کتاب کف خیابون مستند داستانی نوشته محمدرضا حدادپور جهرمی, توسط انتشارات مولف به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, داستان های فارسی، رمان فارسی، مستند داستانیحدود ساعت هشت شد اما خبری از آنها نبود . قانون صبر حکم می کرد که همچنان صبور باشم و حوصله ام سر نرود . حالا مثلا چه کاری واجب تر از آنها داشتم ؟! خب هیچی ! پس باید صبور و بیدار باشم ببینم چی پیش می آید ؟!
رفتم سراغ ماشین ، همینطور که می رفتم طرف ماشین ، دیدم که یک آژانس بدون پلاک ، دم در هتل ایستاد !!
بدون پلاک بودنش خیلی ذهنم را درگیر کرد . چون آن چند روز سابقه نداشت چنین ماشینی دم در هتل !
شصتم خبردار شد که خبرهایی هست . نشستم داخل ماشین ، دیدم راننده آژانس بی پلاک از ماشین پیاده شد و رفت داخل هتل ، چیزی نگذشت که آمد بیرون ، اما این بار با چهار نفر آمد بیرون بعله ... خودشان بودند ، راننده با عفت و فائزه و ندا و زهره از هتل آمد بیرون !
سوارشان کرد ، عفت جلو نشست ، آن سه نفر هم عقب نشستند و راه افتادند .
رفتند و من هم دنبالشان ، مثل سایه دنبالشان بودم ، شوکرم را به باطری ماشین وصل کردم تا از شارژش مطمئن شم .
حدود نیم ساعت رفتیم ، وارد محله ای شدیم که همه تابلو ها و نشانه هایش و اسامی اش به زبان انگلیسی بود !
خیلی با احتیاط فاصله ام را از آنها زیاد کردم ، چون وقتی در خیابون های شلوغ ، فاصله کم می شود ، احتمال لو رفتن تعقیب و یا گم شدن سوژه هم بالاتر می رود !
محله ای زیبا با ساختما های بزرگ و شکیل با کلی تابلوی انگلیسی . پیاده شدند سر کوچه 31 پیاده شدند . اما راننده پیاده نشد . من هم با بدبختی جای پارک پیدا کردم . اما می ترسیدم برم سمت کوچه 31 !
راننده داشت از آینه عقبش ، اطرافش را چک می کرد .
مجبور شدم صبر کنم . صبر کردم تا راننده گورش رو گم کند و برود ! پیاده شد و ماشین را به یکی دیگر داد و پشت سر آن چهار نفر رفت .
من زود یک عکس از راننده و ماشینش گرفتم .
به دو تا مسئله فکر می کردم یکی اینکه تا شعاع دید راننده جدید گم نشود ، نباید به طرف کوچه 31 رفت ؛ دوم اینکه قطعا خیابون ها و کوچه ها دوربین دارد و نباید مثل بچه های که مامانشان را گم کردند ، برم آنجا و گیج بازی در بیاورم !
تصمیم گرفتم بروم آن طرف خیابان ، مغازه لوازم آرایشی توجه م را جلب کرد رفتم و چند لحظه ای جلوی ویترینش ایستادم ، دقیقا آن مغازه روبه روی کوچه 31 بود .
تصمیم گرفتم همان مسیر را ادامه بدهم و به نگاهی بسنده کنم که اما ... تا برگشتم ... وقتی یادم میاد ، تپش قلبم را حس می کنم ، تا برگشتم دیدم در فاصله یک متری ام راننده اول ایستاده و زل زده به من ، دست راستش توی پالتوش بود ، دست چپش را آورد جلو و با زبان سلیس فارسی بهم گفت ...
کتاب کف خیابون مستند داستانی نوشته محمدرضا حدادپور جهرمی, توسط انتشارات مولف به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, داستان های فارسی، رمان فارسی، مستند داستانیحدود ساعت هشت شد اما خبری از آنها نبود . قانون صبر حکم می کرد که همچنان صبور باشم و حوصله ام سر نرود . حالا مثلا چه کاری واجب تر از آنها داشتم ؟! خب هیچی ! پس باید صبور و بیدار باشم ببینم چی پیش می آید ؟!
رفتم سراغ ماشین ، همینطور که می رفتم طرف ماشین ، دیدم که یک آژانس بدون پلاک ، دم در هتل ایستاد !!
بدون پلاک بودنش خیلی ذهنم را درگیر کرد . چون آن چند روز سابقه نداشت چنین ماشینی دم در هتل !
شصتم خبردار شد که خبرهایی هست . نشستم داخل ماشین ، دیدم راننده آژانس بی پلاک از ماشین پیاده شد و رفت داخل هتل ، چیزی نگذشت که آمد بیرون ، اما این بار با چهار نفر آمد بیرون بعله ... خودشان بودند ، راننده با عفت و فائزه و ندا و زهره از هتل آمد بیرون !
سوارشان کرد ، عفت جلو نشست ، آن سه نفر هم عقب نشستند و راه افتادند .
رفتند و من هم دنبالشان ، مثل سایه دنبالشان بودم ، شوکرم را به باطری ماشین وصل کردم تا از شارژش مطمئن شم .
حدود نیم ساعت رفتیم ، وارد محله ای شدیم که همه تابلو ها و نشانه هایش و اسامی اش به زبان انگلیسی بود !
خیلی با احتیاط فاصله ام را از آنها زیاد کردم ، چون وقتی در خیابون های شلوغ ، فاصله کم می شود ، احتمال لو رفتن تعقیب و یا گم شدن سوژه هم بالاتر می رود !
محله ای زیبا با ساختما های بزرگ و شکیل با کلی تابلوی انگلیسی . پیاده شدند سر کوچه 31 پیاده شدند . اما راننده پیاده نشد . من هم با بدبختی جای پارک پیدا کردم . اما می ترسیدم برم سمت کوچه 31 !
راننده داشت از آینه عقبش ، اطرافش را چک می کرد .
مجبور شدم صبر کنم . صبر کردم تا راننده گورش رو گم کند و برود ! پیاده شد و ماشین را به یکی دیگر داد و پشت سر آن چهار نفر رفت .
من زود یک عکس از راننده و ماشینش گرفتم .
به دو تا مسئله فکر می کردم یکی اینکه تا شعاع دید راننده جدید گم نشود ، نباید به طرف کوچه 31 رفت ؛ دوم اینکه قطعا خیابون ها و کوچه ها دوربین دارد و نباید مثل بچه های که مامانشان را گم کردند ، برم آنجا و گیج بازی در بیاورم !
تصمیم گرفتم بروم آن طرف خیابان ، مغازه لوازم آرایشی توجه م را جلب کرد رفتم و چند لحظه ای جلوی ویترینش ایستادم ، دقیقا آن مغازه روبه روی کوچه 31 بود .
تصمیم گرفتم همان مسیر را ادامه بدهم و به نگاهی بسنده کنم که اما ... تا برگشتم ... وقتی یادم میاد ، تپش قلبم را حس می کنم ، تا برگشتم دیدم در فاصله یک متری ام راننده اول ایستاده و زل زده به من ، دست راستش توی پالتوش بود ، دست چپش را آورد جلو و با زبان سلیس فارسی بهم گفت ...