کتاب وسعت غریب نوشته ماجده نیکوکار، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات, ادبیات فارسی, ادبیات داستانی, رمان ایرانی
تازه از راه رسیده بودم که صدای تلفن من را به سمت گوشه ی میز کشید. - سالن زیبایی «دیبا» بفرمائید. - سلام لیلی جون، ژیلام. سریع آن صدای آشنا را شناختم. یکی از مشتری های پر و پا قرصمان بود. در حالی که تکه پنبه های روی میز شیشه ای مقابلم را جمع می کردم، گفتم: - سلام. ژیلا خانم. حال شما؟ - مرسی عزیزم. زنگ زدم برای امروز یه وقتی بهم بدی. سررسید روی میز را به سمت خودم کشیدم و خودکار به دست پرسیدم: - برای... - برای ترمیم ناختم می خواستم بیام؛ اما دیروز خبردار شدم آخر هفته نامزدی دختر خواهر شوهرمه. می خوام یه دفعه موهام هم مش کنم. - امروز و فردا که عروس داریم با چند تا همراه. بعد از ظهر ها هم کاملا پره. برای پس فردا ساعت ده خوبه؟ - باشه مرسی. به افسانه جون سلام منو برسون. خداحافظ. - خداحافظ. همزمان با گذاشتن گوشی روی دستگاه، صدای افسانه توی سالن پیچید. - کی بود اول صبحی؟ با حوصله مو هایم را با گیره ای نگین دار پشت سرم بستم و در جواب گفتم: - ژیلا خانم. برای پس فردا بهش وقت دادم.
افسانه نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت و دستی به مو های لخت و خوش حالتش که با رگه های دودی، بی نهایت زیبا شده بود کشید. - حالا خوبه گفته بودم حتما سر ساعت نُه اینجا باشه. ببین تو رو خدا هنوز نیومده! خودم را روی کاناپه ی گوشه ی سالن ولو کردم و در حالی که به بدنم کش و قوسی می دادم، گفتم: - اینقدر از این عروس های بیچاره ایراد نگیر! خودت روز عروسیت ساعت چند از خواب پا شدی؟ - من؟! کجای کاری؟ من شب قبل از عروسیمون اصلا نخوابیدم. شب قبلش حنا بندون بود و همه ی فامیل های ما ریخته بودن خونمون. خود جشن که تا ساعت دو ادامه داشت، وقتی هم فک و فامیل رضا رفتن، یه دور ما دوباره بزن و بکوب راه انداختیم. ساعت چهار و نیم بود که بالاخره همه خسته و کوفته خوابشون گرفت. حالا فکر کن جا پهن کردن و به زور همه رو کیپ تا کیپ خوابوندن چه مصیبتی بود!
تا یه دستی به خونه بکشیم و رخت خواب ها رو پهن کنیم، ساعت پنج شد. منم تندی پریدم تو حمام و تا آمدم بیرون دیدم ساعت هفته. خانم قریشی هم به من گفته بود ساعت نُه آرایشگاه باشم. رضا هم از اون دسته آدم های عجول و شش ماهه است که هر جا می خواد بره، دو ساعت زود تر راه می افته که یه وقت دیر نرسه. اونروز هم ساعت هفت و نیم اومد دنبال من! با تعجب و لبخندی که بی اختیار روی صورتم نشسته بود، گفتم: - یعنی اصلا نخوابیدی؟! - نه بابا! خواب کجا بود؟! بعد انگار یاد موضوع خنده داری افتاده باشه، پقی زد زیر خنده و ادامه داد. - منم یه عادتی دارم، بی خوابی که می کشم تا یه مدت مدیدی ساعت خوابم بهم می خوره! اونروز تماما زیر دست خانم قریشی خواب بودم. باور می کنی موقع آرایش یه چرت درست و حسابی زدم! وقتی بیدار شدم آرایش تمام شده و آماده بودم... بیچاره رضا تا یه هفته با التماس بیدار نگهم می داشت... صدای زنگ در هر دوی ما را از جا بلند کرد و دقایقی بعد، من در حال آماده کردن وسایل بودم و افسانه مشغول گذاشتن ماسک روی صورت عروس که دختر ظریف و ریزنقش و کم سن و سالی به نظر می آمد. - خب عزیزم گفتی از رو ژورنال می خوای آرایش بشی؟
دختر نگاهی به همراهش که به نظر می آمد خواهر بزرگترش باشد انداخت و گفت: - بله اگر می شه. - آره عزیزم، چرا که نه. تا ماسک روی صورتت می خوابه، تو هم مدلت رو انتخاب کن. و بعد رو به ثریا کرد و گفت: - ثریا جون اون ژورنال رو بده دست عروس خانم. و خطاب به من ادامه داد. - دیشب دیبا اونقدر اذیتم کرد، تا کی بیدار بودم! با صدای افسانه نگاهم به سمت او که حالا کنارم مقابل آئینه ایستاده بود و با انگشت هایش فشاری به پف زیر پلکش می آورد، متمایل شد. - ببین تو رو خدا چه پفی کرده! با شیطنت گفتم: - بیچاره آقا رضا! نگاه متعجبش باعث شد با خنده توضیح بدهم. - مگه دیشب بی خواب نشدی؟! با خنده چشمکی زد و ضربه ای آرام به پشت دستم نواخت. - آره جونِ خود... صدای دختر جوان حرف افسانه را قطع کرد و نگاه هر دویمان را به سمت کاناپه ی گوشه ی سالن کشید. - ببخشید خانم طاهری. من این مدل رو انتخاب کردم. با دیدن عکس، افسانه سرش را به سمتم چرخاند و ضربه ای به شانه ام زد. - دست تو رو می بوسه!
