کتاب ماهی سیاه کوچولو، نوشتهی صمد بهرنگی داستان ماهی کوچکی است که به عشق دیدن دریا و شناختن دنیای پیرامونش، از خانواده و دوستانش جدا میشود و به سفر میرود. شجاعت و شهامت ماهی سیاه کوچولو در سفرش، نقطهی محوری داستان است. ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی مدتها نقش بیانیه غیر رسمی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را ایفا میکرد.این داستان، قصه ماهی سیاه کوچولویی است که عشق دیدن دریا را دارد. ماهی سیاه کوچولو مطمئن است که دنیا، چیزی فراتر از جویباری است که آنجا زندگی میکند. اما وقتی که دربارهی آن صحبت میکند، کسی متوجه حرفهای او نمیشود. به همین خاطر او تصمیم میگیرد تا انتهای جویباری که در آن زندگی میکند برود. اما در نهایت از درون شکم یک مرغ ماهیخوار سر در میآورد. ماهی سیاه کوچولو در راه رسیدن به هدف خود شجاعت و شهامت به خرج میدهد و در این راه فداکاری میکند.
ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت:« بهتر است اول گشتی بزنم ، بعد بیایم داخل دسته ی شما بشوم. دلم می خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می برید ، من هم همراه شما باشم.»یکی از ماهی ها گفت:« همین زودی ها به آرزویت می رسی، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ کس پروایی ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند ، دست از سر ما بر نمی دارد.»آنوقت ماهی سیاه از دسته ی ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا ، آفتاب گرم می تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می کرد و لذت می برد. آرام و خوش در سطح دریا شنا می کرد و به خودش می گفت:
« مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...»
کتاب ماهی سیاه کوچولو، نوشتهی صمد بهرنگی داستان ماهی کوچکی است که به عشق دیدن دریا و شناختن دنیای پیرامونش، از خانواده و دوستانش جدا میشود و به سفر میرود. شجاعت و شهامت ماهی سیاه کوچولو در سفرش، نقطهی محوری داستان است. ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی مدتها نقش بیانیه غیر رسمی سازمان چریکهای فدایی خلق ایران را ایفا میکرد.این داستان، قصه ماهی سیاه کوچولویی است که عشق دیدن دریا را دارد. ماهی سیاه کوچولو مطمئن است که دنیا، چیزی فراتر از جویباری است که آنجا زندگی میکند. اما وقتی که دربارهی آن صحبت میکند، کسی متوجه حرفهای او نمیشود. به همین خاطر او تصمیم میگیرد تا انتهای جویباری که در آن زندگی میکند برود. اما در نهایت از درون شکم یک مرغ ماهیخوار سر در میآورد. ماهی سیاه کوچولو در راه رسیدن به هدف خود شجاعت و شهامت به خرج میدهد و در این راه فداکاری میکند.
ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت:« بهتر است اول گشتی بزنم ، بعد بیایم داخل دسته ی شما بشوم. دلم می خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می برید ، من هم همراه شما باشم.»یکی از ماهی ها گفت:« همین زودی ها به آرزویت می رسی، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ کس پروایی ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند ، دست از سر ما بر نمی دارد.»آنوقت ماهی سیاه از دسته ی ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا ، آفتاب گرم می تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می کرد و لذت می برد. آرام و خوش در سطح دریا شنا می کرد و به خودش می گفت:
« مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...»