کتاب ویرانم کن نوشته طاهره مافی با ترجمه شبنم سعادت توسط انتشارات کتاب مجازی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان، ادبیات داستانی، داستان خارجی
دلالو پای تختم ایستاده است، تختهشاسی در دست. این دومین عیادت امروز صبح است. اولی پزشکهایم بودند، که تأیید کردند جراحی خوب پیش رفته. گفتند بهشرطیکه این هفته را توی رختخواب بمانم، داروهای جدیدی که به من دادهاند باید روند بهبودم را تسریع کند. گفتند خیلی زود سرحال میشوم تا فعالیتهای روزانه را از سر بگیرم، اما لازم است دستِکم یک ماه دستم وبال گردنم باشد.
به آنها گفتم فرضیهٔ جالبی است.
«شلوارِ راحتیم، دلالو.» همانطور که دارم مینشینم، سعی میکنم سرم را در برابر تهوع ناشی از این داروهای جدید بیحرکت نگه دارم. دست راستم بهکل از کار افتاده.
نگاهم را بلند میکنم. دلالو به من زل زده، پلک نمیزند، سیب گلویش بالا و پایین میرود. آهی را خفه میکنم.
«چیه؟» با استفاده از دست راست تعادلم را روی تشک حفظ میکنم و به خودم فشار میآورم قد راست کنم، تمام نیرویی را که در وجودم مانده میطلبد، و چارچوب تخت را میچسبم. با تکان دست تلاشِ دلالو برای کمک را پس میزنم؛ از درد و سرگیجه چشمهایم را میبندم. میگویم: «تعریف کن چی شد. دلیلی نداره اخبار بد رو به تأخیر بندازی.»
کتاب ویرانم کن نوشته طاهره مافی با ترجمه شبنم سعادت توسط انتشارات کتاب مجازی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: رمان، ادبیات داستانی، داستان خارجی
دلالو پای تختم ایستاده است، تختهشاسی در دست. این دومین عیادت امروز صبح است. اولی پزشکهایم بودند، که تأیید کردند جراحی خوب پیش رفته. گفتند بهشرطیکه این هفته را توی رختخواب بمانم، داروهای جدیدی که به من دادهاند باید روند بهبودم را تسریع کند. گفتند خیلی زود سرحال میشوم تا فعالیتهای روزانه را از سر بگیرم، اما لازم است دستِکم یک ماه دستم وبال گردنم باشد.
به آنها گفتم فرضیهٔ جالبی است.
«شلوارِ راحتیم، دلالو.» همانطور که دارم مینشینم، سعی میکنم سرم را در برابر تهوع ناشی از این داروهای جدید بیحرکت نگه دارم. دست راستم بهکل از کار افتاده.
نگاهم را بلند میکنم. دلالو به من زل زده، پلک نمیزند، سیب گلویش بالا و پایین میرود. آهی را خفه میکنم.
«چیه؟» با استفاده از دست راست تعادلم را روی تشک حفظ میکنم و به خودم فشار میآورم قد راست کنم، تمام نیرویی را که در وجودم مانده میطلبد، و چارچوب تخت را میچسبم. با تکان دست تلاشِ دلالو برای کمک را پس میزنم؛ از درد و سرگیجه چشمهایم را میبندم. میگویم: «تعریف کن چی شد. دلیلی نداره اخبار بد رو به تأخیر بندازی.»