کتاب من دختری زشت رو بودم نوشته آن ماری سلینکو ترجمه فریده مهدوی دامغانی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
این کتاب دومین اثر خالق رمان بی نظیر دزیره است که در نهایت زیبایی و صمیمیت به نگارش درآمده و تا حد زیادی بیوگرافی خود نویسنده است. رمان پیش رو با بیان گرم و قدرتمندی که نویسنده اش اتخاذ کرده نکاتی انسانی و حائز اهمیت را به خواننده یادآوری می کند، این که هیچ چیز به اندازه انسانیت ارزشمند نیست و ظاهر افراد هیچ گاه نمی تواند در رقابتی هم پایه و هم سطح با باطن آن ها قرار بگیرد. داستان تنها چند روز پس از هجده سالگی شخصیت اصلی آغاز می شود، از شبی شگفت انگیز که دختر واقعیتی ناگفته را درباره خود کشف می کند، آن هم این که اصلا زیبا نیست! در حقیقت یکی از مشهورترین و پرطرفدارترین بازیگران کشور، در مهمانی با شکوهی که عمه السا برگزار کرده حضور دارد و این واقعیت را به آنلیز گوشزد می کند. کلودیو پلس همان بازیگر نامدار است که در شب مهمانی دختر را به ملاقاتی دیگر دعوت می کند و همین ملاقات است که زندگی آنلیز را برای همیشه تغییر می دهد.
کلودیو از جای خود به سرعت برخاست و به من پیوست: «باور کن من خودم هم نمی دانم امروز، این جا چه خبر شده است… یک عالم جمعیت در این جا حضور دارد.» همچنان که من در سکوت خود سماجت می ورزیدم، او دیگر بار به سخن آمد و گفت: «ببینم، بهت خوش نگذشت؟» سپس با نهایت دقت و ملایمت یکی از حلقه های موی مرا که از داخل کلاه پشمی ام بیرون آمده بود داخل کلاهم جای داد و گفت: «هنوز به سراغ آن آرایشگر نرفته ای؟ مگر نه آن که قصد داشتی همین روزها به آن جا بروی؟» سپس در یک چشم برهم زدن، به یاد «آشتی» تاریخی مان در چند روز پیش افتاد. در طول آن گفت و گوی کذایی، من از این که قصد داشتم به سراغ آرایشگر مادام ری مند بروم سخن گفته و افزوده بودم که تا سه روز دیگر، تولد نوزده سالگی ام بود. او ناگهان با صدای بلند فریاد زد: «آه، اردک کوچولوی من…! ای بابا، امروز، روز تولد تو است!» من سرم را به نشانه تایید جنباندم: «بله، همین طور است. اما حقیقتا هیچ اهمیتی ندارد. واقعا عاری از اهمیت است.»
او شانه های مرا با دو دست خود گرفت و گفت: «امروز سالروز تولد اردک کوچولوی عزیز من است! مرا بگو که این موضوع را پاک از خاطر برده بودم! آه، لطفا مرا ببخش…!»
او دوباره، به هیجان آمده بود: «صمیمانه ترین تبریکات مرا برای خوشبختی و سعادتمندی ات بپذیر، دخترکم! من از صمیم قلب به تو تبریک می گویم!» سپس دربرابر شگفتی عظیم من، خم شد و بوسه ای گرم بر روی پیشانی ام نهاد.
«خیلی ممنونم آقا پلس. خب، دیگر، وقت آن رسیده که از حضورتان مرخص شوم.»
در را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم. آه، هوای آزاد! چه قدر خوب بود! هوای تازه، چه قدر خوب و دلنشین بود! در آن داخل، واقعا نفسم بند آمده بود…
همچنان که به سوی فروشگاه می دویدم، بی اراده به آن بوسه می اندیشیدم. کلو بوسه ای به من داده بود. البته، بوسه ای برادرانه بود. درست وسط پیشانی ام. تازه، لبانش را هم تنها به طرزی نامحسوس به پوست صورتم چسبانده بود. اما من لبان او را به خوبی بر روی پوست پیشانی ام احساس کرده بودم. از این که نمی توانستم دست از این اندیشه بردارم، شرمنده و خجلت زده بودم و پیوسته با خود می اندیشیدم که کلو پیشانی ام را بوسیده است.
