کتاب 10 قصه تصویری از هزار و یک شب نوشته حسین فتاحی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل کودک و نوجوان، داستان های فارسی، داستان نوجوان می باشد.
این کتاب ده قصه از داستان های هزار و یک شب را به زبانی ساده تر در اختیار کودکان و نوجوانان گذاشته است، داستان هایی غنی و با محتوا که تجربه ای دلچسب از کتاب خوانی خلق می کنند.
الاغ گفت: «تقصیر من نیست قربان! دارم از دست آدمیزاد فرار می کنم. می خواهد مرا بگیرد. پالان بر پشتم بگذارد تا بارهایش را ببرم.»
بچه شیر گفت: «با این هیکل بزرگت خجالت نمی کشی از آدمیزاد می ترسی؟ بیا برویم، می خواهم حسابش را برسم.»
آنها راه افتادند. کمی جلوتر، به اسبی رسیدند که چهار نعل می تاخت. وقتی اسب به بچه شیر، الاغ و مرغابی رسید، ایستاد و گفت: «فرار کنید! شنیده ام آدمیزاد به اینجا آمده!»
بچه شیرگفت: «خجالت بکش! تو اسبی! قدرت داری. تو که نباید از آدمیزاد بترسی. بیا برویم تا من حسابش را برسم!»
اسب گفت: «ای سلطان جنگل! برگرد. با آدمیزاد رو به رو نشو. گول هیکل کوچکش را نخور. او با صد تا مثل من حریف است.»
بچه شیر گفت: «نترس. تو که آدمیزاد را دیده ای و او را می شناسی. همراهم بیا و او را به من نشان بده. می خواهم ادبش کنم.»
چرا خرید از آژانس کتاب؟
خرید از آژانس کتاب به شما این اطمینان را میدهد که نسخه اصلی و بهروز کتاب 10 قصه تصویری از هزار و یک شب را دریافت خواهید کرد. ما با ارائه خدمات سریع، ارسال امن و قیمت مناسب، تجربه خریدی آسان و مطمئن را برای شما فراهم میآوریم.
برای خرید این کتاب و مشاهده کتابهای دیگر، به فروشگاه آنلاین آژانس کتاب مراجعه کنید.
کتاب 10 قصه تصویری از هزار و یک شب نوشته حسین فتاحی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل کودک و نوجوان، داستان های فارسی، داستان نوجوان می باشد.
این کتاب ده قصه از داستان های هزار و یک شب را به زبانی ساده تر در اختیار کودکان و نوجوانان گذاشته است، داستان هایی غنی و با محتوا که تجربه ای دلچسب از کتاب خوانی خلق می کنند.
الاغ گفت: «تقصیر من نیست قربان! دارم از دست آدمیزاد فرار می کنم. می خواهد مرا بگیرد. پالان بر پشتم بگذارد تا بارهایش را ببرم.»
بچه شیر گفت: «با این هیکل بزرگت خجالت نمی کشی از آدمیزاد می ترسی؟ بیا برویم، می خواهم حسابش را برسم.»
آنها راه افتادند. کمی جلوتر، به اسبی رسیدند که چهار نعل می تاخت. وقتی اسب به بچه شیر، الاغ و مرغابی رسید، ایستاد و گفت: «فرار کنید! شنیده ام آدمیزاد به اینجا آمده!»
بچه شیرگفت: «خجالت بکش! تو اسبی! قدرت داری. تو که نباید از آدمیزاد بترسی. بیا برویم تا من حسابش را برسم!»
اسب گفت: «ای سلطان جنگل! برگرد. با آدمیزاد رو به رو نشو. گول هیکل کوچکش را نخور. او با صد تا مثل من حریف است.»
بچه شیر گفت: «نترس. تو که آدمیزاد را دیده ای و او را می شناسی. همراهم بیا و او را به من نشان بده. می خواهم ادبش کنم.»