کتاب شکوفه های عناب

کتاب شکوفه های عناب نوشته رضا جولایی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی

خلق شخصیت‌های تخیلی و جایگذاری آنها در کنار شخصیت‌های واقعی یکی از استعدادهای بی‌نظیر رضا جولایی است. داستان شکوفه‌های عناب روایتی از قتل میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل و ماجراهای سیاست در دوران مشروطه است. زمان در این در این رمان غیر خطی و مدام در حال حرکت است. این رفت و آمد وقایع تاریخی  کتاب را از یکنواختی نجات داده و این ماجرای تاریخی را جذاب‌تر کرده است. داستان از طریق 4 راوی به جلو می‎رود. راوی اول زرین تاج همسر میرزا جهانگیرخان، داوودخان، عکاس ودستیار جهانگیرخان، بوریس نیکولایف افسر مخصوص لیاخوف و طیفورخان یک قزاق ایرانی است. هریک از راویان با زبان خاص خود ماجرا را تعریف می‌کنند و به این ترتیب زوایای مختلفی از یک حادثه به تصویر کشیده می‌شود که می‌توان دروغ‌ها، تناقض‌ها و بحران‌های آن را به خوبی دید.

شکوفه های عناب

داستان‌های جولایی نقطه‌ی مقابل قضاوت و صدور حکم‌های قطعی تاریخی است. او به کمک تخیل قوی و رو کردن حقایق دوران، مخاطب را با تمام جنبه‌های یک واقعه‌ی تاریخی آشنا می‌کند و به او کمک می‌کند تا درک بهتر و تحلیلی عمیق‌تر از تاریخ به دست آورد. داستان‌ جولایی پر از حس میهن دوستی است و در اوج پختگی نوشته شده است.

بخشی از متن کتاب

روزگارم در آنی زیرورو شد. وقتی که ما به دامغان سفر کرده بودیم عکاس‌خانه مورد هجوم واقع شد و تمام وسایل عکاسی و تعداد مُعتَنابِهی از شيشه‌ها و وسایل ظهوروثبوت خرد شد یا سوخت و یا به تاراج رفت. هنگامی که از سفر بازگشتیم. صحرای محشری پیش روی‌مان بود. موسیو بهت زده به ثمره‌ی بربادرفته‌ی یک عمرخیره شد. زبانش بند آمد و همان جا مبتلا به فَجاه شد و به زمین افتاد. نمُرد، اما در بستری افتاد که دیگر از آن برنخاست. من هم دوباره سَلَندَر شدم. حتی محل خواب خود را هم از دست داده بودم. ناچار نزد پدر و مادرم بازگشتم که چند ماهی بود ندیده بودم‌شان. هر دو نحیف‌تر و خاکستری تر شده بودند و بیماری پدر شدت گرفته بود. هر دو از دیدن من خوشحال شدند. پدر بروز نداد. مادر بی‌محابا محبت خود را فاش کرد. به گریه افتاد.. خواست که آخر عمری نزدشان بمانم. دوباره همان زندگی...؟

مدتی بعد برحسب اتفاق در انجمن شنیدم که میرزا قاسم خان صحبت از تأسیس روزنامه‌ای می‌کند. رویم را سفت کردم و بعد از جلسه نزد او رفتم. ماجرای عکاس‌خانه را عرض کردم می‌دانست. گفتم مدتی است عاطل مانده‌ام و دستم خالی است؛ اگر شغلی در اداره‌ی روزنامه موجود باشد که به من محول کنند موجب امتنان خواهد بود. فکری کرد و گفت متأسفانه نفرات لازم گرد هم جمع شده‌اند و امور جاری قسمت شده. بااین حال شاید بتواند کاری بکند اما قول نمی‌دهد. سخنانش را از سر رفع تکلیف دانستم و چون چند روزی هم گذشت و خبری نشد ناامید شدم. تا این که شبی کسی در خانه‌مان را زد و گفت حامل پیامی از میرزا قاسم خان است. صبح روز بعد خودم را به اداره‌ی روزنامه در خیابان علاءالدوله رساندم. از رویت اوضاع روزنامه متعجب شدم. ساختمانی فکسنی بود و در طبقه‌ی دوم آن دو اتاق با در و دیوارهای دودگرفته و چند میز و صندلی کهنه. همه‌ی بضاعت روزنامه همین بود. دو نفر، یکی سی ساله با مو و سبیل مشکی و دیگری کمی مسن‌تر، سرگرم قلم زدن بودند. جوانک لاغراندامی هم که سمت آبدارچی داشت سرگرم روشن کردن سماور بود. خودم را معرفی کردم و گفتم با میرزاقاسم خان عرضی دارم. گفتند که امروز به مجلس رفته و معلوم نیست کی باز می‌گردد. تا بعدازظهر در خیابان پرسه زدم و رفتم و برگشتم، خبری نشد. حوالی ساعت سه آن دو نفر صحبت کنان از عمارت خارج شدند و اندکی بعد جوانک لاغراندام در ساختمان را قفل کرد و او هم رفت.

