کتاب مغازه جادویی

کتاب مغازه جادویی نوشته جیمر آر داتی ترجمه معصومه ضمیری توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، سرگذشت نامه، جراحان مغز و اعصاب

فصل اول کتاب با جیمز کوچک همراه می‌شویم که از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود انگشت شستش نیست؛ انگشتی مصنوعی که با آن شعبده‌بازی می‌کرده و وسیله‌ای بوده برای فرار از تحقیر و توهین و فقری که در خانواده با آن روبه‌رو است. جیمز از خانه بیرون می‌آید و برای پیداکردن یک انگشت مصنوعی دیگر وارد یک مغازهٔ عجیب می‌شود. بخش بزرگی از داستان کتاب مغازه جادویی دربارهٔ آشنایی جیمز دوتی با صاحب مغازه یعنی روث است. نویسنده تمام چیزهایی که از روث یاد گرفته را با عشق در اختیار مخاطب قرار می‌دهد تا او را وارد دنیای شگفت‌انگیز خودش کند.

بخشی از متن کتاب

«وقتی با کسی صحبت می‌کردم سعی می‌کردم همه این کارها را انجام دهم، اما همیشه با دهان بسته لبخند می‌زدم، زیرا وقتی در زمان بچگی روزی در حین زمین خوردن لب بالایی‌ام به میز قهوه‌خوری خورد و دندان شیری جلوی‌ام را کنده شد. به همین دلیل دندان جلوی من کج شد و به رنگ قهوه‌ای تیره تغییر رنگ داد. پدر و مادرم پولی برای رفع آن نداشتند. من خجالت می‌کشیدم لبخند بزنم و دندان کج رنگ شده‌ام دیده شود و سعی می‌کردم مدام دهانم را بسته نگه دارم.

علاوه بر کتاب، جعبه چوبی من تمام ترفندهای جادویی من را نیز داشت یک بسته کارت علامت‌گذاری شده، چند سکه تقلبی که می‌توانستم آنها را از نیکل به سکه سُربی تبدیل کنم، و با ارزش‌ترین دارایی من: یک سر انگشت شست پلاستیکی که می‌توانست یک روسری ابریشمی یا یک سیگار را پنهان کند. آن کتاب و ترفندهای جادویی من برای من بسیار مهم بودند چون هدایایی از طرف پدرم بود.

ساعت‌ها و ساعت‌ها را صرف تمرین با آن نوک انگشت شست کرده بودم. یاد بگیرم چگونه دستانم را بگیرم تا مشخص نباشد و چگونه روسری یا سیگار را به آرامی داخل آن فرو کنم تا به نظر به شکل جادویی ناپدید شود. من توانستم دوستانم و همسایه‌هایمان را در مجتمع آپارتمانی گول بزنم. اما امروز انگشت شست گم شده بود. رفته بود. از بین رفت. و من زیاد از این موضوع خوشحال نبودم.

برادرم، طبق معمول، خانه نبود، اما فکر کردم شاید او آن را برده یا حداقل می‌دانست کجاست. نمی‌دانستم او هر روز کجا می‌رود، اما تصمیم گرفتم سوار دوچرخه‌ام شوم و به دنبالش بروم. آن سر انگشت با ارزش‌ترین دارایی من بود. بدون آن من هیچ بودم. دوست داشتم انگشت شستم برگردد.

