کتاب سوروسات در سوراخ موش نوشته خوان پابلو ویلالوبوس ترجمه محمدرضا فرزاد توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
توی هواپیما تو راه پاریس، فرانکلین گومز فرانسویها را نشان میداد. فرانسویها مثل ما هستند، دوسر و سهگوش نیستند. برای این پیشرفتهاند چون غیر از اینکه مثل ما هستند گیوتین هم اختراع کردهاند. درحالیکه ما برای سر بریدن هنوز از قمه استفاده میکنیم. فرق گیوتین و قمه این است که گیوتین مهلک است. با گیوتین میشود سر را با یک ضربه قطع کرد، درحالیکه با قمه باید ضربههای بیشتری زد، لااقل چهارتا. تازه با گیوتین میشود خیلی نظیف سر برید، خونی هم اینور و آنور پاشیده نمیشود. بههرحال، فرانکلین گومز همین دیروز توی فرودگاه فرانکلین گومز شد. پاسپورت هندوراسیاش که این را میگوید: فرانکلین گومز. یک دعوایی هم سر این اسم بود چون فرانکلین گومز دلش نمیخواست فرانکلین گومز باشد. تا اینکه بالاخره وینستون لوپز راضیاش کرد. فرانکلین گومز فکر میکرد که این اسم مشکوکی است و ممنوعالخروجش میکنند. بعدش وینستون گومز صفحهٔ ورزشی روزنامه را نشانش داد. روز قبلش، مکزیک و کشور هندوراس با هم مسابقهٔ فوتبال داشتند. وینستون لوپز برای اینکه فرانکلین گومز را به فرانکلین گومز بودن راضی کند، اسم تمام بازیکنهای تیم هندوراس را برایش بلندبلند خواند: آستور انریکز، ماینور فیگِروآ، ویلسون پالاسیوس، ادی وگا، ویلمر ولاسکز، میلتون نونییز… بااینحال فرانکلین گومز هنوز دودل بود، میگفت هر جماعت هندوراسیِ مسافرِ مونروویا مشکوک است. وینستون لوپز هم از او میپرسید آخر کی به هندوراس و لیبریا محل سگ میگذارد و میگفت همهچیز ردیف است.
وینستون لوپز تقریباً دهبار بهام گفت که باید اسمها را خوب حفظ کنم و غلط هم نگویم. ما، وینستون لوپز، فرانکلین گومز و جونیور لوپز بودیم. گفت اگر غلط بگویم، نمیتوانیم برسیم مونروویا. ولی خب من حافظهٔ واقعاً خوبی دارم، حتماً میرسیم. من باید جونیور لوپز باشم، هر چند فرانکلین لوپز صدایم میکند جِی آر. وینستون لوپز بهاش گفت اینقدر اُسکلبازی درنیاورد، ولی فرانکلین گومز فکر میکند اگر قرار است پایمان به مونروویا برسد، باید طبیعی رفتار کنیم. آدم وقتی میخواهد خوب دروغ بگوید و فریب بدهد، طبیعی رفتار میکند. یولکائوت راهوچاه طبیعی رفتار کردن را خوب بلد است: وقتی میگوید اتاق تفنگ و اسلحه خالی است، خیلی طبیعی رفتار میکند. ولی این بلاها سر توچتلی و اوساگی، که لالاند، آمده است، نه سر جونیور لوپز. بعد از پاریس باید دوتا هواپیما سوار شویم تا به مونروویا برسیم. یک هواپیما ما را از اروپا به افریقا میبرد و یکی هم از افریقا به مونروویا. وینستون لوپز میگوید مسافرت به مونروویا به سختیِ کشتیسواری تا لاگوس دِ مورنو است. لاگوس دِ مورنو، دهِ میستلیاینها است و نه دریاچهای دارد نه چارّویی. کُلی کشیش دارد و یک رودخانهٔ بدبوی خیلی کوچولو که قایقموتوری هم نمیشود در آن انداخت. فرانکلین گومز میگوید رسیدن به مونروویا به سختی مسافرت از یک کشور جهانسومی به یک کشور جهانسومی دیگر است.
