کتاب یاد او نوشته کالین هوور ترجمه سمیرا بیات توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
«وقتی به خانه رسیدم، وانت را توی گاراژ پارک نکردم. دیم دوست دارد صبحها بلند شود و از پنجرهاش بیرون را نگاه کند تا مطمئن شود خانه هستم و گریس میگوید وقتی وانت را در گاراژ میگذارم، ناراحت میشود.
من از هشت ماهگی دیم، روبهروی خانهشان آن طرف خیابان زندگی میکنم. البته اگر سالهایی که رفتم و دنور زندگی کردم را حساب نکنم، در تمام زندگیام ساکن این خانه بودهام.
سالهای زیادی بود که والدینم دیگر اینجا زندگی نمیکردند بااینحال، هر د حالا در اتاق مهمان از حال رفته بودند.
پدرم بعد از بازنشستگی، یک آروی خرید و حالا با مادرم و کاروانشان به سراسر کشور سفر میکنند. وقتی برگشتم خانه را از آنها خریدم، آنها هم وسایلشان را بار زدند و رفتند. گمان میکردم سفرشان نهایتاً یک سال طول بکشد اما حالا پنج سال گذشته و هیچ نشانی از کم شدن سفرها، وجود ندارد.
فقط آرزو میکردم ایکاش قبل از آمدنشان، خبرم میکردند. شاید بهتر باشد برنامۀ مکانیاب را در تلفنهای همراهشان نصب کنم تا در آینده بتوانم از حضور ناغافلیشان با خبر شوم. نه اینکه از دیدنشان خوشحال نشوم، فقط به این دلیل که خوب است برای آمدنشان برنامهریزی کنم.
و نهایتاً به همین خاطر در حال ساخت ورودی خصوصی برای خانۀ جدیدم هستم.
کار به کندی پیش میرود چون من و رومن سرمان خیلی شلوغ است. هر یکشنبه از سر صبح تا آخر شب، با رومن و وانتم به چشایرریج میرویم و کار میکنیم. بیشتر کارهای سخت را به پیمانکارها میسپارم اما بعضی از قسمتهای ساختمان را خودمان تکمیل کردهایم. بعد از دوسال یکشنبهها کار کردن، بالاخره خانه دارد شکل میگیرد. شاید تا شش ماه دیگر اسبابکشی کنم.
«داری کجا میری؟»
وقتی به در گاراژ رسیدم، چرخیدم. پدرم با لباس زیر بیرون اتاق مهمان ایستاده بود.
«دیم مسابقۀ بیسبال داره. شما دو تا هم میخواین بیاین؟»»
کتاب یاد او نوشته کالین هوور ترجمه سمیرا بیات توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
«وقتی به خانه رسیدم، وانت را توی گاراژ پارک نکردم. دیم دوست دارد صبحها بلند شود و از پنجرهاش بیرون را نگاه کند تا مطمئن شود خانه هستم و گریس میگوید وقتی وانت را در گاراژ میگذارم، ناراحت میشود.
من از هشت ماهگی دیم، روبهروی خانهشان آن طرف خیابان زندگی میکنم. البته اگر سالهایی که رفتم و دنور زندگی کردم را حساب نکنم، در تمام زندگیام ساکن این خانه بودهام.
سالهای زیادی بود که والدینم دیگر اینجا زندگی نمیکردند بااینحال، هر د حالا در اتاق مهمان از حال رفته بودند.
پدرم بعد از بازنشستگی، یک آروی خرید و حالا با مادرم و کاروانشان به سراسر کشور سفر میکنند. وقتی برگشتم خانه را از آنها خریدم، آنها هم وسایلشان را بار زدند و رفتند. گمان میکردم سفرشان نهایتاً یک سال طول بکشد اما حالا پنج سال گذشته و هیچ نشانی از کم شدن سفرها، وجود ندارد.
فقط آرزو میکردم ایکاش قبل از آمدنشان، خبرم میکردند. شاید بهتر باشد برنامۀ مکانیاب را در تلفنهای همراهشان نصب کنم تا در آینده بتوانم از حضور ناغافلیشان با خبر شوم. نه اینکه از دیدنشان خوشحال نشوم، فقط به این دلیل که خوب است برای آمدنشان برنامهریزی کنم.
و نهایتاً به همین خاطر در حال ساخت ورودی خصوصی برای خانۀ جدیدم هستم.
کار به کندی پیش میرود چون من و رومن سرمان خیلی شلوغ است. هر یکشنبه از سر صبح تا آخر شب، با رومن و وانتم به چشایرریج میرویم و کار میکنیم. بیشتر کارهای سخت را به پیمانکارها میسپارم اما بعضی از قسمتهای ساختمان را خودمان تکمیل کردهایم. بعد از دوسال یکشنبهها کار کردن، بالاخره خانه دارد شکل میگیرد. شاید تا شش ماه دیگر اسبابکشی کنم.
«داری کجا میری؟»
وقتی به در گاراژ رسیدم، چرخیدم. پدرم با لباس زیر بیرون اتاق مهمان ایستاده بود.
«دیم مسابقۀ بیسبال داره. شما دو تا هم میخواین بیاین؟»»