کتاب طلوع سیاه نوشته پریسا غفاری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
خاطره فقیه ، دختری با خلق و خویی یکرنگ و بی ریا ،که بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه برای رسیدن به خواسته های جوانی اش مطابق عادت همه چیز را با چرتکه عقل و جوانی اش محاسبه میکند و تمام دو دوتا چهارتایی هایش او را پرستار پیرزنی بیمار میکند که چهار فرزند پسر دارد..قصه، قصه دلدادگی پرستار و ارباب نیست اما ورودش به منزل طلعت اسفندیاری ، بیوۀ تاجر فرش – محمود اسفندیاری – شاید طلوع زندگی اش باشد اما به سیاهی غروب..و یا شاید طلوعی باشد از دل غروب..هر چه هست داستان زندگی من و شماست ؛ زندگی آنها و اینها…تفاوتمان در تفاوت انتخابهایمان است و بس!
بخشی از صفحه اول رمان طلوع سیاه از پریسا غفاری :
خودم را روی طاقچه پهن و بلند پنجره بالا می کشم. پایم را دراز میکنم و دامن بلندم را زیرش جمع میکنم و بالا تنه ام را به سمت آنسوی پنجره می کشم . با دقت نگاه میکنم . بی آنکه بخواهم پنجره را باز کنم و سوز سرما را مهمان آشپزخانه طلعت خانم کنم، شیپور گوشم را تا نزدیک لبهای باریک ِمهندس گسترش میدهم..سخت است چیزی بشنوم؛ تقریبا محالست صدای آنها را از ورودی پارکینگ خانه بشنوم. اما میتوانم لبخندهای از روی ادبش را ببینم..می بینم که سری تکان میدهد و میخواهد مژگانش را راهی کند..می بینم که مژگان دستش را می فشارد و برق چشمانش حتی از زیر
عینک درشت سیاهش معلوم میشود…می بینم که لبهای رژ خورده اش تا انتهای انعطافش، کش می آید….حتی می توانم دندانهای رژی شده اش را تصور کنم…دستی روی لبهایم می کشم…خشک شده است و چروک..
مژگان هم با عشوه انگشتی روی لبهایش می کشد و انگار بخواهد بوسه ای برای مهندس ارسال کند، حرکتی نرم میکند و سوار ماشینش میشود و بوق کوتاهی می زند و از درگاه حیاط بیرون می زند.
مهندس مدتی با نگاه ثابتش و دستی که میان جیبهای شلوار مارکدارش کرده است ، خانم پرستار جوان را بدرقه میکند و بعد ناگهان به سمت پنجره می چرخد طوریکه قلبم زودتر از مغزم واکنش نشان میدهد و فرو می افتد . ثانیه ای بعد سری که دزدکی دراز شده است خم میشود و زیر قاب پنجره مخفی میشوم…میدانم که مرا دیده است اما پیغامِ تاخیری مغزم ، کندم کرده بود و نگاهم را دستگیر کرده بود!
با قلبی که دارد می کوبد، سریع از طاقچه پنجرۀ خانه قدیمی و وسیعشان که بی شباهت به خانه های اربابی عهد گذشته نیست ، پایین میپرم.
دامنم را صاف میکنم و دستم را با استرس چندین بار روی دامنم می کشم و می دانم عنقریب است که مهندس وارد آشپزخانه بشود و برای کله کشیدنم مواخذه ام کند؛ سرم را میان یخچال پهن و تپلی فرو میکنم و تنها عضوی که قابل رویت است باسن گرد و برجسته ام است که تا یادم می آید بابت داشتنش شرمسار بوده ام تا مفتخر!
آب کرفس مامان آماده ست؟
از صدایش جا نخورده ام؛ دقایقی ست که میان یخچال انتظارش را می کشم اما خودم را تکان خفیفی میدهم؛ مثلا آنقدر محو کار و وظایفم بوده ام که حضورش تکانم داده است.
-وای….
چشمان ریزش را ریزتر میکند و دست به سینه خیره ام میشود:( خانم مستوفی چشمتو گرفته؟)
منظورش مژگان است .نمی دانم با اینهمه صمیمیتی که بین آنهاست و همه عالم میدانند چه اصراری دارد او را مثل پرستار غریبه ای که مسئولیت خدمات پزشکی مادرش را بر عهده دارد و هفته ای یکبار سر و کله اش پیدا میشود، رسمی خطاب کند!!
نگاهم را مثلا متعجب میکنم و لبهایم را به سمت لبخندی ملیح سوق میدهم که شاید کمی چهره ام، دلش را بلرزاند و می گویم:مژگان خانوم؟!!