سوار بر دوچرخه از کنار یک مرکز خرید متروکه در اونیوآی گذشتم، منطقه‌ای که در مسیر عادی دوچرخه سواری من قرار نداشت، زیرا به غیر از مرکز خرید استریپ چیزی جز مزارع خالی و علف‌های هرز و نرده‌های زنجیره‌ای برای یک مایل در دو طرف وجود نداشت. به گروهی از پسران بزرگتر جلوی بازار کوچک نگاه کردم اما برادرم را ندیدم. من حس آرامش می‌کردم زیرا معمولاً اگر برادرم را در جمعی از بچه‌ها پیدا می‌کردم به این معنی بود که او را انتخاب می‌کردند و من برای دفاع از او وارد دعوا می‌شدم. او یک سال و نیم از من بزرگتر بود، اما هیکل نحیفی داشت، و قلدرها دوست دارند کسانی را که نمی‌توانند از خود دفاع کنند، انتخاب کنند. در کنار بازار دفتر یک عینک سازی و در کنار آن فروشگاهی بود که قبلاً ندیده بودم - فروشگاه جادوی خرگوش کاکتوس. روی پیاده‌رو جلوی مرکز خرید ایستادم و از پارکینگ به آن مغازه خیره شدم. کل ویترین فروشگاه پنج شیشه عمودی با یک در شیشه‌ای در سمت چپ بود. خورشید از روی شیشه رگه‌های خاکی می‌درخشید، بنابراین نمی‌توانستم ببینم کسی داخل است یا نه، اما دوچرخه‌ام را تا جلوی در بردم بلکه شاید در باز باشد. فکر می‌کردم که آیا آنها انگشت شستِ پلاستیکی را میفروشند یا نه! و اگر می‌فروشند قیمتش چند است؟ من هیچ پولی نداشتم، اما بد نیست نگاه کنم.»

فهرسیت کتاب مغازه جادویی

  1. مغازه جادویی
  2. جادوی واقعی
  3. بدن در حال استراحت
  4. فکر کردن در مورد تفکر
  5. درد رو به رشد
  6. سه آرزو
  7. اسرار مغز
  8. خودتان در خواست کنید
  9. غیرقابل قبول
  10. این جراحی مغز نیست
  11. سلطان هیچ
  12. اسرار قلب
  13. تسلیم شدن
  14. الفبایقلب
  15. تجلی شفقت
  16. چهره خدا

  • روش های ارسال
  •    پیک تهران
  •    پیک سریع تهران
  •    پست پیشتاز
  •    تیباکس
  •    ویژه
  • موجود در انبار
170,000
٪15
144,500 تومان
توضیحات

کتاب مغازه جادویی نوشته جیمر آر داتی ترجمه معصومه ضمیری توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، سرگذشت نامه، جراحان مغز و اعصاب

فصل اول کتاب با جیمز کوچک همراه می‌شویم که از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود انگشت شستش نیست؛ انگشتی مصنوعی که با آن شعبده‌بازی می‌کرده و وسیله‌ای بوده برای فرار از تحقیر و توهین و فقری که در خانواده با آن روبه‌رو است. جیمز از خانه بیرون می‌آید و برای پیداکردن یک انگشت مصنوعی دیگر وارد یک مغازهٔ عجیب می‌شود. بخش بزرگی از داستان کتاب مغازه جادویی دربارهٔ آشنایی جیمز دوتی با صاحب مغازه یعنی روث است. نویسنده تمام چیزهایی که از روث یاد گرفته را با عشق در اختیار مخاطب قرار می‌دهد تا او را وارد دنیای شگفت‌انگیز خودش کند.

بخشی از متن کتاب

«وقتی با کسی صحبت می‌کردم سعی می‌کردم همه این کارها را انجام دهم، اما همیشه با دهان بسته لبخند می‌زدم، زیرا وقتی در زمان بچگی روزی در حین زمین خوردن لب بالایی‌ام به میز قهوه‌خوری خورد و دندان شیری جلوی‌ام را کنده شد. به همین دلیل دندان جلوی من کج شد و به رنگ قهوه‌ای تیره تغییر رنگ داد. پدر و مادرم پولی برای رفع آن نداشتند. من خجالت می‌کشیدم لبخند بزنم و دندان کج رنگ شده‌ام دیده شود و سعی می‌کردم مدام دهانم را بسته نگه دارم.

علاوه بر کتاب، جعبه چوبی من تمام ترفندهای جادویی من را نیز داشت یک بسته کارت علامت‌گذاری شده، چند سکه تقلبی که می‌توانستم آنها را از نیکل به سکه سُربی تبدیل کنم، و با ارزش‌ترین دارایی من: یک سر انگشت شست پلاستیکی که می‌توانست یک روسری ابریشمی یا یک سیگار را پنهان کند. آن کتاب و ترفندهای جادویی من برای من بسیار مهم بودند چون هدایایی از طرف پدرم بود.