لبخند زنان سری تکان دادم و در حالی که به سمت روشویی می رفتم تا دست هایم را بشویم، گفتم: - شما پس بلوزتون رو در بیارین و روی اون صندلی قرمزه بشینین تا من بیام. صدای خجالت زده ی دختر در صدای آب، محو به گوشم رسید. - بلوزم رو... - آره عزیزم، به خاطر طراحی روی بازوت و آرایش صورتت که نمی شه لباس تنت باشه. مخصوصا این لباس جلو بسته ی کیپ. اگه سختته می تونی روسریت رو روت بندازی... دیگر حواسم به حرف هایشان نبود. ذهنم به روز های اولی که توی آرایشگاه کار می کردم، کشیده شده بود. روز هایی که فقط کار های ساده بهم محول می شد و نهایت اصلاح صورت. اما همان علاقه ی اولی و وافری که به آرایشگری داشتم و دنبال کردن و مدرک گرفتن توی تخصص های مختلف، باعث شده بود تا گاهی اوقات به طور کامل کار عروس به دوش من بیفتد و افسانه به همراه ها برسد. اینبار هم مثل خیلی از دفعات دیگر مدل انتخابی، کاری بود که همیشه افسانه ازش سر باز می زد و بهانه اش هم این بود که کار سنگین و گریم ماهرانه از او بر نمیاد و ترجیح می دهد شینیون را انجام بدهد. خسته از چند ساعت سر پا ایستادن و خم شدن های طولانی، کش و قوسی به بدنم دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم.
دست های قفل شده ام به پشت سرم متمایل شده بود که افسانه گفت: - خسته نباشی! لبخند زنان گفتم: - مرسی. شما هم همینطور. - قیافه ی خواهره و داماد رو دیدی؟ - نه. من تو سالن نبودم. به عادت همیشه ابرو های کشیده و نازکش بالا رفت و با ذوق گفت: - خیلی خوششون اومده بود. کلک هنوز نمی خوای رو کنی این قلقت چیه که این قدر خوشگل سایه ها با هم محو می شن؟ - من که هزار بار قلقش رو بهت گفتم. - نه به دست من نمی شه! با خنده گفتم: - عمه ی من همیشه می گه به دست من دو تا چیز خوب نمی شه. یکی حلوا، یکی ترشی، دیگه نشنیده بودیم آرایش هم به دسته! - تو که دیدی، مال من اونجوری خوب نمی شه. با تمام خستگی ای که احساس می کردم، جاوی آئینه روی صندلی نشستم و گفتم: - بیا الان رو صورت من امتحان کن، اشکالت رو بهت می گم. - نه. الان خسته ایم. منم باید برم خونه ببینم رضا دیبا رو برد دکتر یا نه. مشکل من با این چیز ها حل نمی شه. همون من هم باید برم دوره ی گریم ببینم. بعد در حال پوشیدن مانتو ادامه داد. - اینجوری نمی شه. تو داری کم کم قاپ همه یمشتری های منو می دزدی! یا باید تو رو بندازم بیرون، یا این که خودم رو بکشم بالا. خندان سری تکان دادم و در سکوت لباسم را پوشیدم. تازه از سالن بیرون آمده بودیم که صدای چند بوق پیاپی نگاهمان را به عقب کشید. پرشیای سفید رنگ و تمیز برای هردویمان آشنا بود و راننده ی خندانش که با ایستادن ما از ماشین پیاده شد، آشناتر.
