کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش نوشته هاروکی موراکامی ترجمه امیرمهدی حقیقت توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل رمان، ادبیات ملل، رمان های خارجی می باشد.
هر وقت به ناگویا برمیگشت، هم سوکورو هم دوستهاش، کلی حرف داشتند بزنند تا از قصهها عقب نمانند. بعدِ رفتناش از ناگویا، آن چهارتای دیگر همچنان با هم بودند ولی وقتی سوکورو برمیگشت، باز میشدند همان جمع پنج نفره (البته جز وقتهایی که سر یکی دوتاشان شلوغ بود و سه چهارتایی دور هم جمع میشدند). آن چهارتا برش میگرداندند توی جمع خودشان، انگار هیچ فاصلهای در زمان اتفاق نیفتاده باشد. دستکم، سوکورو کمترین تغییری در حالوهوای جمع نمیدید، هیچ خلأ نامرئییی بین خودش با آنها حس نمیکرد و از این بابت خیلی خوشحال بود. برای همین عین خیالش نبود که در توکیو یک دوست هم پیدا نکرده.
سارا با چشمهای تنگ نگاهش کرد. «توی توکیو یک دوست هم پیدا نکردی؟»
سوکورو گفت «نمیدانم چرا، ولی نتوانستم دیگر. فکر کنم من اساساً آدم بِجوشی نیستم. ولی اشتباه نکن اینجوری هم نبود که همهی درها را روی خودم بسته باشم و اینها. اولینباری بود که تنها زندگی میکردم، خودم بودم و خودم و میشد هر کاری که دوست دارم بکنم. از روزهام لذت میبردم. خطوط راهآهنِ توکیو مثل یک تارعنکبوت سرتاسر شهر پخش است، با یک عالمه ایستگاه که حتا نمیشود شمردشان. فقط دیدنشان کلی وقت میگرفت. دوست داشتم به ایستگاههای جورواجور سر بزنم، نگاه کنم ببینم چهطور طراحی شدهاند، با مداد نقشههاشان را بکشم و هر چیز خاصی که به چشمم میآمد، یادداشت کنم.»
سارا گفت «پس انگار حسابی خوش میگذشته.»
با این همه، خود دانشگاه چندان هیجانانگیز نبود. اولش بیشتر واحدهای عمومی بود، درسها انگیزه نمیدادند و آنقدر حوصلهسربر بودند که کرخ میشد.
کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش نوشته هاروکی موراکامی ترجمه امیرمهدی حقیقت توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل رمان، ادبیات ملل، رمان های خارجی می باشد.
هر وقت به ناگویا برمیگشت، هم سوکورو هم دوستهاش، کلی حرف داشتند بزنند تا از قصهها عقب نمانند. بعدِ رفتناش از ناگویا، آن چهارتای دیگر همچنان با هم بودند ولی وقتی سوکورو برمیگشت، باز میشدند همان جمع پنج نفره (البته جز وقتهایی که سر یکی دوتاشان شلوغ بود و سه چهارتایی دور هم جمع میشدند). آن چهارتا برش میگرداندند توی جمع خودشان، انگار هیچ فاصلهای در زمان اتفاق نیفتاده باشد. دستکم، سوکورو کمترین تغییری در حالوهوای جمع نمیدید، هیچ خلأ نامرئییی بین خودش با آنها حس نمیکرد و از این بابت خیلی خوشحال بود. برای همین عین خیالش نبود که در توکیو یک دوست هم پیدا نکرده.
سارا با چشمهای تنگ نگاهش کرد. «توی توکیو یک دوست هم پیدا نکردی؟»
سوکورو گفت «نمیدانم چرا، ولی نتوانستم دیگر. فکر کنم من اساساً آدم بِجوشی نیستم. ولی اشتباه نکن اینجوری هم نبود که همهی درها را روی خودم بسته باشم و اینها. اولینباری بود که تنها زندگی میکردم، خودم بودم و خودم و میشد هر کاری که دوست دارم بکنم. از روزهام لذت میبردم. خطوط راهآهنِ توکیو مثل یک تارعنکبوت سرتاسر شهر پخش است، با یک عالمه ایستگاه که حتا نمیشود شمردشان. فقط دیدنشان کلی وقت میگرفت. دوست داشتم به ایستگاههای جورواجور سر بزنم، نگاه کنم ببینم چهطور طراحی شدهاند، با مداد نقشههاشان را بکشم و هر چیز خاصی که به چشمم میآمد، یادداشت کنم.»
سارا گفت «پس انگار حسابی خوش میگذشته.»
با این همه، خود دانشگاه چندان هیجانانگیز نبود. اولش بیشتر واحدهای عمومی بود، درسها انگیزه نمیدادند و آنقدر حوصلهسربر بودند که کرخ میشد.