این رمان قصهی پسری نوجوان را به تصویر میکشد که از اختلالی مغزی برخوردار است و نمیتواند مانند همهی انسانها احساساتت خود و دیگران را درک کند و آنها را بروز دهد. یونجه نوجوانیست شانزده ساله که از بدو تولد دچار اختلالی نادر به نام الکسی تایمیا بوده. اختلالی که باعث میشود هیچ درکی از احساسات گوناگون همچون ترس و خشم و اضطراب و خوشحالی نداشته باشد و نتواند هیجاناتش را ابراز کند. سرانجام قهرمان کتاب بادام در شب تولد شانزده سالگی اش اتفاقی تکان دهنده برایش رخ میدهد که او را تنهاتر و منزویتر میکند.
کتاب بادام نوشته وون پیونگ سون با ترجمه نرجس هداوند توسط انتشارات ندای معاصر با موضوع رمان، ادبیات داستانی، داستانهای کرهای به چاپ رسیده است.
اگر بخواهم از اصطلاحات خود مامانبزرگ استفاده کنم، من بیشتر با او «همتیمی بودم» تا با مامان. در واقع مامان و مامانبزرگ هیچ شباهت ظاهری یا شخصیتی با هم نداشتند. حتی چیزهای یکسانی هم دوست نداشتند، به استثنای اینکه هر دو عاشق آبنبات آلویی بودند. مامانبزرگ میگفت که وقتی مامان کوچک بوده، اولین چیزی که از مغازهای کش رفته یک آبنبات آلویی بوده. به محض اینکه مامانبزرگ گفت «اولین» مامان فوراً فریاد زد «و آخرین!» و مامانبزرگ با خندۀ نخودی اضافه کرد «خوشبختانه دست از دزدیدن آبنبات برداشت.» آن دو دلیل خاصی برای دوست داشتن آبنبات آلویی داشتند: آن هم طعم شیرین داشت و هم خونی. آبنبات سفید درخششی مرموز داشت و خط قرمزی دورتادور آن کشیده شده بود. چرخاندن آن در دهانشان یکی از لذتهای کوچک باارزش آنها بود. خط قرمز اغلب در حالی که ذوب میشد زبانشان را میبرید.