کتاب شهرزاد دختری از مصر نوشته ژیلبر سینوئه ترجمه عبدالرضا مهدوی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
ماجرای این کتاب در مصر و نیم قرن پس از رو به زوال نهادن اقتدار بابعالی روایت می شود، در حالی که ممالیک بر کشور حکم می رانند. شهرزاد دختر یکی از بزرگان مصر است که در این دوران روزگار می گذراند و نویسنده ضمن روایت ماجرای زندگی او حوادث تاریخی و سیاسی این برهه از تاریخ مصر را به تصویر می کشد. برهه ای که مردم از دست ممالیک به ستوه آمده اند و در اوضاع نامناسبی روزگار می گذرانند.
میشل با اشاره به موکب گفت: «نگاه کن. شگفت آور است. تصور می کردم قدش بلندتر باشد.»
شهرزاد که حواسش در جای دیگری بود پرسید: «که را می گویی؟»
-سلطان کبیر را می گویم. نباید بیش از صد و پنجاه سانتیمتر قد داشته باشد که برای یک ژانرال بسیار کم است. تو عقیده نداری؟
-شاید، ولی سری بزرگ دارد. این یکی آن را جبران می کند.
شهرزاد چشمانش را تنگ کرد تا ارباب جدید مصر را بهتر برانداز کند. چهره او به نظرش چندان زیبا به نظر نرسید. خطوط چهره اش واضح، پیشانیش پهن و لبانش باریک بود. فقط در نگاهش چیزی بخصوص داشت. نگاهی نافذ و ژرف که قادر بود افکار دیگران را بخواند. در این هنگام که صداهایی در ستایش او و ارتش فرانسه از هر سو برمی خاست، و بر بیگها و ستمگری آنان لعنت فرستاده می شد، او به چه می اندیشید و چه احساسی داشت؟ ولی آیا این واقعا صدای مردم بود یا تنها صدای قبطیان و مسیحیان؟
شاید فرمانده کل به زنانی می اندیشید که در اختیارش نهاده بودند تا خیانت ژوزفین را به فراموشی سپارد، و اینکه، بدبختانه به آنان دست نزده بود. گفته بود که از شکل و قیافه و بوی نامطبوعی که از آنان به مشام می رسید خوشش نیامده است. یا اینکه افکارش متوجه این دختر شانزده ساله، یعنی زینب کوچک، دختر شیخ الکبری بود که نظرش را به خود جلب کرده بود. تصمیم داشت همان شب او را به خوابگاهش ببرد و همان گونه که در دو سال پیش ایتالیا را تصرف کرده بود، او را هتک ناموس کند. این عشق نبود، تاخت و تاز بود.
-شهرزاد…
کسی او را صدا می زد. رویش را برگرداند و زنی را دید که دست کودکی را در دست داشت و در کنار درشکه ایستاده بود. اگر چند لحظه ای طول کشید تا میشل آن زن را بشناسد، شهرزاد بی درنگ او را به جا آورد. به زمین جست و خواهرش را در آغوش کشید. دو زن مدتی مدید به یکدیگر چسبیده بودند. سپس سمیره خودش را جدا کرد و گفت: «تو هنوز به همان خوشگلی هستی.»
-و تو هنوز همان طور خواستنی.
کتاب شهرزاد دختری از مصر نوشته ژیلبر سینوئه ترجمه عبدالرضا مهدوی توسط انتشارات ذهن آویز با موضوع ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
ماجرای این کتاب در مصر و نیم قرن پس از رو به زوال نهادن اقتدار بابعالی روایت می شود، در حالی که ممالیک بر کشور حکم می رانند. شهرزاد دختر یکی از بزرگان مصر است که در این دوران روزگار می گذراند و نویسنده ضمن روایت ماجرای زندگی او حوادث تاریخی و سیاسی این برهه از تاریخ مصر را به تصویر می کشد. برهه ای که مردم از دست ممالیک به ستوه آمده اند و در اوضاع نامناسبی روزگار می گذرانند.
میشل با اشاره به موکب گفت: «نگاه کن. شگفت آور است. تصور می کردم قدش بلندتر باشد.»
شهرزاد که حواسش در جای دیگری بود پرسید: «که را می گویی؟»
-سلطان کبیر را می گویم. نباید بیش از صد و پنجاه سانتیمتر قد داشته باشد که برای یک ژانرال بسیار کم است. تو عقیده نداری؟
-شاید، ولی سری بزرگ دارد. این یکی آن را جبران می کند.
شهرزاد چشمانش را تنگ کرد تا ارباب جدید مصر را بهتر برانداز کند. چهره او به نظرش چندان زیبا به نظر نرسید. خطوط چهره اش واضح، پیشانیش پهن و لبانش باریک بود. فقط در نگاهش چیزی بخصوص داشت. نگاهی نافذ و ژرف که قادر بود افکار دیگران را بخواند. در این هنگام که صداهایی در ستایش او و ارتش فرانسه از هر سو برمی خاست، و بر بیگها و ستمگری آنان لعنت فرستاده می شد، او به چه می اندیشید و چه احساسی داشت؟ ولی آیا این واقعا صدای مردم بود یا تنها صدای قبطیان و مسیحیان؟
شاید فرمانده کل به زنانی می اندیشید که در اختیارش نهاده بودند تا خیانت ژوزفین را به فراموشی سپارد، و اینکه، بدبختانه به آنان دست نزده بود. گفته بود که از شکل و قیافه و بوی نامطبوعی که از آنان به مشام می رسید خوشش نیامده است. یا اینکه افکارش متوجه این دختر شانزده ساله، یعنی زینب کوچک، دختر شیخ الکبری بود که نظرش را به خود جلب کرده بود. تصمیم داشت همان شب او را به خوابگاهش ببرد و همان گونه که در دو سال پیش ایتالیا را تصرف کرده بود، او را هتک ناموس کند. این عشق نبود، تاخت و تاز بود.
-شهرزاد…
کسی او را صدا می زد. رویش را برگرداند و زنی را دید که دست کودکی را در دست داشت و در کنار درشکه ایستاده بود. اگر چند لحظه ای طول کشید تا میشل آن زن را بشناسد، شهرزاد بی درنگ او را به جا آورد. به زمین جست و خواهرش را در آغوش کشید. دو زن مدتی مدید به یکدیگر چسبیده بودند. سپس سمیره خودش را جدا کرد و گفت: «تو هنوز به همان خوشگلی هستی.»
-و تو هنوز همان طور خواستنی.