کتاب مغازه ی خودکشی نوشته ژان تولی ترجمه فروزنده دولتیاری توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
مغازهی خودکشی بفرمایید.»
خانم تواچ که لباس سرخ خونی تن کرده بود. تلفن را برداشت و از تلفن کننده خواست گوشی را نگه دارد. «یک لحظه گوشی آقا» و باقی پول مشتری زنی را داد که قیافهاش از نگرانی کج شده بود. او با پاکتی که نشانی مغازهی خودکشی رویش بود مغازه را ترک کرد. روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود. «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.» لوکریس با مشتری خداحافظی کرد و دوباره گوشی را برداشت.
«الو؟ آه، موسیو چنگ شمایید؟! البته که به جا میآرم. امروز صبح طناب خریدید. این طور نیست؟ بله ...؟ شما میخواید که ما ...؟ نمیشنوم - احتمالا تلفن همراه مشتری آنتن نمیدهد - ما رو به تشییع جنازهتون دعوت کردید؟ آه. واقعا لطف کردیدا ولی کی میخواید انجامش بدید؟ آه ... طناب دور گردنتونه؟ خب امروز که سهشنبه ست؛ فردا چهارشنبه، پس تشیع جنازهتون میوفته پنجشنبه دیگه» درسته؟ اجازه بدید از شوهرم بپرسم
به پشت مغازه رفت و داد زد: «میشیما! موسیو چنگ پشت تلفنه. سرایدار مجتمع مذاهب از یاد رفته ... آرهه همون ... آزمون میخواد که پنجشنبه تو خاک سپاریش شرکت کنیم. این همون روزی نیست که قراره بازاریاب شرکت مرگ آوران بیاد؟ آهان پس اون پنجشنبهی هفتهی بعده خیله خب.»
دوباره گوشی تلفن را برداشت: «الو؟ موسیو چنگ ...؟ الو ...؟» وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تلفن را قطع کرد. «هرچند طناب خیلی ابتداییه هميشه مؤثره. باید باز هم سفارش بدیم ...» آه مرلین بیا ببینم.
مرلین تواچ هفده ساله شده بود. بیحوصله و شل و ول، با سینههای بزرگ و خجالتزده از اندام پرش، تیشرت تنگی به تن داشت که رویش این شعار نوشته شده بود: «زندگی میکشد.» خیلی خشک و بیرمق گردگیر را در دستانش گرفته بود و لبهی قفسهی تیغهایی را پاک میکرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آنها زنگ زده بود. روی برچسب کنار آنها نوشته شده بود: «حتی اگر رگتان را عمیق تبرید، کزاز خواهید گرفت.»
مادر به دخترش گفت: «برو گلفروشی تریستان و ایزود و یه تاج گل بگیر. یادت باشه کوچیک بگیری. بهشون بگو روی کارت بنویسند برای «موسیو چنگ، مشتریمان از طرف مغازهی خودکشی». احتمالا چندتایی مستأجر از مجتمع میان و میگن از پسش براومد. واسهی ما تبلیغ خوبی میشه. یالا دیگه. معطل نکن. بعدش میتونی تاج گل رو به نگهبان جدید قبرستون بدی.»
کتاب مغازه ی خودکشی نوشته ژان تولی ترجمه فروزنده دولتیاری توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
مغازهی خودکشی بفرمایید.»
خانم تواچ که لباس سرخ خونی تن کرده بود. تلفن را برداشت و از تلفن کننده خواست گوشی را نگه دارد. «یک لحظه گوشی آقا» و باقی پول مشتری زنی را داد که قیافهاش از نگرانی کج شده بود. او با پاکتی که نشانی مغازهی خودکشی رویش بود مغازه را ترک کرد. روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود. «آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.» لوکریس با مشتری خداحافظی کرد و دوباره گوشی را برداشت.
«الو؟ آه، موسیو چنگ شمایید؟! البته که به جا میآرم. امروز صبح طناب خریدید. این طور نیست؟ بله ...؟ شما میخواید که ما ...؟ نمیشنوم - احتمالا تلفن همراه مشتری آنتن نمیدهد - ما رو به تشییع جنازهتون دعوت کردید؟ آه. واقعا لطف کردیدا ولی کی میخواید انجامش بدید؟ آه ... طناب دور گردنتونه؟ خب امروز که سهشنبه ست؛ فردا چهارشنبه، پس تشیع جنازهتون میوفته پنجشنبه دیگه» درسته؟ اجازه بدید از شوهرم بپرسم
به پشت مغازه رفت و داد زد: «میشیما! موسیو چنگ پشت تلفنه. سرایدار مجتمع مذاهب از یاد رفته ... آرهه همون ... آزمون میخواد که پنجشنبه تو خاک سپاریش شرکت کنیم. این همون روزی نیست که قراره بازاریاب شرکت مرگ آوران بیاد؟ آهان پس اون پنجشنبهی هفتهی بعده خیله خب.»
دوباره گوشی تلفن را برداشت: «الو؟ موسیو چنگ ...؟ الو ...؟» وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده تلفن را قطع کرد. «هرچند طناب خیلی ابتداییه هميشه مؤثره. باید باز هم سفارش بدیم ...» آه مرلین بیا ببینم.
مرلین تواچ هفده ساله شده بود. بیحوصله و شل و ول، با سینههای بزرگ و خجالتزده از اندام پرش، تیشرت تنگی به تن داشت که رویش این شعار نوشته شده بود: «زندگی میکشد.» خیلی خشک و بیرمق گردگیر را در دستانش گرفته بود و لبهی قفسهی تیغهایی را پاک میکرد که برای رگ زدن چیده شده بود. برخی از آنها زنگ زده بود. روی برچسب کنار آنها نوشته شده بود: «حتی اگر رگتان را عمیق تبرید، کزاز خواهید گرفت.»
مادر به دخترش گفت: «برو گلفروشی تریستان و ایزود و یه تاج گل بگیر. یادت باشه کوچیک بگیری. بهشون بگو روی کارت بنویسند برای «موسیو چنگ، مشتریمان از طرف مغازهی خودکشی». احتمالا چندتایی مستأجر از مجتمع میان و میگن از پسش براومد. واسهی ما تبلیغ خوبی میشه. یالا دیگه. معطل نکن. بعدش میتونی تاج گل رو به نگهبان جدید قبرستون بدی.»