کتاب سپید دندان نوشته جک لندن ترجمه سوگل ملایی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
خیلی زود سپید دندان خواست تا بار دیگر به کندوکاو بپردازد. گرِی بیوِر را دید که چمباتمه زده بود و چند تکه چوب و مقداری خزهی خشک روی زمین در کنارش بود. او تماشا کرد که گرِی بیوِر شاخ و برگها و تکه چوبها را از بچههای سرخپوست میگرفت. چند دقیقه بعد در حالی که سپید دندان کنار زانوی گرِی بیوِر نشسته بود، دید بخاری عجیب از چوبها و خزه بلند شد. حالا چوبها به رنگ خورشید آسمان درآمده بودند! سپید دندان چیزی از آتش نمیدانست. او به سمت آن کشیده شد؛ درست مثل نوری که او را در روزهای اول در غار فرامیخواند. به سمت آتش خزید. او خیلی نزدیک شد، دماغش آتش را لمس میکرد و همزمان زبان کوچکش به سمت آن دراز شد.
برای لحظهای فلج شد. سپس از شدت درد واقواق کرد. قبلاً با چنین دردی مواجه نشده بود. کیچه با شنیدن صدای فریادهای تولهاش سعی کرد تا خودش را از درخت آزاد کند. گرِی بیوِر خندید و به رانهایش کوبید. او به همه گفت که آن تولهی احمق چه کرده است. سپید دندان تلاش کرد تا دماغ سوختهاش را تسکین بدهد؛ ولی زبانش هم درد میکرد. در حالی که ناامیدانه تلاش میکرد تا برای کمک به مادرش برسد، در محاصرهی مردان و بچههای بیشتری که در حال خنده بودند، قرار گرفت.
حالا سپید دندان شرمساری را میشناخت. آتش او را آزار داده بود؛ ولی خندهی آدمها خیلی بیشتر او را آزرد. وقتی شب فرارسید، سپید دندان دلش بیشتر و بیشتر برای خانهاش تنگ شد. این سرزمین خیلی پر سر و صدا بود. مردان خیلی قدرتمند بودند. جدال بین سگها هرگز پایان نمییافت. همهمه هرگز قطع نمیشد.
کتاب سپید دندان نوشته جک لندن ترجمه سوگل ملایی توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
خیلی زود سپید دندان خواست تا بار دیگر به کندوکاو بپردازد. گرِی بیوِر را دید که چمباتمه زده بود و چند تکه چوب و مقداری خزهی خشک روی زمین در کنارش بود. او تماشا کرد که گرِی بیوِر شاخ و برگها و تکه چوبها را از بچههای سرخپوست میگرفت. چند دقیقه بعد در حالی که سپید دندان کنار زانوی گرِی بیوِر نشسته بود، دید بخاری عجیب از چوبها و خزه بلند شد. حالا چوبها به رنگ خورشید آسمان درآمده بودند! سپید دندان چیزی از آتش نمیدانست. او به سمت آن کشیده شد؛ درست مثل نوری که او را در روزهای اول در غار فرامیخواند. به سمت آتش خزید. او خیلی نزدیک شد، دماغش آتش را لمس میکرد و همزمان زبان کوچکش به سمت آن دراز شد.
برای لحظهای فلج شد. سپس از شدت درد واقواق کرد. قبلاً با چنین دردی مواجه نشده بود. کیچه با شنیدن صدای فریادهای تولهاش سعی کرد تا خودش را از درخت آزاد کند. گرِی بیوِر خندید و به رانهایش کوبید. او به همه گفت که آن تولهی احمق چه کرده است. سپید دندان تلاش کرد تا دماغ سوختهاش را تسکین بدهد؛ ولی زبانش هم درد میکرد. در حالی که ناامیدانه تلاش میکرد تا برای کمک به مادرش برسد، در محاصرهی مردان و بچههای بیشتری که در حال خنده بودند، قرار گرفت.
حالا سپید دندان شرمساری را میشناخت. آتش او را آزار داده بود؛ ولی خندهی آدمها خیلی بیشتر او را آزرد. وقتی شب فرارسید، سپید دندان دلش بیشتر و بیشتر برای خانهاش تنگ شد. این سرزمین خیلی پر سر و صدا بود. مردان خیلی قدرتمند بودند. جدال بین سگها هرگز پایان نمییافت. همهمه هرگز قطع نمیشد.