کتاب ما تمامش میکنیم نوشته کالین هوور با ترجمه ساناز کریمی توسط انتشارات میلکان با موضوع ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
نیم ساعت طول میکشه تا از ماشینم برم تو آپارتمانم. دو بار با لوسی تماس گرفتم، ببینم میتونه کمکم کنه؛ ولی تلفنشو جواب نداد. وقتی وارد خونه میشم، از اینکه میبینم رو مبل دراز کشیده و موبایلش دم گوششه یهکم اذیت میشم. در رو پشتسرم میکوبم و اون یه نگاه بهم میندازه. میپرسه: «چی شده؟»
برای حفظ تعادلم، دستمو به دیوار میگیرم و رو یه پا میرم سمت راهروی بین اتاقا. «مچ پام پیچ خورد.»
وقتی به در اتاقم میرسم، میگه: «ببخش تلفنو جواب ندادم! دارم با اَلِکس حرف میزنم! میخواستم باهات تماس بگیرم.» داد میزنم و بهش میگم: «مشکلی نیست!» و بعد در رو پشتسرم میکوبم. میرم تو حموم و چند تا مسکن قدیمی رو که قبلاً تو یکی از قفسهها گذاشته بودم، پیدا میکنم. دوتاشو میندازم بالا و بعد ولو میشم رو تختم و زل میزنم به سقف. باورم نمیشه، برای یه هفتهی تموم تو این آپارتمان باید حبس شم. تلفنمو برمیدارم و واسه مامانم پیام میفرستم. مچ پام پیچ خورده. حالم خوبه. میتونم لیست یه سری چیزا رو برات بفرستم تا از فروشگاه واسم بخری؟
تلفنمو میندازم رو تختم. از زمانیکه مامانم اومده اینجا، این اولینباره خدا رو شکر میکنم که تقریباً نزدیک من زندگی میکنه. درواقع بودنش اونقدرا هم بد نبوده. حالا که پدرم فوت کرده، بیشتر مامانمو دوست دارم. میدونم همهی اینا به این خاطره که از مامانم متنفر بودم؛ چون هیچوقت پدرمو ترک نکرد. هر چند وقتی پای مامانم وسط میآد این انزجار بیشتر رنگ میبازه؛ ولی وقتی به پدرم فکر میکنم، دوباره همون احساسات قبل رو دارم. این خوب نیست که هنوز اینقدر نفرت از پدرم رو تو دلم نگه دارم؛ ولی به درک. اون مزخرف بود. با من، با مامانم، با اطلس.
کتاب ما تمامش میکنیم نوشته کالین هوور با ترجمه ساناز کریمی توسط انتشارات میلکان با موضوع ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
نیم ساعت طول میکشه تا از ماشینم برم تو آپارتمانم. دو بار با لوسی تماس گرفتم، ببینم میتونه کمکم کنه؛ ولی تلفنشو جواب نداد. وقتی وارد خونه میشم، از اینکه میبینم رو مبل دراز کشیده و موبایلش دم گوششه یهکم اذیت میشم. در رو پشتسرم میکوبم و اون یه نگاه بهم میندازه. میپرسه: «چی شده؟»
برای حفظ تعادلم، دستمو به دیوار میگیرم و رو یه پا میرم سمت راهروی بین اتاقا. «مچ پام پیچ خورد.»
وقتی به در اتاقم میرسم، میگه: «ببخش تلفنو جواب ندادم! دارم با اَلِکس حرف میزنم! میخواستم باهات تماس بگیرم.» داد میزنم و بهش میگم: «مشکلی نیست!» و بعد در رو پشتسرم میکوبم. میرم تو حموم و چند تا مسکن قدیمی رو که قبلاً تو یکی از قفسهها گذاشته بودم، پیدا میکنم. دوتاشو میندازم بالا و بعد ولو میشم رو تختم و زل میزنم به سقف. باورم نمیشه، برای یه هفتهی تموم تو این آپارتمان باید حبس شم. تلفنمو برمیدارم و واسه مامانم پیام میفرستم. مچ پام پیچ خورده. حالم خوبه. میتونم لیست یه سری چیزا رو برات بفرستم تا از فروشگاه واسم بخری؟
تلفنمو میندازم رو تختم. از زمانیکه مامانم اومده اینجا، این اولینباره خدا رو شکر میکنم که تقریباً نزدیک من زندگی میکنه. درواقع بودنش اونقدرا هم بد نبوده. حالا که پدرم فوت کرده، بیشتر مامانمو دوست دارم. میدونم همهی اینا به این خاطره که از مامانم متنفر بودم؛ چون هیچوقت پدرمو ترک نکرد. هر چند وقتی پای مامانم وسط میآد این انزجار بیشتر رنگ میبازه؛ ولی وقتی به پدرم فکر میکنم، دوباره همون احساسات قبل رو دارم. این خوب نیست که هنوز اینقدر نفرت از پدرم رو تو دلم نگه دارم؛ ولی به درک. اون مزخرف بود. با من، با مامانم، با اطلس.