهمیدن مرز بین خیال و واقعیت خیلی سخته...!
دستم را انداختم دورکمرش وزور زدم،انگار شیری را بغل کرده بودم یک تن وزن داشت.کرنشاپنجههایش را فرو کرده بود توی لحافی که بچگیها،عمه بزرگه ام،ترودی،برایم بافته بود،ناامید شدم و ولش کردم.کرنشا با همان چشمهای تیلهای و سبزش به من خیره شد،پنجههایش را گذاشت روی شانهامفبوی کف صابون و نعناع می داد.