کتاب شب ظلمانی یلدا نوشته رضا جولایی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی
"شب ظلمانی یلدا" کتابی است از یکی از نویسندگان شاخص و نام آشنای معاصر، "رضا جولایی" که همواره روایتی خاص از تاریخ را در آثارش به تصویر کشیده است. این قصه پیرامون چند شخصیت شکل می گیرد. یکی از این شخصیت ها، سربازی است مجروح که جراحتش از جنگ با روس ها بر تنش نشسته و دیگری یک جوان مسیحی است که دغدغه های عجیبی دارد. روایت این دو تن، شالوده ی داستان "شب ظلمانی یلدا" از "رضا جولایی" را شکل می دهد و سپس از دل آن ها، ماجراهایی رقم می خورد که با تاریخ، عشق و سیاست در هم تنیده اند و در یک کلام، زندگی انسان را به تصویر می کشند. "رضا جولایی" شیوه ای الهام بخش در روایت ماجراها به کار گرفته و عناصری را در قاب عکس تاریخ مد نظر قرار داده، که این رمان را همه جوره به یک اثر درخشان و به یاد ماندنی تبدیل می کند.
او در گوش و کنار این داستان تاریخی غیررسمی، شخصیت هایی را خلق می کند که ترس و اضطرابی مخصوص به خودشان را به دوش می کشند. نوعی بیم شخصی که هویت هر یک از آن ها را رقم می زند و داستانشان را شکل می دهد. قصه از تصویری آغاز می شود که روی یک پارچه است؛ تصویر شمایل مسیح و سپس تکه های داستان که در کنار هم قرار می گیرند و نویسنده از آن ها غبار روبی می کند. او زمان را احضار می کند و در "شب ظلمانی یلدا"، آن را به یادآوری هر آنچه از دست رفته است، محکوم می کند.
دستان سفید و ظریفش بود که مرا به یاد آن تصویر قلمی انداخت. در بحر خطوط انگشتانش فرو رفته بودم که به یکدیگر قلاب شده بودند. دستان زنی جوان. ای کاش بوم و قلمی در اختیار داشتم، بر سفیدی پرده رنگ مینشاندم. اگر توان داشتم اینبار دستهایش را آنچنان بر پرده مینگاشتم که گویی از آن دختری زیبا، همسری مهربان، مادری رنجدیده است، که سهم خود را از جهان شناخته. سالها بود که وضوح چهرهٔ او، مگر در رؤیا، از نظرم محو گشته بود و تنها خاطرهٔ او همان تصویر بود. چهرهٔ او را جز به طریقی که در آن پاییز در پرده آوردم، نمیتوانستم به یاد آورم.
کنار بستر من دوزانو بر زمین نشست. موهای بلندش چون دو رشته شبق بر دو سوی شانههایش فرو میریخت. در تاریکی آن غروب یا شاید سحر سرد، تارهای سفید را سیاه میدیدم.
«پسرم، باید این جوشانده را بنوشی.»
مرا پسر خود خطاب کرد و چون پاسخی نشنید، افزود «تنت چون کوره میسوزد.»
دستانش پیش رویم بود. پیاله را نوشیدم و چشم بستم.
دشتی بود سپید، با سوارانی یخزده، لکههای قهوهای و سیاه بر تنشان. دیگر حتا زبان به دشنام نیز نمیگشودند.
کتاب شب ظلمانی یلدا نوشته رضا جولایی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان فارسی
"شب ظلمانی یلدا" کتابی است از یکی از نویسندگان شاخص و نام آشنای معاصر، "رضا جولایی" که همواره روایتی خاص از تاریخ را در آثارش به تصویر کشیده است. این قصه پیرامون چند شخصیت شکل می گیرد. یکی از این شخصیت ها، سربازی است مجروح که جراحتش از جنگ با روس ها بر تنش نشسته و دیگری یک جوان مسیحی است که دغدغه های عجیبی دارد. روایت این دو تن، شالوده ی داستان "شب ظلمانی یلدا" از "رضا جولایی" را شکل می دهد و سپس از دل آن ها، ماجراهایی رقم می خورد که با تاریخ، عشق و سیاست در هم تنیده اند و در یک کلام، زندگی انسان را به تصویر می کشند. "رضا جولایی" شیوه ای الهام بخش در روایت ماجراها به کار گرفته و عناصری را در قاب عکس تاریخ مد نظر قرار داده، که این رمان را همه جوره به یک اثر درخشان و به یاد ماندنی تبدیل می کند.
او در گوش و کنار این داستان تاریخی غیررسمی، شخصیت هایی را خلق می کند که ترس و اضطرابی مخصوص به خودشان را به دوش می کشند. نوعی بیم شخصی که هویت هر یک از آن ها را رقم می زند و داستانشان را شکل می دهد. قصه از تصویری آغاز می شود که روی یک پارچه است؛ تصویر شمایل مسیح و سپس تکه های داستان که در کنار هم قرار می گیرند و نویسنده از آن ها غبار روبی می کند. او زمان را احضار می کند و در "شب ظلمانی یلدا"، آن را به یادآوری هر آنچه از دست رفته است، محکوم می کند.
دستان سفید و ظریفش بود که مرا به یاد آن تصویر قلمی انداخت. در بحر خطوط انگشتانش فرو رفته بودم که به یکدیگر قلاب شده بودند. دستان زنی جوان. ای کاش بوم و قلمی در اختیار داشتم، بر سفیدی پرده رنگ مینشاندم. اگر توان داشتم اینبار دستهایش را آنچنان بر پرده مینگاشتم که گویی از آن دختری زیبا، همسری مهربان، مادری رنجدیده است، که سهم خود را از جهان شناخته. سالها بود که وضوح چهرهٔ او، مگر در رؤیا، از نظرم محو گشته بود و تنها خاطرهٔ او همان تصویر بود. چهرهٔ او را جز به طریقی که در آن پاییز در پرده آوردم، نمیتوانستم به یاد آورم.
کنار بستر من دوزانو بر زمین نشست. موهای بلندش چون دو رشته شبق بر دو سوی شانههایش فرو میریخت. در تاریکی آن غروب یا شاید سحر سرد، تارهای سفید را سیاه میدیدم.
«پسرم، باید این جوشانده را بنوشی.»
مرا پسر خود خطاب کرد و چون پاسخی نشنید، افزود «تنت چون کوره میسوزد.»
دستانش پیش رویم بود. پیاله را نوشیدم و چشم بستم.
دشتی بود سپید، با سوارانی یخزده، لکههای قهوهای و سیاه بر تنشان. دیگر حتا زبان به دشنام نیز نمیگشودند.