کتاب سوروسات در سوراخ موش نوشته خوان پابلو ویلالوبوس ترجمه محمدرضا فرزاد توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی
توی هواپیما تو راه پاریس، فرانکلین گومز فرانسویها را نشان میداد. فرانسویها مثل ما هستند، دوسر و سهگوش نیستند. برای این پیشرفتهاند چون غیر از اینکه مثل ما هستند گیوتین هم اختراع کردهاند. درحالیکه ما برای سر بریدن هنوز از قمه استفاده میکنیم. فرق گیوتین و قمه این است که گیوتین مهلک است. با گیوتین میشود سر را با یک ضربه قطع کرد، درحالیکه با قمه باید ضربههای بیشتری زد، لااقل چهارتا. تازه با گیوتین میشود خیلی نظیف سر برید، خونی هم اینور و آنور پاشیده نمیشود. بههرحال، فرانکلین گومز همین دیروز توی فرودگاه فرانکلین گومز شد. پاسپورت هندوراسیاش که این را میگوید: فرانکلین گومز. یک دعوایی هم سر این اسم بود چون فرانکلین گومز دلش نمیخواست فرانکلین گومز باشد. تا اینکه بالاخره وینستون لوپز راضیاش کرد. فرانکلین گومز فکر میکرد که این اسم مشکوکی است و ممنوعالخروجش میکنند. بعدش وینستون گومز صفحهٔ ورزشی روزنامه را نشانش داد. روز قبلش، مکزیک و کشور هندوراس با هم مسابقهٔ فوتبال داشتند. وینستون لوپز برای اینکه فرانکلین گومز را به فرانکلین گومز بودن راضی کند، اسم تمام بازیکنهای تیم هندوراس را برایش بلندبلند خواند: آستور انریکز، ماینور فیگِروآ، ویلسون پالاسیوس، ادی وگا، ویلمر ولاسکز، میلتون نونییز… بااینحال فرانکلین گومز هنوز دودل بود، میگفت هر جماعت هندوراسیِ مسافرِ مونروویا مشکوک است. وینستون لوپز هم از او میپرسید آخر کی به هندوراس و لیبریا محل سگ میگذارد و میگفت همهچیز ردیف است.
وینستون لوپز تقریباً دهبار بهام گفت که باید اسمها را خوب حفظ کنم و غلط هم نگویم. ما، وینستون لوپز، فرانکلین گومز و جونیور لوپز بودیم. گفت اگر غلط بگویم، نمیتوانیم برسیم مونروویا. ولی خب من حافظهٔ واقعاً خوبی دارم، حتماً میرسیم. من باید جونیور لوپز باشم، هر چند فرانکلین لوپز صدایم میکند جِی آر. وینستون لوپز بهاش گفت اینقدر اُسکلبازی درنیاورد، ولی فرانکلین گومز فکر میکند اگر قرار است پایمان به مونروویا برسد، باید طبیعی رفتار کنیم. آدم وقتی میخواهد خوب دروغ بگوید و فریب بدهد، طبیعی رفتار میکند. یولکائوت راهوچاه طبیعی رفتار کردن را خوب بلد است: وقتی میگوید اتاق تفنگ و اسلحه خالی است، خیلی طبیعی رفتار میکند. ولی این بلاها سر توچتلی و اوساگی، که لالاند، آمده است، نه سر جونیور لوپز. بعد از پاریس باید دوتا هواپیما سوار شویم تا به مونروویا برسیم. یک هواپیما ما را از اروپا به افریقا میبرد و یکی هم از افریقا به مونروویا. وینستون لوپز میگوید مسافرت به مونروویا به سختیِ کشتیسواری تا لاگوس دِ مورنو است. لاگوس دِ مورنو، دهِ میستلیاینها است و نه دریاچهای دارد نه چارّویی. کُلی کشیش دارد و یک رودخانهٔ بدبوی خیلی کوچولو که قایقموتوری هم نمیشود در آن انداخت. فرانکلین گومز میگوید رسیدن به مونروویا به سختی مسافرت از یک کشور جهانسومی به یک کشور جهانسومی دیگر است.