  • روش های ارسال
  •    پیک تهران
  •    پیک سریع تهران
  •    پست پیشتاز
  •    تیباکس
  •    ویژه
  • موجود در انبار
340,000
٪12
299,200 تومان
توضیحات

کتاب شکوفه های عناب نوشته رضا جولایی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی

خلق شخصیت‌های تخیلی و جایگذاری آنها در کنار شخصیت‌های واقعی یکی از استعدادهای بی‌نظیر رضا جولایی است. داستان شکوفه‌های عناب روایتی از قتل میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل و ماجراهای سیاست در دوران مشروطه است. زمان در این در این رمان غیر خطی و مدام در حال حرکت است. این رفت و آمد وقایع تاریخی  کتاب را از یکنواختی نجات داده و این ماجرای تاریخی را جذاب‌تر کرده است. داستان از طریق 4 راوی به جلو می‎رود. راوی اول زرین تاج همسر میرزا جهانگیرخان، داوودخان، عکاس ودستیار جهانگیرخان، بوریس نیکولایف افسر مخصوص لیاخوف و طیفورخان یک قزاق ایرانی است. هریک از راویان با زبان خاص خود ماجرا را تعریف می‌کنند و به این ترتیب زوایای مختلفی از یک حادثه به تصویر کشیده می‌شود که می‌توان دروغ‌ها، تناقض‌ها و بحران‌های آن را به خوبی دید.

شکوفه های عناب

داستان‌های جولایی نقطه‌ی مقابل قضاوت و صدور حکم‌های قطعی تاریخی است. او به کمک تخیل قوی و رو کردن حقایق دوران، مخاطب را با تمام جنبه‌های یک واقعه‌ی تاریخی آشنا می‌کند و به او کمک می‌کند تا درک بهتر و تحلیلی عمیق‌تر از تاریخ به دست آورد. داستان‌ جولایی پر از حس میهن دوستی است و در اوج پختگی نوشته شده است.

بخشی از متن کتاب

روزگارم در آنی زیرورو شد. وقتی که ما به دامغان سفر کرده بودیم عکاس‌خانه مورد هجوم واقع شد و تمام وسایل عکاسی و تعداد مُعتَنابِهی از شيشه‌ها و وسایل ظهوروثبوت خرد شد یا سوخت و یا به تاراج رفت. هنگامی که از سفر بازگشتیم. صحرای محشری پیش روی‌مان بود. موسیو بهت زده به ثمره‌ی بربادرفته‌ی یک عمرخیره شد. زبانش بند آمد و همان جا مبتلا به فَجاه شد و به زمین افتاد. نمُرد، اما در بستری افتاد که دیگر از آن برنخاست. من هم دوباره سَلَندَر شدم. حتی محل خواب خود را هم از دست داده بودم. ناچار نزد پدر و مادرم بازگشتم که چند ماهی بود ندیده بودم‌شان. هر دو نحیف‌تر و خاکستری تر شده بودند و بیماری پدر شدت گرفته بود. هر دو از دیدن من خوشحال شدند. پدر بروز نداد. مادر بی‌محابا محبت خود را فاش کرد. به گریه افتاد.. خواست که آخر عمری نزدشان بمانم. دوباره همان زندگی...؟

مدتی بعد برحسب اتفاق در انجمن شنیدم که میرزا قاسم خان صحبت از تأسیس روزنامه‌ای می‌کند. رویم را سفت کردم و بعد از جلسه نزد او رفتم. ماجرای عکاس‌خانه را عرض کردم می‌دانست. گفتم مدتی است عاطل مانده‌ام و دستم خالی است؛ اگر شغلی در اداره‌ی روزنامه موجود باشد که به من محول کنند موجب امتنان خواهد بود. فکری کرد و گفت متأسفانه نفرات لازم گرد هم جمع شده‌اند و امور جاری قسمت شده. بااین حال شاید بتواند کاری بکند اما قول نمی‌دهد. سخنانش را از سر رفع تکلیف دانستم و چون چند روزی هم گذشت و خبری نشد ناامید شدم. تا این که شبی کسی در خانه‌مان را زد و گفت حامل پیامی از میرزا قاسم خان است. صبح روز بعد خودم را به اداره‌ی روزنامه در خیابان علاءالدوله رساندم. از رویت اوضاع روزنامه متعجب شدم. ساختمانی فکسنی بود و در طبقه‌ی دوم آن دو اتاق با در و دیوارهای دودگرفته و چند میز و صندلی کهنه. همه‌ی بضاعت روزنامه همین بود. دو نفر، یکی سی ساله با مو و سبیل مشکی و دیگری کمی مسن‌تر، سرگرم قلم زدن بودند. جوانک لاغراندامی هم که سمت آبدارچی داشت سرگرم روشن کردن سماور بود. خودم را معرفی کردم و گفتم با میرزاقاسم خان عرضی دارم. گفتند که امروز به مجلس رفته و معلوم نیست کی باز می‌گردد. تا بعدازظهر در خیابان پرسه زدم و رفتم و برگشتم، خبری نشد. حوالی ساعت سه آن دو نفر صحبت کنان از عمارت خارج شدند و اندکی بعد جوانک لاغراندام در ساختمان را قفل کرد و او هم رفت.

مشخصات
  • ناشر
    چشمه
  • نویسنده
    رضا جولایی
  • قطع کتاب
    رقعی
  • نوع جلد
    شومیز
  • سال چاپ
    1401
  • نوبت چاپ
    نهم
  • تعداد صفحات
    162
نظرات کاربران
    هیچ دیدگاهی برای این محصول ثبت نشده است!
برگشت به بالا
0216640800© کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه آژانس کتاب است.02166408000 طراحی سایت و سئو : توسط نونگار پردازش