کتاب نوش دارو

کتاب نوش دارو نوشته زهرا احسان منش، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی

صدای رفیقش به خود آمد: «دادم بهش. از جا سازی باحالمون شوکه شده بود... بریم بساط خودمونو الم کنیم؟»

بی‌توجه به حرف او همچنان که محو غریبه‌ی کنار استخر بود و پکی مجدد به سیگار می‌زد، گفت: «صادق! اون دختر رو ببین.»

رد نگاه او را دنبال کرد و در نهایت حیرت پسری با قدی متوسط را دید که کنار استخر ایستاده است. متعجب گفت: «اون یارو رو می‌گی؟»

پکی مجدد به سیگارش زد و با تکان سر تأیید کرد. صادق مبهوت گفت: «ولی اون‌که پسره!»

پوزخندی زد و گفت: «سر موتورم باهات شرط می‌بندم که دختره.»

چشم‌هایش گشاد شد و گفت: «سر موتور 15 میلیونیت؟! موتوری که عشقته؟!»

پکی مجدد و تأیید با تکان سر که صادق را کنجکاو کرد بداند او که کنار استخر ایستاده واقعاً پسر است یا دختر. همچنان بر موتورش تکیه زده و شاهد دور شدن صادق شد. صادق تا نزدیک غریبه پیش رفت. نگاهی به موهای کوتاهش که حتی خطی که با تیغ زیر آن گرفته شده بود، داد می‌زد طرفش پسری است انداخت و برای ارضای کنجکاوی گفت: «هی!»

برگشت. نگاهش کرد و با صدایی بم و پسرانه گفت: «با منی؟»

عمیق نگاهش کرد. شکش به یقین تبدیل شد و گفت: «هی رفیق! اگه بیکاری بیا کمک ما.»

متعجب گفت: «شما؟»

ـ من و اون رفیقم...

با دست مایکل را اشاره رفت و ادامه داد: «ما مطربیم... باید بساطمونو تا رسیدن مهمونا آماده کنیم. اگه می‌شه....»

قدمی برداشت و گفت: «باشه... من در خدمتم.»

مایکل ته سیگارش را زیر پا له کرد. آن دو را می‌دید که باهم دست دادند و چیزی به هم گفتند. سپس به سمتش پیش آمدند. عمیق به غریبه که نزدیکش می‌شد، نگاه کرد. مژه‌های بلند و یک دست مشکی. ابروهای کمی پهن و بینی کوچک بدون هیچ ایرادی و لبانی کمی حجیم و قرمز مایل به صورتی در صورتی صاف. ناگهان و بی‌اراده تمام وجودش تکانی خورد. صادق لبخند زنان گفت: «آقا مایکل! با موتورت خداحافظی کن. معرفی می‌کنم رفیق تازه‌ی من ابی.»

و رو به مایکل ادامه داد: «این هم رفیق شفیقم مایکل.»

مایکل دست پیش برد و او هم دست پیش آورد. مایکل دست زبر او را در دست فشرد و پوزخندی زد و گفت: «خیلی وقته برا اکبر خان کار می‌کنی؟»

با همان صدای بمش گفت: «سه چهار روزی می‌شه. یکی از راننده‌هاش منو بهش معرفی کرد. ولی هنوز ندیدمش.»

نیشخندی گوشه‌ی لبش آمد و گفت: «عجله نکن می‌بینیش. شک نکن که امشب خودشو بهت نشون می‌ده.»

صادق هنوز غرق هیجان‌ از موتوری که عایدش می‌شد، ذوق‌زده گفت: «از ابی خواستم بهمون کمک کنه تا وسایلو آماده کنیم.» 

مایکل در سکوت به سمت باندهای بزرگ پیش رفت و آن دو به دنبالش. طولی نکشید هر سه مشغول شدند. ابی همان طور که به صادق کمک می‌کرد ارگ را جای مناسب بگذارد، گفت: «منم بلد بزنم.»

ـ جدی می‌گی؟ بذار به مایکل بگم.

بهانه‌ای بیش نبود تا از او دور شود. کنار مایکل ایستاد. مایکل دو کارگری که روی درخت‌ها بودند را راهنمایی می‌کرد که دقیقاً کجا باند را محکم کنند. صادق دست به کمر با دنیایی هیجان گفت: «دیدی شرطو باختی؟»

پوزخندی زد و گفت: «خیلی گاگولی.»

به سرعت جبهه گرفت و گفت: «گاگولی یعنی چی؟ نمی‌خوای موتورتو بدی خب نده دیگه چرا واقعیتو کتمان می‌کنی؟ صداشو نشنیدی یا دستای زبرشو لمس نکردی که....»

به حرفش آمد و گفت: «وقتی می‌گم گاگولی ناراحت نشو. تو چشمتو روی اندام اون دختر بستی و خر دستای زبرش شدی؟ درسته خیلی خوب صداشو پسرونه کرده، خیلی قشنگ موهاشو مردونه زده، دستاشو خدا می‌دونه چند روز تو شوینده‌ها گذاشته که از دستای یه عمله بنا هم زبرتر شده اما هیکلشو که دیگه نمی‌تونه دست بزنه.» 

