کتاب پدرخوانده نوشته ماریو پوزو ترجمه علیرضا درستیان توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
این رمان فوق العاده جذاب و محبوب با ارائه ی تصویری درخشان و خشونت آمیز از خانواده ی کورلئونه، راه خود را به قلب و ذهن طرفداران داستان ها و همین طور فیلم های معمایی و جنایی باز کرد. این داستان فراموش نشدنی درباره ی جنایت، فساد، احساس و وفاداری، همچنان به عنوان نمونه ای کامل از داستان های مربوط به دنیای مخوف و زیرزمینیِ گروه های مافیایی، از گزند زمان در امان مانده است. حکایت حماسه گونه ی ماریو پوزو که در سال 1969، رتبه ی نخست پرفروش ترین های نیویورک تایمز را با اختلاف از آن خود کرد، به فیلمی تکرارنشدنی به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا تبدیل شد که جایزه ی بهترین فیلم آکادمی اسکار را نیز به دست آورد. کتاب پدرخوانده، اثری است که الگوبرداری های زیادی از آن شده اما هیچ وقت همتایی برای آن پیدا نشده است. این داستان جاودان درباره ی خانواده و جامعه، قانون و نظم، و اطاعت و سرکشی، به بهترین شکل ممکن از امیال تاریکِ نهفته در سرشت انسان ها پرده برمی دارد.
در پس هر ثروتی جنایتی است. «بالزاک» / فصل اول / آمریکو بوناسرا در دادگاه جنایی شمارهی 3 نیویورک به انتظار عدالت نشست؛ به انتظار انتقام از مردانی که آنطور بیرحمانه به دخترش آسیب رسانده بودند، چون سعی کرده بودند به او تجاوز کنند.
قاضی، مردی هیکلدار، که گویی میخواست با دو جوانی که پشت نیمکت ایستاده بودند در بیفتند، آستینهای ردای سیاهش را بالا زد. صورتش سرد از نفرت و قدرت. اما در این میان یک چیزی درست نبود. آمریگو بوناسرا آن را حس میکرد، اما هنوز نمیتوانست بفهمد که چیست.
قاضی به تندی گفت: «شماها مانند بدترین مجرمان رفتار کردید.»
آمریگو بوناسرا با خودش گفت:«البته، البته، مانند حیوانات، حیوانات.»
دو جوان، با صورتهای تازه اصلاح کرده و موهای براقشان حالتی به خود گرفتند و سرشان را به نشانهی شرمساری پایین انداختند.
قاضی ادامه داد: «شماها مثل حیوانات وحشی جنگل رفتار کردید و شانس آوردید که به آن دختر بیچاره تجاوز جنسی نکردید، وگرنه بیست سال حکم زندان بهتان میدادم.»
قاضی مکثی کرد. چشمهایشان در پشت ابروهای قهوهای رنگ بر پشتش نگاهی زیرکانه به آمریگو بوناسرایی که صورتش در هم رفته بود انداختند و سپس به سمت پوشهای گزارش در جلویش پایین رفتند. اخمی کرد و گویی که برخلاف میل طبیعیاش راضی شده، شانههایش را بالا انداخت. دوباره به حرف آمد و گفت: «اما به خاطر جوانیتان، به خاطر نداشتن سابقه، به خاطر خانوادههای خوبتان، و به خاطر اینکه قانون به دنبال انتقام نیست، من شما را به سه سال زندان تعلیقی محکوم میکنم.»
این تنها تجربهی چهل سالهی آمریگو بوناسرا در برگزار کردن عزاداری حرفهای بود که از بروز خشم و نفرت بر چهرهاش جلوگیری کرد. دختر جوان زیبایش هنوز در بیمارستان بود، با فکی شکسته که به وسیلهی سیم به هم نگه داده شده بود و حالا این دو حیوان آزاد میشوند؟ همهاش یک بازی بود. او والدین خوشحال را تماشا کرد که بچههای عزیزشان را در آغوش گرفتند. آه، همهی آنها الان خوشحال و خندان بودند...
