جسی هولمز اصلاً روزگار خوشی را سپری نمیکند. دو سال پس از مرگ مادرش او حالا مجبور است با نامادری و پسر لوسش زندگی کند، برای زندگی از شیکاگو به لسآنجلس برود و اذیت و آزار همکلاسیهای جدیدش را تحمل کند. او که از این شرایط به تنگ آمده، تصمیم میگیرد برگردد به شیکاگو اما درست قبل از برگشتن، یک ایمیل از شخصی با هویت مجهول دریافت میکند که به او پیشنهاد کمک داده است. لابد این هم یک شوخی بیمزه است، اما جسی باید تصمیم مهمی را سر این دوراهی بگیرد؛ تصمیمی که شاید قشنگترین اتفاق زندگیاش را رقم بزند، شاید هم نه! از متن کتاب «روزهای بینقص برای آدمهایی پیش میآید که رؤیاهای نقلی تحققپذیری دارند. یا شاید برای همۀ ماها این روزها در گذشته پیش آمدهاند. این روزها بینقص و کاملاند چون چیزی در خود دارند که برای همیشه و بهشکلی قطعی از دست رفتهاند.»