کتاب هاملت در نم نم باران (مجموعه داستان) نوشته اصغر عبداللهی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان ایرانی
اصغر عبدالهی از کارگردانان و فیلمنامه نویسان به نام ایرانی است که این بار هم اثری جدید و متفاوت با نام هاملت در نم نم باران را ارائه کرده است. این اثر که مجموعه ای از چهار داستان کوتاه درباره ی شخصیت های بزرگ تاریخ نمایش است، قصه هایی از افکار و کردار انسان های ایده آلیست و فراموش شده را به خواننده عرضه می کند. داستان انسان هایی که جهان آن ها را به فراموشی سپرده و حالا آن ها، تلاش در به چنگ آوردن جهان و ارتقای زندگی خود دارند. سه اثر دیگر در این مجموعه به جز هاملت در نم نم باران که عنوان کتاب هم از آن گرفته شده، شامل پیراهن گمشده ی هدا گابلر، آبی های غمناک بارون و این جاست آن که اتللو بود، می باشند.
از ویژگی های ممتاز این مجموعه این است که عبدالهی خود را در خدمت قصه قرار داده و سعی نمی کند تا با نثر و نوع نگارش خواننده را فریب بدهد. هر خلاقیتی که در داستان به کار رفته، از بطن خود قصه برمی آید و فضای پلیس قصه و غیرقابل اعتماد بودن راوی های داستان از ویژگی های دیگر این اثر است. فضاسازی ها بسیار قوی بوده و پردازش آن به نوعی بر روند قصه گویی چیره شده است. در هر چهار داستان زمینه های مشابهی یافت می شود؛ مثلا تمام قصه ها درباره ی آرتیست های غیرایرانی و اکثرا ارمنی می باشد که در دهه ی بیست شمسی به تهران آمده تا به اجرای تئاتر بپردازند. انسان هایی سرگردان که روح آن ها با این چهار نمایش نامه ی مشهور گره خورده و هر کدام نمایشگر یکی از آن ها می باشند.
بخشی از متن کتاب
طغرل سبیل پرپشت حنا بسته را با انگشتانش شانه کرد. آژان از جیب یونیفرم جعبه ی چوبی سیگارهای دست پیچ مهیاشده اش را درآورد. با انبر زغالی از منقل برداشت، فوت کرد به زغال تا گر بگیرد؛ بعد سیگار را گیراند. «به منم بده مظفرجون، منم می خوام. هوس کردم. صب عادت ندارم جناب، ولی حالا تو این بارون شلاقی تهرون هوس کردم یه نخ بکشم. باورت می شه قهوه خونه چی باشی اما خلقیتا اهل دودودم نباشی؟ الآن هوس کردم.» «مکالمه، دیالوگ با مرگ؛ چه طور؟ چرا این شازده دانمارکیه، فرمودین به چه نام؟» «هاملت.» «هاملت. چه طور این طور قصدی داره؟ چی می گه؟» «مکنونات درون.» مرد میانه سالی در قهوه خانه را با احتیاط تا نیمه باز کرد؛ سرک کشید.
یادم نیست چه جوری جلو خانم ایستاده بودم، ولی مزه ی شور عرقی رو که رسیده بود به گوشه ی لبم و با زبون گرفتمش که چکه نکنه، یادم هست. باید می گفتم با اجازه و نگفتم. باید سرم رو می انداختم زیر اما مث آدمای برابر و متشخص به ماه جهان خانم نگاه می کردم. حتی بعد از هر دیالوگ خانم، به تایید تبسمی هم داشتم. بعدها بود که مسیو بغوسیان گفت« تو آینه نگاه کن تا دستت بیاد نگاه کردن چند جوره، و تمرین کن تا اون جور که درسته نگاه کنی.» اون موقع یادم نیست چه جوری نیگا می کردم به خانم. ماه جهان گفت« آنتوان پاولوویچ چخوف. صحنه یک باغ است پر از درخت گردو و چنار و بید مجنون. وسط باغ یک میز فلزی و دو صندلی هست. یک تاب ننویی هم به دو درخت بسته اند. مادام کریستوا- یعنی من- در ننو دراز کشیده و کتاب می خواند. تنهاست و صدای گنجشک ها می آید. ( به من گفت) تو روسیه درخت گردو هس؟» در غفلت محض بودم، اولا، یه قطره عرق سریده بود تو چشمم و چشم راستم می سوخت. ثانیا، اون موقع داشتم به کفش کوچک و سفید خانم نگاه می کردم که توی یه نقاشی دیده بودم. پای یه رقاص بود که روی پوزه ی هر دو پا ایستاده بود و دست هاش رو صلیب وار باز کرده بود. گفتم« حتما هس.»