کتاب من دختری زشت رو بودم نوشته آن ماری سلینکو ترجمه فریده مهدوی دامغانی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
این کتاب دومین اثر خالق رمان بی نظیر دزیره است که در نهایت زیبایی و صمیمیت به نگارش درآمده و تا حد زیادی بیوگرافی خود نویسنده است. رمان پیش رو با بیان گرم و قدرتمندی که نویسنده اش اتخاذ کرده نکاتی انسانی و حائز اهمیت را به خواننده یادآوری می کند، این که هیچ چیز به اندازه انسانیت ارزشمند نیست و ظاهر افراد هیچ گاه نمی تواند در رقابتی هم پایه و هم سطح با باطن آن ها قرار بگیرد. داستان تنها چند روز پس از هجده سالگی شخصیت اصلی آغاز می شود، از شبی شگفت انگیز که دختر واقعیتی ناگفته را درباره خود کشف می کند، آن هم این که اصلا زیبا نیست! در حقیقت یکی از مشهورترین و پرطرفدارترین بازیگران کشور، در مهمانی با شکوهی که عمه السا برگزار کرده حضور دارد و این واقعیت را به آنلیز گوشزد می کند. کلودیو پلس همان بازیگر نامدار است که در شب مهمانی دختر را به ملاقاتی دیگر دعوت می کند و همین ملاقات است که زندگی آنلیز را برای همیشه تغییر می دهد.
کلودیو از جای خود به سرعت برخاست و به من پیوست: «باور کن من خودم هم نمی دانم امروز، این جا چه خبر شده است… یک عالم جمعیت در این جا حضور دارد.» همچنان که من در سکوت خود سماجت می ورزیدم، او دیگر بار به سخن آمد و گفت: «ببینم، بهت خوش نگذشت؟» سپس با نهایت دقت و ملایمت یکی از حلقه های موی مرا که از داخل کلاه پشمی ام بیرون آمده بود داخل کلاهم جای داد و گفت: «هنوز به سراغ آن آرایشگر نرفته ای؟ مگر نه آن که قصد داشتی همین روزها به آن جا بروی؟» سپس در یک چشم برهم زدن، به یاد «آشتی» تاریخی مان در چند روز پیش افتاد. در طول آن گفت و گوی کذایی، من از این که قصد داشتم به سراغ آرایشگر مادام ری مند بروم سخن گفته و افزوده بودم که تا سه روز دیگر، تولد نوزده سالگی ام بود. او ناگهان با صدای بلند فریاد زد: «آه، اردک کوچولوی من…! ای بابا، امروز، روز تولد تو است!» من سرم را به نشانه تایید جنباندم: «بله، همین طور است. اما حقیقتا هیچ اهمیتی ندارد. واقعا عاری از اهمیت است.»
او شانه های مرا با دو دست خود گرفت و گفت: «امروز سالروز تولد اردک کوچولوی عزیز من است! مرا بگو که این موضوع را پاک از خاطر برده بودم! آه، لطفا مرا ببخش…!»
او دوباره، به هیجان آمده بود: «صمیمانه ترین تبریکات مرا برای خوشبختی و سعادتمندی ات بپذیر، دخترکم! من از صمیم قلب به تو تبریک می گویم!» سپس دربرابر شگفتی عظیم من، خم شد و بوسه ای گرم بر روی پیشانی ام نهاد.
«خیلی ممنونم آقا پلس. خب، دیگر، وقت آن رسیده که از حضورتان مرخص شوم.»
در را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم. آه، هوای آزاد! چه قدر خوب بود! هوای تازه، چه قدر خوب و دلنشین بود! در آن داخل، واقعا نفسم بند آمده بود…
همچنان که به سوی فروشگاه می دویدم، بی اراده به آن بوسه می اندیشیدم. کلو بوسه ای به من داده بود. البته، بوسه ای برادرانه بود. درست وسط پیشانی ام. تازه، لبانش را هم تنها به طرزی نامحسوس به پوست صورتم چسبانده بود. اما من لبان او را به خوبی بر روی پوست پیشانی ام احساس کرده بودم. از این که نمی توانستم دست از این اندیشه بردارم، شرمنده و خجلت زده بودم و پیوسته با خود می اندیشیدم که کلو پیشانی ام را بوسیده است.