کتاب طلوع سیاه نوشته پریسا غفاری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
خاطره فقیه ، دختری با خلق و خویی یکرنگ و بی ریا ،که بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه برای رسیدن به خواسته های جوانی اش مطابق عادت همه چیز را با چرتکه عقل و جوانی اش محاسبه میکند و تمام دو دوتا چهارتایی هایش او را پرستار پیرزنی بیمار میکند که چهار فرزند پسر دارد..قصه، قصه دلدادگی پرستار و ارباب نیست اما ورودش به منزل طلعت اسفندیاری ، بیوۀ تاجر فرش – محمود اسفندیاری – شاید طلوع زندگی اش باشد اما به سیاهی غروب..و یا شاید طلوعی باشد از دل غروب..هر چه هست داستان زندگی من و شماست ؛ زندگی آنها و اینها…تفاوتمان در تفاوت انتخابهایمان است و بس!
بخشی از صفحه اول رمان طلوع سیاه از پریسا غفاری :
خودم را روی طاقچه پهن و بلند پنجره بالا می کشم. پایم را دراز میکنم و دامن بلندم را زیرش جمع میکنم و بالا تنه ام را به سمت آنسوی پنجره می کشم . با دقت نگاه میکنم . بی آنکه بخواهم پنجره را باز کنم و سوز سرما را مهمان آشپزخانه طلعت خانم کنم، شیپور گوشم را تا نزدیک لبهای باریک ِمهندس گسترش میدهم..سخت است چیزی بشنوم؛ تقریبا محالست صدای آنها را از ورودی پارکینگ خانه بشنوم. اما میتوانم لبخندهای از روی ادبش را ببینم..می بینم که سری تکان میدهد و میخواهد مژگانش را راهی کند..می بینم که مژگان دستش را می فشارد و برق چشمانش حتی از زیر
عینک درشت سیاهش معلوم میشود…می بینم که لبهای رژ خورده اش تا انتهای انعطافش، کش می آید….حتی می توانم دندانهای رژی شده اش را تصور کنم…دستی روی لبهایم می کشم…خشک شده است و چروک..
مژگان هم با عشوه انگشتی روی لبهایش می کشد و انگار بخواهد بوسه ای برای مهندس ارسال کند، حرکتی نرم میکند و سوار ماشینش میشود و بوق کوتاهی می زند و از درگاه حیاط بیرون می زند.
مهندس مدتی با نگاه ثابتش و دستی که میان جیبهای شلوار مارکدارش کرده است ، خانم پرستار جوان را بدرقه میکند و بعد ناگهان به سمت پنجره می چرخد طوریکه قلبم زودتر از مغزم واکنش نشان میدهد و فرو می افتد . ثانیه ای بعد سری که دزدکی دراز شده است خم میشود و زیر قاب پنجره مخفی میشوم…میدانم که مرا دیده است اما پیغامِ تاخیری مغزم ، کندم کرده بود و نگاهم را دستگیر کرده بود!
با قلبی که دارد می کوبد، سریع از طاقچه پنجرۀ خانه قدیمی و وسیعشان که بی شباهت به خانه های اربابی عهد گذشته نیست ، پایین میپرم.
دامنم را صاف میکنم و دستم را با استرس چندین بار روی دامنم می کشم و می دانم عنقریب است که مهندس وارد آشپزخانه بشود و برای کله کشیدنم مواخذه ام کند؛ سرم را میان یخچال پهن و تپلی فرو میکنم و تنها عضوی که قابل رویت است باسن گرد و برجسته ام است که تا یادم می آید بابت داشتنش شرمسار بوده ام تا مفتخر!
آب کرفس مامان آماده ست؟
از صدایش جا نخورده ام؛ دقایقی ست که میان یخچال انتظارش را می کشم اما خودم را تکان خفیفی میدهم؛ مثلا آنقدر محو کار و وظایفم بوده ام که حضورش تکانم داده است.
-وای….
چشمان ریزش را ریزتر میکند و دست به سینه خیره ام میشود:( خانم مستوفی چشمتو گرفته؟)
منظورش مژگان است .نمی دانم با اینهمه صمیمیتی که بین آنهاست و همه عالم میدانند چه اصراری دارد او را مثل پرستار غریبه ای که مسئولیت خدمات پزشکی مادرش را بر عهده دارد و هفته ای یکبار سر و کله اش پیدا میشود، رسمی خطاب کند!!
نگاهم را مثلا متعجب میکنم و لبهایم را به سمت لبخندی ملیح سوق میدهم که شاید کمی چهره ام، دلش را بلرزاند و می گویم:مژگان خانوم؟!!