کتاب وسعت غریب نوشته ماجده نیکوکار، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات, ادبیات فارسی, ادبیات داستانی, رمان ایرانی
تازه از راه رسیده بودم که صدای تلفن من را به سمت گوشه ی میز کشید. - سالن زیبایی «دیبا» بفرمائید. - سلام لیلی جون، ژیلام. سریع آن صدای آشنا را شناختم. یکی از مشتری های پر و پا قرصمان بود. در حالی که تکه پنبه های روی میز شیشه ای مقابلم را جمع می کردم، گفتم: - سلام. ژیلا خانم. حال شما؟ - مرسی عزیزم. زنگ زدم برای امروز یه وقتی بهم بدی. سررسید روی میز را به سمت خودم کشیدم و خودکار به دست پرسیدم: - برای... - برای ترمیم ناختم می خواستم بیام؛ اما دیروز خبردار شدم آخر هفته نامزدی دختر خواهر شوهرمه. می خوام یه دفعه موهام هم مش کنم. - امروز و فردا که عروس داریم با چند تا همراه. بعد از ظهر ها هم کاملا پره. برای پس فردا ساعت ده خوبه؟ - باشه مرسی. به افسانه جون سلام منو برسون. خداحافظ. - خداحافظ. همزمان با گذاشتن گوشی روی دستگاه، صدای افسانه توی سالن پیچید. - کی بود اول صبحی؟ با حوصله مو هایم را با گیره ای نگین دار پشت سرم بستم و در جواب گفتم: - ژیلا خانم. برای پس فردا بهش وقت دادم.
افسانه نگاهی به ساعت مچی ظریفش انداخت و دستی به مو های لخت و خوش حالتش که با رگه های دودی، بی نهایت زیبا شده بود کشید. - حالا خوبه گفته بودم حتما سر ساعت نُه اینجا باشه. ببین تو رو خدا هنوز نیومده! خودم را روی کاناپه ی گوشه ی سالن ولو کردم و در حالی که به بدنم کش و قوسی می دادم، گفتم: - اینقدر از این عروس های بیچاره ایراد نگیر! خودت روز عروسیت ساعت چند از خواب پا شدی؟ - من؟! کجای کاری؟ من شب قبل از عروسیمون اصلا نخوابیدم. شب قبلش حنا بندون بود و همه ی فامیل های ما ریخته بودن خونمون. خود جشن که تا ساعت دو ادامه داشت، وقتی هم فک و فامیل رضا رفتن، یه دور ما دوباره بزن و بکوب راه انداختیم. ساعت چهار و نیم بود که بالاخره همه خسته و کوفته خوابشون گرفت. حالا فکر کن جا پهن کردن و به زور همه رو کیپ تا کیپ خوابوندن چه مصیبتی بود!
تا یه دستی به خونه بکشیم و رخت خواب ها رو پهن کنیم، ساعت پنج شد. منم تندی پریدم تو حمام و تا آمدم بیرون دیدم ساعت هفته. خانم قریشی هم به من گفته بود ساعت نُه آرایشگاه باشم. رضا هم از اون دسته آدم های عجول و شش ماهه است که هر جا می خواد بره، دو ساعت زود تر راه می افته که یه وقت دیر نرسه. اونروز هم ساعت هفت و نیم اومد دنبال من! با تعجب و لبخندی که بی اختیار روی صورتم نشسته بود، گفتم: - یعنی اصلا نخوابیدی؟! - نه بابا! خواب کجا بود؟! بعد انگار یاد موضوع خنده داری افتاده باشه، پقی زد زیر خنده و ادامه داد. - منم یه عادتی دارم، بی خوابی که می کشم تا یه مدت مدیدی ساعت خوابم بهم می خوره! اونروز تماما زیر دست خانم قریشی خواب بودم. باور می کنی موقع آرایش یه چرت درست و حسابی زدم! وقتی بیدار شدم آرایش تمام شده و آماده بودم... بیچاره رضا تا یه هفته با التماس بیدار نگهم می داشت... صدای زنگ در هر دوی ما را از جا بلند کرد و دقایقی بعد، من در حال آماده کردن وسایل بودم و افسانه مشغول گذاشتن ماسک روی صورت عروس که دختر ظریف و ریزنقش و کم سن و سالی به نظر می آمد. - خب عزیزم گفتی از رو ژورنال می خوای آرایش بشی؟
دختر نگاهی به همراهش که به نظر می آمد خواهر بزرگترش باشد انداخت و گفت: - بله اگر می شه. - آره عزیزم، چرا که نه. تا ماسک روی صورتت می خوابه، تو هم مدلت رو انتخاب کن. و بعد رو به ثریا کرد و گفت: - ثریا جون اون ژورنال رو بده دست عروس خانم. و خطاب به من ادامه داد. - دیشب دیبا اونقدر اذیتم کرد، تا کی بیدار بودم! با صدای افسانه نگاهم به سمت او که حالا کنارم مقابل آئینه ایستاده بود و با انگشت هایش فشاری به پف زیر پلکش می آورد، متمایل شد. - ببین تو رو خدا چه پفی کرده! با شیطنت گفتم: - بیچاره آقا رضا! نگاه متعجبش باعث شد با خنده توضیح بدهم. - مگه دیشب بی خواب نشدی؟! با خنده چشمکی زد و ضربه ای آرام به پشت دستم نواخت. - آره جونِ خود... صدای دختر جوان حرف افسانه را قطع کرد و نگاه هر دویمان را به سمت کاناپه ی گوشه ی سالن کشید. - ببخشید خانم طاهری. من این مدل رو انتخاب کردم. با دیدن عکس، افسانه سرش را به سمتم چرخاند و ضربه ای به شانه ام زد. - دست تو رو می بوسه!