کتاب پدرخوانده نوشته ماریو پوزو ترجمه علیرضا درستیان توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
این رمان فوق العاده جذاب و محبوب با ارائه ی تصویری درخشان و خشونت آمیز از خانواده ی کورلئونه، راه خود را به قلب و ذهن طرفداران داستان ها و همین طور فیلم های معمایی و جنایی باز کرد. این داستان فراموش نشدنی درباره ی جنایت، فساد، احساس و وفاداری، همچنان به عنوان نمونه ای کامل از داستان های مربوط به دنیای مخوف و زیرزمینیِ گروه های مافیایی، از گزند زمان در امان مانده است. حکایت حماسه گونه ی ماریو پوزو که در سال 1969، رتبه ی نخست پرفروش ترین های نیویورک تایمز را با اختلاف از آن خود کرد، به فیلمی تکرارنشدنی به کارگردانی فرانسیس فورد کاپولا تبدیل شد که جایزه ی بهترین فیلم آکادمی اسکار را نیز به دست آورد. کتاب پدرخوانده، اثری است که الگوبرداری های زیادی از آن شده اما هیچ وقت همتایی برای آن پیدا نشده است. این داستان جاودان درباره ی خانواده و جامعه، قانون و نظم، و اطاعت و سرکشی، به بهترین شکل ممکن از امیال تاریکِ نهفته در سرشت انسان ها پرده برمی دارد.
در پس هر ثروتی جنایتی است. «بالزاک» / فصل اول / آمریکو بوناسرا در دادگاه جنایی شمارهی 3 نیویورک به انتظار عدالت نشست؛ به انتظار انتقام از مردانی که آنطور بیرحمانه به دخترش آسیب رسانده بودند، چون سعی کرده بودند به او تجاوز کنند.
قاضی، مردی هیکلدار، که گویی میخواست با دو جوانی که پشت نیمکت ایستاده بودند در بیفتند، آستینهای ردای سیاهش را بالا زد. صورتش سرد از نفرت و قدرت. اما در این میان یک چیزی درست نبود. آمریگو بوناسرا آن را حس میکرد، اما هنوز نمیتوانست بفهمد که چیست.
قاضی به تندی گفت: «شماها مانند بدترین مجرمان رفتار کردید.»
آمریگو بوناسرا با خودش گفت:«البته، البته، مانند حیوانات، حیوانات.»
دو جوان، با صورتهای تازه اصلاح کرده و موهای براقشان حالتی به خود گرفتند و سرشان را به نشانهی شرمساری پایین انداختند.
قاضی ادامه داد: «شماها مثل حیوانات وحشی جنگل رفتار کردید و شانس آوردید که به آن دختر بیچاره تجاوز جنسی نکردید، وگرنه بیست سال حکم زندان بهتان میدادم.»
قاضی مکثی کرد. چشمهایشان در پشت ابروهای قهوهای رنگ بر پشتش نگاهی زیرکانه به آمریگو بوناسرایی که صورتش در هم رفته بود انداختند و سپس به سمت پوشهای گزارش در جلویش پایین رفتند. اخمی کرد و گویی که برخلاف میل طبیعیاش راضی شده، شانههایش را بالا انداخت. دوباره به حرف آمد و گفت: «اما به خاطر جوانیتان، به خاطر نداشتن سابقه، به خاطر خانوادههای خوبتان، و به خاطر اینکه قانون به دنبال انتقام نیست، من شما را به سه سال زندان تعلیقی محکوم میکنم.»
این تنها تجربهی چهل سالهی آمریگو بوناسرا در برگزار کردن عزاداری حرفهای بود که از بروز خشم و نفرت بر چهرهاش جلوگیری کرد. دختر جوان زیبایش هنوز در بیمارستان بود، با فکی شکسته که به وسیلهی سیم به هم نگه داده شده بود و حالا این دو حیوان آزاد میشوند؟ همهاش یک بازی بود. او والدین خوشحال را تماشا کرد که بچههای عزیزشان را در آغوش گرفتند. آه، همهی آنها الان خوشحال و خندان بودند...