کتاب هزاران نهال بی سایه نوشته منیر کاظمی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
زنی که سرزمین باغ زندگی اش را خودش میساخت. مثل هزاران زن دیگر به همه ی در خت ها خودش آب میداد و شاخ و برگ اضافه ی همه ی تهدیدها و اشتباهات را آرام هرس می کرد. در باغ وجوش پیش می رفت نه منتظر باغبان بود نه خورشید درخشانی که به نهال کم جان جسمش بتابد و سایه ی کشدار عصر باستانی اش باشد. سرزمین هزاران نهال های بی سایه
داستان ندا دختری است که بالاجبار از همسرش جدا شده. همسرش خواننده ی زیر زمینی است که بخاطر ترانه های اجتماعی و معترضانه اش و بدنبال سابقه ی سیاسی خانوادگی دچار گرفتاری می شود. ندا بخاطر گره های شدید مالی خانواده اش بعد از جدایی مجبور به کار و نگهداری از زنی سالمند می شود. زنی که کار کردن در منزلش اتفاقاتی رو برای زندگی ندا رقم می زند که شخصیتش را زیر و رو میکند…
خلاصه رمان هزاران نهال بی سایه
درهای مترو بسته شد. قطار با یک تکان کوچک سرعت گرفت. جمعیت در سکوت اول صبح در هم تنیده بودند.
“ایستگاه بعد، ترمینال جنوب”
-لواشک آلو ، لواشک سیب…اینجا کسی لواشک نمیخواست؟ خانوما لواشکا همه خونگیه بهداشتی و تمیزه. لواشک آلبالو…
زن کناری جا به جا شد قد کشید تا دستش را به میله ها برساند. ندا بند پهن کیف پارچه ای اش را گرفت و به سینه کشید.
-انواع تل، کش مو، طرح ها و رنگ های مختلف.
دست برد داخل جیب جلوی کیف و گوشی اش را بیرون کشید. هیچی پیامی نداشت. گوشی را گرفت میان مشتش و به تصویر خودش در شیشه های قطار نگاه کرد. مقنعه را که روی سرش دید انگار تازه به صرافت افتاد که کجا می رود. انگار یادش آمد چرا می رود. دوباره دریچه ها باز شدند و فکرها هجوم آوردند. خاطرات از خواب بیدار شدند و برایش چنگ و دندان نشان دادند. گوشی را بیشتر میان دستش فشار داد.
برای آنکه نخواهد دوباره خاطره بازی کند ،نخواهد میان سیل حوادث به اتفاقات گذشته فکر کند اما مقاومت بی فایده بود. مقاومت همیشه بی فایده بود. این تصمیم را هر روز سه وعده در روز میگرفت و صد وعده در روز میشکست. به آرامی مثل دخترکی ترسیده از سرک کشیدن به وسایل خصوصی دیگران گوشی را بالا گرفت. روشنش کرد . دست کشید روی صفحه و روی عکس ها متوقف شد. جایش را می دانست. همینجاها مخفی کرده بود. یکی از شب هایی که مثل همیشه برای خودش گریه می کرد غلام گوشی اش را گرفته و همه ی عکس ها را پاک کرده بود. بعد گوشی را پرت کرده بود روی پتو و غریده بود:
-دیگه رفت. پاشو خودتو جمع کن
کتاب هزاران نهال بی سایه نوشته منیر کاظمی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
زنی که سرزمین باغ زندگی اش را خودش میساخت. مثل هزاران زن دیگر به همه ی در خت ها خودش آب میداد و شاخ و برگ اضافه ی همه ی تهدیدها و اشتباهات را آرام هرس می کرد. در باغ وجوش پیش می رفت نه منتظر باغبان بود نه خورشید درخشانی که به نهال کم جان جسمش بتابد و سایه ی کشدار عصر باستانی اش باشد. سرزمین هزاران نهال های بی سایه
داستان ندا دختری است که بالاجبار از همسرش جدا شده. همسرش خواننده ی زیر زمینی است که بخاطر ترانه های اجتماعی و معترضانه اش و بدنبال سابقه ی سیاسی خانوادگی دچار گرفتاری می شود. ندا بخاطر گره های شدید مالی خانواده اش بعد از جدایی مجبور به کار و نگهداری از زنی سالمند می شود. زنی که کار کردن در منزلش اتفاقاتی رو برای زندگی ندا رقم می زند که شخصیتش را زیر و رو میکند…
خلاصه رمان هزاران نهال بی سایه
درهای مترو بسته شد. قطار با یک تکان کوچک سرعت گرفت. جمعیت در سکوت اول صبح در هم تنیده بودند.
“ایستگاه بعد، ترمینال جنوب”
-لواشک آلو ، لواشک سیب…اینجا کسی لواشک نمیخواست؟ خانوما لواشکا همه خونگیه بهداشتی و تمیزه. لواشک آلبالو…
زن کناری جا به جا شد قد کشید تا دستش را به میله ها برساند. ندا بند پهن کیف پارچه ای اش را گرفت و به سینه کشید.
-انواع تل، کش مو، طرح ها و رنگ های مختلف.
دست برد داخل جیب جلوی کیف و گوشی اش را بیرون کشید. هیچی پیامی نداشت. گوشی را گرفت میان مشتش و به تصویر خودش در شیشه های قطار نگاه کرد. مقنعه را که روی سرش دید انگار تازه به صرافت افتاد که کجا می رود. انگار یادش آمد چرا می رود. دوباره دریچه ها باز شدند و فکرها هجوم آوردند. خاطرات از خواب بیدار شدند و برایش چنگ و دندان نشان دادند. گوشی را بیشتر میان دستش فشار داد.
برای آنکه نخواهد دوباره خاطره بازی کند ،نخواهد میان سیل حوادث به اتفاقات گذشته فکر کند اما مقاومت بی فایده بود. مقاومت همیشه بی فایده بود. این تصمیم را هر روز سه وعده در روز میگرفت و صد وعده در روز میشکست. به آرامی مثل دخترکی ترسیده از سرک کشیدن به وسایل خصوصی دیگران گوشی را بالا گرفت. روشنش کرد . دست کشید روی صفحه و روی عکس ها متوقف شد. جایش را می دانست. همینجاها مخفی کرده بود. یکی از شب هایی که مثل همیشه برای خودش گریه می کرد غلام گوشی اش را گرفته و همه ی عکس ها را پاک کرده بود. بعد گوشی را پرت کرده بود روی پتو و غریده بود:
-دیگه رفت. پاشو خودتو جمع کن