لبخند زنان سری تکان دادم و در حالی که به سمت روشویی می رفتم تا دست هایم را بشویم، گفتم: - شما پس بلوزتون رو در بیارین و روی اون صندلی قرمزه بشینین تا من بیام. صدای خجالت زده ی دختر در صدای آب، محو به گوشم رسید. - بلوزم رو... - آره عزیزم، به خاطر طراحی روی بازوت و آرایش صورتت که نمی شه لباس تنت باشه. مخصوصا این لباس جلو بسته ی کیپ. اگه سختته می تونی روسریت رو روت بندازی... دیگر حواسم به حرف هایشان نبود. ذهنم به روز های اولی که توی آرایشگاه کار می کردم، کشیده شده بود. روز هایی که فقط کار های ساده بهم محول می شد و نهایت اصلاح صورت. اما همان علاقه ی اولی و وافری که به آرایشگری داشتم و دنبال کردن و مدرک گرفتن توی تخصص های مختلف، باعث شده بود تا گاهی اوقات به طور کامل کار عروس به دوش من بیفتد و افسانه به همراه ها برسد. اینبار هم مثل خیلی از دفعات دیگر مدل انتخابی، کاری بود که همیشه افسانه ازش سر باز می زد و بهانه اش هم این بود که کار سنگین و گریم ماهرانه از او بر نمیاد و ترجیح می دهد شینیون را انجام بدهد. خسته از چند ساعت سر پا ایستادن و خم شدن های طولانی، کش و قوسی به بدنم دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم.
دست های قفل شده ام به پشت سرم متمایل شده بود که افسانه گفت: - خسته نباشی! لبخند زنان گفتم: - مرسی. شما هم همینطور. - قیافه ی خواهره و داماد رو دیدی؟ - نه. من تو سالن نبودم. به عادت همیشه ابرو های کشیده و نازکش بالا رفت و با ذوق گفت: - خیلی خوششون اومده بود. کلک هنوز نمی خوای رو کنی این قلقت چیه که این قدر خوشگل سایه ها با هم محو می شن؟ - من که هزار بار قلقش رو بهت گفتم. - نه به دست من نمی شه! با خنده گفتم: - عمه ی من همیشه می گه به دست من دو تا چیز خوب نمی شه. یکی حلوا، یکی ترشی، دیگه نشنیده بودیم آرایش هم به دسته! - تو که دیدی، مال من اونجوری خوب نمی شه. با تمام خستگی ای که احساس می کردم، جاوی آئینه روی صندلی نشستم و گفتم: - بیا الان رو صورت من امتحان کن، اشکالت رو بهت می گم. - نه. الان خسته ایم. منم باید برم خونه ببینم رضا دیبا رو برد دکتر یا نه. مشکل من با این چیز ها حل نمی شه. همون من هم باید برم دوره ی گریم ببینم. بعد در حال پوشیدن مانتو ادامه داد. - اینجوری نمی شه. تو داری کم کم قاپ همه یمشتری های منو می دزدی! یا باید تو رو بندازم بیرون، یا این که خودم رو بکشم بالا. خندان سری تکان دادم و در سکوت لباسم را پوشیدم. تازه از سالن بیرون آمده بودیم که صدای چند بوق پیاپی نگاهمان را به عقب کشید. پرشیای سفید رنگ و تمیز برای هردویمان آشنا بود و راننده ی خندانش که با ایستادن ما از ماشین پیاده شد، آشناتر.