کتاب کفش هایش نوشته جوجو مویز ترجمه کیمیا فضایی توسط انتشارات میلکان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
فکر میکنید یک جفت کفش چقدر میتواند مسیر زندگی آدم را عوض کند؟ «کفش هایش» رمانی است به شدت سرگرمکننده و تسلیبخش دربارهی دوستی، قدرت زنان، خانواده، خیانت و امید. خودتان را برای هیجان چرخوفلکی احساسی آماده کنید. با خواندن این کتاب که از همان صفحات اول شما را با پیامدهای غیر منتظره، دادگاه و گاهی اتفاقات مضحک درگیر میکند، به قدرت دوستی، انعطافپذیری زنان و ماهیت عشق پی میبرید.
دو زن با پیشینه و سبک زندگی کاملا متفاوت با جابهجاشدن ساکشان در باشگاه ورزشی مجبور میشوند کفشهای همدیگر را بپوشند و گوشهای از زندگی دیگری را درک کنند. همین کفشها زمینهساز اتفاقات بزرگتری میشوند و آنها را در شرایطی غیرعادی به هم میرسانند تا بدون اینکه بخواهند به هم درس زندگی بدهند.
کتاب کفش هایش داستان دوستی زنانه است. از آن دوستیهایی که پلی بر تفاوتها میزند و مهمترین اتفاق زندگیات میشود. همچنین صدای زنانیاست که با گذر از جوانی احساس میکنند از چشمها افتادهاند و اهمیت سابق را ندارند. زنانی که اگرچه همه به آنها نیاز دارند اما کسی آنها را نمیخواهد. این قضیه بهخصوص در مورد سم با آن رئیس کندذهنش صدق میکند و همدردی خواننده را به همراه دارد.
جسمین همچنان که غذایش را میجود، میگوید: «الکس میگه غذا برای روحه و به حرف مدیریت گوش نمیده و همون غذایی رو بهمون میده که واسه مهمونها درست میکنه. میپرستم این مرد رو.» نیشا وقتی گاز جاندار دیگری از آن ساندویچ لطیف میزند، پیش خودش فکر میکند احتمالاً او هم الکس را میپرستد.
«جسمین؟ راستی... کی میریم توی کار پنتهاوس؟»
«پنتهاوس؟ اون قضیهش فرق داره. کسایی که اون بالا ساکن میشن، نق زیاد میزنن و تمیز کردنشون کار نظافتچیهای باسابقهتر مثل منه، کسایی که هتل بتونه بهشون اعتماد کنه. ناگفته نمونه، اون عقبموندهها هیچوقت انعام نمیدن. همچینم دلت نخواد.»
نیشا پلک میزند و حسابی روی ساندویچش تمرکز میکند.
بعد، ساعت شش، وقتی پایین کمرش تیر میکشد و دردِ گاهوبیگاه شانههایش به زقزق مداوم تبدیل میشود، روز به سر میرسد. جسمین به دخترش زنگ میزند و میگوید توی راه است و از او میخواهد به مامانبزرگ بگوید برایش خوراک نگه دارد و امیدوار است عصر آن روز اتوبوسها سروقت بیایند و بروند. حالا کمی خستهتر راه میرود و دمبهدقیقه نمیخندد. نیشا که نمیتواند از جایش تکان بخورد. در عضلاتی احساس درد دارد که نمیدانست وجود دارند. کت مزخرفش را به تن میکند و ولو میشود روی نیمکت چوبی و در این فکر است که چطور انرژی پیاده رفتن تا هتل را پیدا کند. به سرش میزند تاکسی بگیرد؛ ولی یادش میافتد پول نقد ندارد.
کتاب کفش هایش نوشته جوجو مویز ترجمه کیمیا فضایی توسط انتشارات میلکان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
فکر میکنید یک جفت کفش چقدر میتواند مسیر زندگی آدم را عوض کند؟ «کفش هایش» رمانی است به شدت سرگرمکننده و تسلیبخش دربارهی دوستی، قدرت زنان، خانواده، خیانت و امید. خودتان را برای هیجان چرخوفلکی احساسی آماده کنید. با خواندن این کتاب که از همان صفحات اول شما را با پیامدهای غیر منتظره، دادگاه و گاهی اتفاقات مضحک درگیر میکند، به قدرت دوستی، انعطافپذیری زنان و ماهیت عشق پی میبرید.
دو زن با پیشینه و سبک زندگی کاملا متفاوت با جابهجاشدن ساکشان در باشگاه ورزشی مجبور میشوند کفشهای همدیگر را بپوشند و گوشهای از زندگی دیگری را درک کنند. همین کفشها زمینهساز اتفاقات بزرگتری میشوند و آنها را در شرایطی غیرعادی به هم میرسانند تا بدون اینکه بخواهند به هم درس زندگی بدهند.
کتاب کفش هایش داستان دوستی زنانه است. از آن دوستیهایی که پلی بر تفاوتها میزند و مهمترین اتفاق زندگیات میشود. همچنین صدای زنانیاست که با گذر از جوانی احساس میکنند از چشمها افتادهاند و اهمیت سابق را ندارند. زنانی که اگرچه همه به آنها نیاز دارند اما کسی آنها را نمیخواهد. این قضیه بهخصوص در مورد سم با آن رئیس کندذهنش صدق میکند و همدردی خواننده را به همراه دارد.
جسمین همچنان که غذایش را میجود، میگوید: «الکس میگه غذا برای روحه و به حرف مدیریت گوش نمیده و همون غذایی رو بهمون میده که واسه مهمونها درست میکنه. میپرستم این مرد رو.» نیشا وقتی گاز جاندار دیگری از آن ساندویچ لطیف میزند، پیش خودش فکر میکند احتمالاً او هم الکس را میپرستد.
«جسمین؟ راستی... کی میریم توی کار پنتهاوس؟»
«پنتهاوس؟ اون قضیهش فرق داره. کسایی که اون بالا ساکن میشن، نق زیاد میزنن و تمیز کردنشون کار نظافتچیهای باسابقهتر مثل منه، کسایی که هتل بتونه بهشون اعتماد کنه. ناگفته نمونه، اون عقبموندهها هیچوقت انعام نمیدن. همچینم دلت نخواد.»
نیشا پلک میزند و حسابی روی ساندویچش تمرکز میکند.
بعد، ساعت شش، وقتی پایین کمرش تیر میکشد و دردِ گاهوبیگاه شانههایش به زقزق مداوم تبدیل میشود، روز به سر میرسد. جسمین به دخترش زنگ میزند و میگوید توی راه است و از او میخواهد به مامانبزرگ بگوید برایش خوراک نگه دارد و امیدوار است عصر آن روز اتوبوسها سروقت بیایند و بروند. حالا کمی خستهتر راه میرود و دمبهدقیقه نمیخندد. نیشا که نمیتواند از جایش تکان بخورد. در عضلاتی احساس درد دارد که نمیدانست وجود دارند. کت مزخرفش را به تن میکند و ولو میشود روی نیمکت چوبی و در این فکر است که چطور انرژی پیاده رفتن تا هتل را پیدا کند. به سرش میزند تاکسی بگیرد؛ ولی یادش میافتد پول نقد ندارد.