ساعت‌ها و ساعت‌ها را صرف تمرین با آن نوک انگشت شست کرده بودم. یاد بگیرم چگونه دستانم را بگیرم تا مشخص نباشد و چگونه روسری یا سیگار را به آرامی داخل آن فرو کنم تا به نظر به شکل جادویی ناپدید شود. من توانستم دوستانم و همسایه‌هایمان را در مجتمع آپارتمانی گول بزنم. اما امروز انگشت شست گم شده بود. رفته بود. از بین رفت. و من زیاد از این موضوع خوشحال نبودم.

برادرم، طبق معمول، خانه نبود، اما فکر کردم شاید او آن را برده یا حداقل می‌دانست کجاست. نمی‌دانستم او هر روز کجا می‌رود، اما تصمیم گرفتم سوار دوچرخه‌ام شوم و به دنبالش بروم. آن سر انگشت با ارزش‌ترین دارایی من بود. بدون آن من هیچ بودم. دوست داشتم انگشت شستم برگردد.

سوار بر دوچرخه از کنار یک مرکز خرید متروکه در اونیوآی گذشتم، منطقه‌ای که در مسیر عادی دوچرخه سواری من قرار نداشت، زیرا به غیر از مرکز خرید استریپ چیزی جز مزارع خالی و علف‌های هرز و نرده‌های زنجیره‌ای برای یک مایل در دو طرف وجود نداشت. به گروهی از پسران بزرگتر جلوی بازار کوچک نگاه کردم اما برادرم را ندیدم. من حس آرامش می‌کردم زیرا معمولاً اگر برادرم را در جمعی از بچه‌ها پیدا می‌کردم به این معنی بود که او را انتخاب می‌کردند و من برای دفاع از او وارد دعوا می‌شدم. او یک سال و نیم از من بزرگتر بود، اما هیکل نحیفی داشت، و قلدرها دوست دارند کسانی را که نمی‌توانند از خود دفاع کنند، انتخاب کنند. در کنار بازار دفتر یک عینک سازی و در کنار آن فروشگاهی بود که قبلاً ندیده بودم - فروشگاه جادوی خرگوش کاکتوس. روی پیاده‌رو جلوی مرکز خرید ایستادم و از پارکینگ به آن مغازه خیره شدم. کل ویترین فروشگاه پنج شیشه عمودی با یک در شیشه‌ای در سمت چپ بود. خورشید از روی شیشه رگه‌های خاکی می‌درخشید، بنابراین نمی‌توانستم ببینم کسی داخل است یا نه، اما دوچرخه‌ام را تا جلوی در بردم بلکه شاید در باز باشد. فکر می‌کردم که آیا آنها انگشت شستِ پلاستیکی را میفروشند یا نه! و اگر می‌فروشند قیمتش چند است؟ من هیچ پولی نداشتم، اما بد نیست نگاه کنم.»

فهرسیت کتاب مغازه جادویی

  1. مغازه جادویی
  2. جادوی واقعی
  3. بدن در حال استراحت
  4. فکر کردن در مورد تفکر
  5. درد رو به رشد
  6. سه آرزو
  7. اسرار مغز
  8. خودتان در خواست کنید
  9. غیرقابل قبول
  10. این جراحی مغز نیست
  11. سلطان هیچ
  12. اسرار قلب
  13. تسلیم شدن
  14. الفبایقلب
  15. تجلی شفقت
  16. چهره خدا

مشخصات
  • ناشر
    نیک فرجام/ ایرمان
  • نویسنده
    جیمز آر داتی
  • مترجم
    معصومه ضمیری
  • قطع کتاب
    رقعی
  • نوع جلد
    شومیز
  • سال چاپ
    1402
  • نوبت چاپ
    دوم
  • تعداد صفحات
    167
نظرات کاربران
    هیچ دیدگاهی برای این محصول ثبت نشده است!
برگشت به بالا
0216640800© کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه آژانس کتاب است.02166408000 طراحی سایت و سئو : توسط نونگار پردازش