کتاب سقوط نوشته آلبرکامو ترجمه پرویز شهدی توسط انتشارات به سخن(مجید) به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل، رمان خارجی، داستان های خارجی
سقوط رمانی است فلسفی که از زبان «ژان باتیست کلمانس» که وکیل بوده و هم اگنون خود را «قاضی توبهکار» میخواند نقل میشود. وی ماجرای زندگیاش را برای غریبهای تعریف میکند.
ژان باتیست کلمانس در یک رستورانی با غریبهای – که در اصل خواننده ی کتاب است- آشنا میشود و داستان زندگی اش را برای او بازگو میکند. ژان باتیست تعریف میکند که وکیلی تراز اول در پاریس بوده و زندگی بسیار موفقی داشته است. اما شبی که در حال گذشتن از پلی در پاریس بوده، زنی را میبیند که بصورتی غیرعادی به لبههای پل نزدیک شده است. ژان باتیست با بیتوجهی از کنار زن میگذرد. بعد از چند قدم، صدای برخورد شیئی با آب را میشنود، اما -برخلاف تمامی ارزشهایی که خود، ظاهراً، در طول اعترافاتش به آنها پایبندی نشان میدهد- هیج کاری نمیکند. این اتفاق بر زندگی موفق او -به عنوان وکیل- تأثیر به سزایی میگذارد.
روی پل، از پشت سر قامتی گذشتم که روی جانپناه خم شده بود و بهنظر میرسید دارد گذر آب را تماشا میکند. نزدیکتر که شدم، هیکل ترکه باریک زن جوانی را دیدم که لباس سیاه پوشیده بود. میان موهای تیره و یقۀ بالاپوشش، فقط پسگردن شاداب و خیسش که من نسبت به آن حساس بودم، دیده میشد. اما پساز اندکی دودلی به راهم ادامه دادم… حدود پنجاه متری دور شده بودم که صدایی شنیدم که بهرغم دوربودن، در سکوت شبانه بهنظرم وحشتناک آمد، صدای افتادن جسمی توی آب. بیدرنگ ایستادم، اما به طرفی که صدا آمده بود، برنگشتم. کموبیش پساز آن، صدای فریادی را شنیدم که چندین بار تکرار شد و همراه با مسیر آب جلو میرفت، بعد ناگهان خاموش شد. سکوتی که پس از آن در دل شب ناگهان به حالت تعلیق درآمد، بهنظرم پایانناپذیر آمد. دلم میخواست بدوم ولی از جایم تکان نخوردم…
کتاب سقوط نوشته آلبرکامو ترجمه پرویز شهدی توسط انتشارات به سخن(مجید) به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل، رمان خارجی، داستان های خارجی
سقوط رمانی است فلسفی که از زبان «ژان باتیست کلمانس» که وکیل بوده و هم اگنون خود را «قاضی توبهکار» میخواند نقل میشود. وی ماجرای زندگیاش را برای غریبهای تعریف میکند.
ژان باتیست کلمانس در یک رستورانی با غریبهای – که در اصل خواننده ی کتاب است- آشنا میشود و داستان زندگی اش را برای او بازگو میکند. ژان باتیست تعریف میکند که وکیلی تراز اول در پاریس بوده و زندگی بسیار موفقی داشته است. اما شبی که در حال گذشتن از پلی در پاریس بوده، زنی را میبیند که بصورتی غیرعادی به لبههای پل نزدیک شده است. ژان باتیست با بیتوجهی از کنار زن میگذرد. بعد از چند قدم، صدای برخورد شیئی با آب را میشنود، اما -برخلاف تمامی ارزشهایی که خود، ظاهراً، در طول اعترافاتش به آنها پایبندی نشان میدهد- هیج کاری نمیکند. این اتفاق بر زندگی موفق او -به عنوان وکیل- تأثیر به سزایی میگذارد.
روی پل، از پشت سر قامتی گذشتم که روی جانپناه خم شده بود و بهنظر میرسید دارد گذر آب را تماشا میکند. نزدیکتر که شدم، هیکل ترکه باریک زن جوانی را دیدم که لباس سیاه پوشیده بود. میان موهای تیره و یقۀ بالاپوشش، فقط پسگردن شاداب و خیسش که من نسبت به آن حساس بودم، دیده میشد. اما پساز اندکی دودلی به راهم ادامه دادم… حدود پنجاه متری دور شده بودم که صدایی شنیدم که بهرغم دوربودن، در سکوت شبانه بهنظرم وحشتناک آمد، صدای افتادن جسمی توی آب. بیدرنگ ایستادم، اما به طرفی که صدا آمده بود، برنگشتم. کموبیش پساز آن، صدای فریادی را شنیدم که چندین بار تکرار شد و همراه با مسیر آب جلو میرفت، بعد ناگهان خاموش شد. سکوتی که پس از آن در دل شب ناگهان به حالت تعلیق درآمد، بهنظرم پایانناپذیر آمد. دلم میخواست بدوم ولی از جایم تکان نخوردم…