ـ بس کن خواهشاً. من خوب به بدنش دقت کردم اصلاً برجستگی...

ـ صادق! کی می‌خوای این جنس لطیف رو که به شیطون گفته برو کنار من اومدم بشناسی؟

ناباورانه ابی را از نظر گذراند و گفت: «مرگ من مطمئنی که دختره؟»

ریز نگاهش کرد و گفت: «همون قدر که مطمئنم بچه‌ی بابامم.»

ـ باید بهم ثابت بشه.

این را گفت و از مایکل فاصله گرفت. به ابی نزدیک شد. ابی محو ارگ بود و معلوم نبود به چه می‌اندیشد که متوجه حضور صادق نشد. موشکافانه نگاهش کرد. چه بود در وجود ابی که مایکل می‌دید و او نمی‌دید؟ ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. در سکوت تا کنار او پیش رفت. ابی متوجه شد. برگشت و بی‌اراده لبخندی تقدیمش کرد و گفت: «به نظرت رفیقت می‌ذاره من ارگ بزنم؟...چی بود اسمش؟... مایک.... نه مایکل... چرا مایکل؟... مگه ایرونی نیس؟...»

صادق بی‌توجه به سؤالات پی در پی او حواسش پی چیزی دیگر بود. ناگهان دست جلو برد. نرسیده به بالاتنه‌ی او، ابی عقب کشید و وحشت‌زده گفت: «چی کار می‌کنی؟»

بهت‌زده گفت: «هیچی... پشه بود رو لباست... چرا همچین کردی؟ چرا جا خالی می‌دی؟»

درحالی‌که با ضربه‌های معکوس قسمت بالای لباسش را می‌تکاند، مضطرب گفت: «جا خالی؟ هیچی ترسیدم یه هو...»

مایکل پوزخندی زد و سیگاری تازه دود کرد. صادق پیش آمد و گفت: «تو معرکه‌ای پسر! اونم معرکه است. شک ندارم دختره... دیدی چطور جا خالی داد؟

  • روش های ارسال
  •    پیک تهران
  •    پیک سریع تهران
  •    پست پیشتاز
  •    تیباکس
  •    ویژه
  • موجود در انبار
300,000
٪17
249,000 تومان
توضیحات

کتاب نوش دارو نوشته زهرا احسان منش، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی

صدای رفیقش به خود آمد: «دادم بهش. از جا سازی باحالمون شوکه شده بود... بریم بساط خودمونو الم کنیم؟»

بی‌توجه به حرف او همچنان که محو غریبه‌ی کنار استخر بود و پکی مجدد به سیگار می‌زد، گفت: «صادق! اون دختر رو ببین.»

رد نگاه او را دنبال کرد و در نهایت حیرت پسری با قدی متوسط را دید که کنار استخر ایستاده است. متعجب گفت: «اون یارو رو می‌گی؟»

پکی مجدد به سیگارش زد و با تکان سر تأیید کرد. صادق مبهوت گفت: «ولی اون‌که پسره!»

پوزخندی زد و گفت: «سر موتورم باهات شرط می‌بندم که دختره.»

چشم‌هایش گشاد شد و گفت: «سر موتور 15 میلیونیت؟! موتوری که عشقته؟!»

پکی مجدد و تأیید با تکان سر که صادق را کنجکاو کرد بداند او که کنار استخر ایستاده واقعاً پسر است یا دختر. همچنان بر موتورش تکیه زده و شاهد دور شدن صادق شد. صادق تا نزدیک غریبه پیش رفت. نگاهی به موهای کوتاهش که حتی خطی که با تیغ زیر آن گرفته شده بود، داد می‌زد طرفش پسری است انداخت و برای ارضای کنجکاوی گفت: «هی!»

برگشت. نگاهش کرد و با صدایی بم و پسرانه گفت: «با منی؟»

عمیق نگاهش کرد. شکش به یقین تبدیل شد و گفت: «هی رفیق! اگه بیکاری بیا کمک ما.»

متعجب گفت: «شما؟»

ـ من و اون رفیقم...

با دست مایکل را اشاره رفت و ادامه داد: «ما مطربیم... باید بساطمونو تا رسیدن مهمونا آماده کنیم. اگه می‌شه....»

قدمی برداشت و گفت: «باشه... من در خدمتم.»

مایکل ته سیگارش را زیر پا له کرد. آن دو را می‌دید که باهم دست دادند و چیزی به هم گفتند. سپس به سمتش پیش آمدند. عمیق به غریبه که نزدیکش می‌شد، نگاه کرد. مژه‌های بلند و یک دست مشکی. ابروهای کمی پهن و بینی کوچک بدون هیچ ایرادی و لبانی کمی حجیم و قرمز مایل به صورتی در صورتی صاف. ناگهان و بی‌اراده تمام وجودش تکانی خورد. صادق لبخند زنان گفت: «آقا مایکل! با موتورت خداحافظی کن. معرفی می‌کنم رفیق تازه‌ی من ابی.»

