کتاب عقاب های تپه 60 نوشته محمدرضا بایرامی توسط انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، ادبیات دفاع مقدس، رمان ایرانی
داستان جنگ یکی از بحثبرانگیزترین گونههای ادبی در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران بوده است. جدای از چندین دوره منسوب به این شیوه بیان داستانی و آنچه آثار بر جای مانده و منتسب به این نثر از خود و نویسندگانشان شهادت میدهند، این ادبیات از منظر صاحبان اثر و نیز نوع نگاه و مراوده نویسندگانش همواره محل بحث و نقد بوده است. از جریانهای که اصرار بر بیان رشادتها و ایثارگری صرف در جنگ دارند تا جریانهایی که سعی کردهاند تا جنگ و سیاهی آن را فارغ از اینکه متجاوز کیست و چه کسی تحت تجاوز در آن قرار گرفته بازگو کنند و نفس آن را به هر شکل تقبیح کنند تا دست آخر جریانهایی که نوعی رئالیسم بیمهابا برای روایت از جنگ را پسندیده و انتخاب کردهاند.
داستان این رمان با محوریت تپهای شکل میگیرد که کمی جلوتر از خط مقدم نبرد واقع شده و در تسخیر عراقیهاست. از سویی قهرمان و راوی داستان، احمد که رزمنده نوجوان و ایرانی است در سودای نبرد و مواجهه با این مانع نظامی است و از سوی دیگر عقابهای ساکن تپه که یکی از نمادهای برجسته ادبیات داستانی دفاع مقدس به شمار میروند و آمد و شد روزانه آنها به لانهها و نیز بر فراز سنگرهای نیروهای ایرانی ذهن او را به خود جلب کرده است. داستان در چنین فضایی شرح مواجهه این نوجوان با جنگ و نبرد اوست. این رمان داستانی است تلفیق یافته از حداقل دوگونه از این نوع داستاننویسی. داستاننویسی متعقد به بازگویی ایثارگرانه از جنگ و در عین حال صاحب تفکری که هرگز رشادت شکل گرفته در جنگ را عاملی برای تأیید آن نمیداند.
باد، در سنگر را به دیوار میکوبد. سنگی میگذاریم جلو در. ناصر، با بیلِ دستهکوتاهی از راه میرسد. حبیب میگوید: «حسابی به شیار دور سنگر برس؛ تا میتوانی، خاک را بده طرف دیوارها تا آب نتواند نفوذ کند.» ناصر میگوید: «خیالت تخت باشد!» حبیب میرود به طرف جعبهی نارنجک تفنگی. ناصر میپیچد پشت سنگر، چند نفر، از سنگرهای همسایه بیرون میآیند. حبیب در جعبه را باز میکند. مقداری نایلون، تو جعبه است. میروم به طرفش، باد شدت میگیرد. یک دسته سار، به سرعت از بالا سرمان میگذرند. انگار چیزی دنبالشان کرده. حبیب میگوید: «باید این را بکشیم روی سقف.» باد، خاکهایی را که از دَم بیل ناصر بلند میشوند، به طرفمان میآورد. میرویم به کمک حبیب. نایلون را باز میکنیم و میکشیم رو سقف. باد میافتد زیر نایلون و میخواهد آن را از دستمان برباید. حبیب میگوید: «محکم نگهش دارید تا من سنگ بیاورم.» حبیب سنگ میآورد. دورتادور نایلون را سنگ میچینیم و بعد، ناصر چند بیل خاک رو سقف میریزد. حالا دیگر زور باد نمیچربد و فقط، صدای شقوشق نایلون را درمیآورد. نگاهی به آسمان میاندازم. هوا تیرهتر شده. یک نفر دنبال بیل آمده. ناصر بیل را میدهد بههش. صدای وحشتناکی به گوش میرسد. جا میخورم. برای یک لحظه، فکر میکنم که باز هم، توپخانهها شروع کردهاند به کار. اما وقتی صدا تکرار میشود و خطهای سفید و نورانی، از دل آسمان تا پشت تپهی روبهرومان کشیده میشود، مطمئن میشوم که اینها، صدای رعد و برق است، نه چیز دیگری. حبیب میگوید: «خُب، برویم بچهها.»
