کتاب پسرانی از جنس روی نوشته سوتلانا آلکسیویچ با ترجمه ابوالفضل الله دادی، توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل, رمان خارجی، ادبیات داستانی, داستان خارجی میباشد.
سوتلانا آلکسیویچ که در سال 1947 در بلاروس متولّد شده است، کار نویسندگی خود را با دو کتاب تحقیقی و مستندنگاری درمورد جنگ جهانی دوّم آغاز کرد:
«جنگ چهره ی زنانه ندارد» (1985) و «آخرین شاهدان».
سوّمین کتاب وی ، «پسرانی از جنس روی»، یک رسوایی واقعی در کشورش راه انداخت. برخی از آثار آلکسیویچ هنوز هم در سرزمین مادری اش ممنوع است و او مجبور شده نخست به فرانسه و سپس به سوئد مهاجرت کند.
حالا که بالاخره از جنگ خلاص شدم و سایۀ جنگ کمی دور شده است، نمیتوانم به شما بگویم جنگ دقیقاً چطور بود. آن لرزشهای همۀ اعضای بدن، آن خشم… قبل از جنگ، من در مدرسۀ فنی حمل و نقل خودرو تحصیلاتم را تمام کردم و مرا به عنوان رانندۀ فرمانده گردان بهکار گرفتند.
ما دخترک دانشآموزی را سوار اتومبیلمان کردیم تا او را به روستایش که سر راهمان بود برسانیم. رفته بود مینسک خرید کند. سرِ چند جوجه از زنبیل بزرگش بیرون زده بود. سبدش را که پُر از نان بود در صندوق عقب چپاندیم.
در روستا، مادرش که جلویِ درِ باغ منتظرش ایستاده بود تا او را دید جیغهایی بلند کشید. دخترک به سمتش دوید:
ـ مامان!
ـ وای ملوسکم، یه نامه برام رسیده! آندری ما افغانستانه! وای خدای من!
کتاب پسرانی از جنس روی نوشته سوتلانا آلکسیویچ با ترجمه ابوالفضل الله دادی، توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل, رمان خارجی، ادبیات داستانی, داستان خارجی میباشد.
سوتلانا آلکسیویچ که در سال 1947 در بلاروس متولّد شده است، کار نویسندگی خود را با دو کتاب تحقیقی و مستندنگاری درمورد جنگ جهانی دوّم آغاز کرد:
«جنگ چهره ی زنانه ندارد» (1985) و «آخرین شاهدان».
سوّمین کتاب وی ، «پسرانی از جنس روی»، یک رسوایی واقعی در کشورش راه انداخت. برخی از آثار آلکسیویچ هنوز هم در سرزمین مادری اش ممنوع است و او مجبور شده نخست به فرانسه و سپس به سوئد مهاجرت کند.
حالا که بالاخره از جنگ خلاص شدم و سایۀ جنگ کمی دور شده است، نمیتوانم به شما بگویم جنگ دقیقاً چطور بود. آن لرزشهای همۀ اعضای بدن، آن خشم… قبل از جنگ، من در مدرسۀ فنی حمل و نقل خودرو تحصیلاتم را تمام کردم و مرا به عنوان رانندۀ فرمانده گردان بهکار گرفتند.
ما دخترک دانشآموزی را سوار اتومبیلمان کردیم تا او را به روستایش که سر راهمان بود برسانیم. رفته بود مینسک خرید کند. سرِ چند جوجه از زنبیل بزرگش بیرون زده بود. سبدش را که پُر از نان بود در صندوق عقب چپاندیم.
در روستا، مادرش که جلویِ درِ باغ منتظرش ایستاده بود تا او را دید جیغهایی بلند کشید. دخترک به سمتش دوید:
ـ مامان!
ـ وای ملوسکم، یه نامه برام رسیده! آندری ما افغانستانه! وای خدای من!