و رو به مایکل ادامه داد: «این هم رفیق شفیقم مایکل.»

مایکل دست پیش برد و او هم دست پیش آورد. مایکل دست زبر او را در دست فشرد و پوزخندی زد و گفت: «خیلی وقته برا اکبر خان کار می‌کنی؟»

با همان صدای بمش گفت: «سه چهار روزی می‌شه. یکی از راننده‌هاش منو بهش معرفی کرد. ولی هنوز ندیدمش.»

نیشخندی گوشه‌ی لبش آمد و گفت: «عجله نکن می‌بینیش. شک نکن که امشب خودشو بهت نشون می‌ده.»

صادق هنوز غرق هیجان‌ از موتوری که عایدش می‌شد، ذوق‌زده گفت: «از ابی خواستم بهمون کمک کنه تا وسایلو آماده کنیم.» 

مایکل در سکوت به سمت باندهای بزرگ پیش رفت و آن دو به دنبالش. طولی نکشید هر سه مشغول شدند. ابی همان طور که به صادق کمک می‌کرد ارگ را جای مناسب بگذارد، گفت: «منم بلد بزنم.»

ـ جدی می‌گی؟ بذار به مایکل بگم.

بهانه‌ای بیش نبود تا از او دور شود. کنار مایکل ایستاد. مایکل دو کارگری که روی درخت‌ها بودند را راهنمایی می‌کرد که دقیقاً کجا باند را محکم کنند. صادق دست به کمر با دنیایی هیجان گفت: «دیدی شرطو باختی؟»

پوزخندی زد و گفت: «خیلی گاگولی.»

به سرعت جبهه گرفت و گفت: «گاگولی یعنی چی؟ نمی‌خوای موتورتو بدی خب نده دیگه چرا واقعیتو کتمان می‌کنی؟ صداشو نشنیدی یا دستای زبرشو لمس نکردی که....»

به حرفش آمد و گفت: «وقتی می‌گم گاگولی ناراحت نشو. تو چشمتو روی اندام اون دختر بستی و خر دستای زبرش شدی؟ درسته خیلی خوب صداشو پسرونه کرده، خیلی قشنگ موهاشو مردونه زده، دستاشو خدا می‌دونه چند روز تو شوینده‌ها گذاشته که از دستای یه عمله بنا هم زبرتر شده اما هیکلشو که دیگه نمی‌تونه دست بزنه.» 

ـ بس کن خواهشاً. من خوب به بدنش دقت کردم اصلاً برجستگی...

ـ صادق! کی می‌خوای این جنس لطیف رو که به شیطون گفته برو کنار من اومدم بشناسی؟

ناباورانه ابی را از نظر گذراند و گفت: «مرگ من مطمئنی که دختره؟»

ریز نگاهش کرد و گفت: «همون قدر که مطمئنم بچه‌ی بابامم.»

ـ باید بهم ثابت بشه.

این را گفت و از مایکل فاصله گرفت. به ابی نزدیک شد. ابی محو ارگ بود و معلوم نبود به چه می‌اندیشد که متوجه حضور صادق نشد. موشکافانه نگاهش کرد. چه بود در وجود ابی که مایکل می‌دید و او نمی‌دید؟ ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد. در سکوت تا کنار او پیش رفت. ابی متوجه شد. برگشت و بی‌اراده لبخندی تقدیمش کرد و گفت: «به نظرت رفیقت می‌ذاره من ارگ بزنم؟...چی بود اسمش؟... مایک.... نه مایکل... چرا مایکل؟... مگه ایرونی نیس؟...»

صادق بی‌توجه به سؤالات پی در پی او حواسش پی چیزی دیگر بود. ناگهان دست جلو برد. نرسیده به بالاتنه‌ی او، ابی عقب کشید و وحشت‌زده گفت: «چی کار می‌کنی؟»

بهت‌زده گفت: «هیچی... پشه بود رو لباست... چرا همچین کردی؟ چرا جا خالی می‌دی؟»

درحالی‌که با ضربه‌های معکوس قسمت بالای لباسش را می‌تکاند، مضطرب گفت: «جا خالی؟ هیچی ترسیدم یه هو...»

مایکل پوزخندی زد و سیگاری تازه دود کرد. صادق پیش آمد و گفت: «تو معرکه‌ای پسر! اونم معرکه است. شک ندارم دختره... دیدی چطور جا خالی داد؟

مشخصات
  • ناشر
    نشرعلی/آرینا
  • نویسنده
    زهرا احسان منش
  • قطع کتاب
    رقعی
  • نوع جلد
    شومیز
  • سال چاپ
    1397
  • نوبت چاپ
    سوم
  • تعداد صفحات
    592
نظرات کاربران
    هیچ دیدگاهی برای این محصول ثبت نشده است!
برگشت به بالا
0216640800© کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه آژانس کتاب است.02166408000 طراحی سایت و سئو : توسط نونگار پردازش