کتاب عقاب های تپه 60 نوشته محمدرضا بایرامی توسط انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، ادبیات دفاع مقدس، رمان ایرانی
داستان جنگ یکی از بحثبرانگیزترین گونههای ادبی در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران بوده است. جدای از چندین دوره منسوب به این شیوه بیان داستانی و آنچه آثار بر جای مانده و منتسب به این نثر از خود و نویسندگانشان شهادت میدهند، این ادبیات از منظر صاحبان اثر و نیز نوع نگاه و مراوده نویسندگانش همواره محل بحث و نقد بوده است. از جریانهای که اصرار بر بیان رشادتها و ایثارگری صرف در جنگ دارند تا جریانهایی که سعی کردهاند تا جنگ و سیاهی آن را فارغ از اینکه متجاوز کیست و چه کسی تحت تجاوز در آن قرار گرفته بازگو کنند و نفس آن را به هر شکل تقبیح کنند تا دست آخر جریانهایی که نوعی رئالیسم بیمهابا برای روایت از جنگ را پسندیده و انتخاب کردهاند.
داستان این رمان با محوریت تپهای شکل میگیرد که کمی جلوتر از خط مقدم نبرد واقع شده و در تسخیر عراقیهاست. از سویی قهرمان و راوی داستان، احمد که رزمنده نوجوان و ایرانی است در سودای نبرد و مواجهه با این مانع نظامی است و از سوی دیگر عقابهای ساکن تپه که یکی از نمادهای برجسته ادبیات داستانی دفاع مقدس به شمار میروند و آمد و شد روزانه آنها به لانهها و نیز بر فراز سنگرهای نیروهای ایرانی ذهن او را به خود جلب کرده است. داستان در چنین فضایی شرح مواجهه این نوجوان با جنگ و نبرد اوست. این رمان داستانی است تلفیق یافته از حداقل دوگونه از این نوع داستاننویسی. داستاننویسی متعقد به بازگویی ایثارگرانه از جنگ و در عین حال صاحب تفکری که هرگز رشادت شکل گرفته در جنگ را عاملی برای تأیید آن نمیداند.
باد، در سنگر را به دیوار میکوبد. سنگی میگذاریم جلو در. ناصر، با بیلِ دستهکوتاهی از راه میرسد. حبیب میگوید: «حسابی به شیار دور سنگر برس؛ تا میتوانی، خاک را بده طرف دیوارها تا آب نتواند نفوذ کند.» ناصر میگوید: «خیالت تخت باشد!» حبیب میرود به طرف جعبهی نارنجک تفنگی. ناصر میپیچد پشت سنگر، چند نفر، از سنگرهای همسایه بیرون میآیند. حبیب در جعبه را باز میکند. مقداری نایلون، تو جعبه است. میروم به طرفش، باد شدت میگیرد. یک دسته سار، به سرعت از بالا سرمان میگذرند. انگار چیزی دنبالشان کرده. حبیب میگوید: «باید این را بکشیم روی سقف.» باد، خاکهایی را که از دَم بیل ناصر بلند میشوند، به طرفمان میآورد. میرویم به کمک حبیب. نایلون را باز میکنیم و میکشیم رو سقف. باد میافتد زیر نایلون و میخواهد آن را از دستمان برباید. حبیب میگوید: «محکم نگهش دارید تا من سنگ بیاورم.» حبیب سنگ میآورد. دورتادور نایلون را سنگ میچینیم و بعد، ناصر چند بیل خاک رو سقف میریزد. حالا دیگر زور باد نمیچربد و فقط، صدای شقوشق نایلون را درمیآورد. نگاهی به آسمان میاندازم. هوا تیرهتر شده. یک نفر دنبال بیل آمده. ناصر بیل را میدهد بههش. صدای وحشتناکی به گوش میرسد. جا میخورم. برای یک لحظه، فکر میکنم که باز هم، توپخانهها شروع کردهاند به کار. اما وقتی صدا تکرار میشود و خطهای سفید و نورانی، از دل آسمان تا پشت تپهی روبهرومان کشیده میشود، مطمئن میشوم که اینها، صدای رعد و برق است، نه چیز دیگری. حبیب میگوید: «خُب، برویم بچهها.»