کتاب عاشثانه های کلاسیک 27 سفر به مرکز زمین نوشته ژول ورن ترجمه ثمین نبی پور توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی می باشد.
کتاب سفر به اعماق زمین یک رمان کوتاه علمی-تخیلی برای نوجوانان است. داستان سفر به مرکز زمین دربارهی یک پرفسور آلمانی به نام «اوتو لیدنبراک» و برادرزادهاش «اکسل» است که در اوایل داستان پرفسور لیدن براک یک کتاب عجیب و ارزشمند با بیش از 700 سال قدمت را پیدا میکند. این کتاب به زبان رومی نوشته شده است و پرفسور همراه اکسل شروع به رمز گشایی این کتاب میکنند. آنها سر انجام رمز جملهی ناشناخته را کشف میکنند. عبارتی که میگوید: « از دهانه آتشفشان پایین بروید از « اوتو لیدانبراک» از آن سو که سایه «اسکارتاریس» پایین میافتد پیش از آنکه اول جولای فرا رسد. ای مسافر بیباک به تو میگویم که از آن راه به مرکز زمین خواهی رسید.»
از این بخش سفر پرفسور لیدنبراک و آکسل به مرکز زمین شروع میشود. آنها برای سفر خود راهنمایی به نام «هانس» را استخدام میکنند تا در طول سفر همراه آنها باشد. این گروه ۳ نفره در طول سفر از دالانهای آتشفشانی عبور میکنند و با حوادث و اتفاقات هیجانانگیزی مواجه میشوند.
روز یکشنبه بیست و چهارم می ۱۸۶۳ میلادی بود که پروفسور لیدن براک با حالتی شتاب زده و نفس زنان به خانه کوچکش در خیابان کینگ بازگشت. این خیابان یکی از قدیمیترین محله های شهر هامبورگ شناخته میشد.
مارتا چند لحظه ای پیش از آمدن پروفسور به تهیه ناهار و پختن غذا مشغول شده بود.
من با خودم گفت: اگر عمویم گرسنه باشد بدجوری اوقاتش تلخ شده است او هر وقت گرسنه بماند صبر و طاقتش را از دست میدهد و بی اختیار میشود. مارتای بیچاره که درب اتاق را نیمه باز کرده بود با ناراحتی پرسید: هنوز پروفسور لیدن براک اینجا هستند؟
گفتم: بله مارتا، ولی اگر ناهار آماده نیست، نگران نباش. هنوز ساعت یک و نیم است.
مارتا گفت: پس چرا پروفسور به منزل بازنگشته اند؟ نگاه کنید، اینجا هستند. من باید بروم. شما به پروفسور توضیح بدهید که چرا من رفته ام. خواهش میکنم آقای آکسل، فراموش نکنید. مارتا به آشپزخانه برگشت و من تنها ماندم.
این واقعیت را میدانم که از آن نوع آدمهایی نیستم که بتوانم پروفسورهای عصبانی و بی حوصله را خوش اخلاق کنم و به آنها آرامش بدهم. در این خیال بودم که آهسته خودم را به طبقه بالا برسانم و به اتاقم بروم که صدای باز شدن در را شنیدم سنگینی قدم های پروفسور راه پله را تکان داد و بزرگ خانواده ما خودش را از اتاق ناهار خوری یکراست به اتاق مطالعه رساند در راه، عصایش را که با خود میبرد به گوشه ای انداخت و کلاه سفیدش را روی میز گذاشت. مرا صدا کرد و گفت: آکسل، دنبالم بیا. و پیش از آنکه تکانی بخورم پرسید: هنوز اینجا نیامده ای؟
با عجله به اتاق مطالعه جناب ایشان رفتم. بی آنکه بخواهم تظاهر کنم باید بگویم پروفسور لیدن براک مرد خوبی بود، ولی هرچه زمان میگذشت بیشتر به صورت یه آدم غیرمعمولی در میآمد. او استاد دانشگاه یوهانیوم بود و هرگاه که از حالت معمولیش خارج میشد مقالهها و نوشتههای علمی خود را در زمینه معدن شناسی فراهم میفراهم میکرد. متاسفانه عموی من نمیتوانست به خوبی اشخاص دیگر حرف بزند. زمانی که مقاله هایش را برای حاضرین می خواند یا سخنرانی می کرد، اغلب بطور ناگهانی زبانش به لکنت می افتاد و آن وقت برای اینکه کلمه مخصوصی را ادا کند دچار زحمت میشد و دهانش طوری باز میماند که انگار میخواهد برای موضوع مهمی سوگند بخورد.
کتاب عاشثانه های کلاسیک 27 سفر به مرکز زمین نوشته ژول ورن ترجمه ثمین نبی پور توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات، ادبیات داستانی، رمان خارجی می باشد.
کتاب سفر به اعماق زمین یک رمان کوتاه علمی-تخیلی برای نوجوانان است. داستان سفر به مرکز زمین دربارهی یک پرفسور آلمانی به نام «اوتو لیدنبراک» و برادرزادهاش «اکسل» است که در اوایل داستان پرفسور لیدن براک یک کتاب عجیب و ارزشمند با بیش از 700 سال قدمت را پیدا میکند. این کتاب به زبان رومی نوشته شده است و پرفسور همراه اکسل شروع به رمز گشایی این کتاب میکنند. آنها سر انجام رمز جملهی ناشناخته را کشف میکنند. عبارتی که میگوید: « از دهانه آتشفشان پایین بروید از « اوتو لیدانبراک» از آن سو که سایه «اسکارتاریس» پایین میافتد پیش از آنکه اول جولای فرا رسد. ای مسافر بیباک به تو میگویم که از آن راه به مرکز زمین خواهی رسید.»
از این بخش سفر پرفسور لیدنبراک و آکسل به مرکز زمین شروع میشود. آنها برای سفر خود راهنمایی به نام «هانس» را استخدام میکنند تا در طول سفر همراه آنها باشد. این گروه ۳ نفره در طول سفر از دالانهای آتشفشانی عبور میکنند و با حوادث و اتفاقات هیجانانگیزی مواجه میشوند.
روز یکشنبه بیست و چهارم می ۱۸۶۳ میلادی بود که پروفسور لیدن براک با حالتی شتاب زده و نفس زنان به خانه کوچکش در خیابان کینگ بازگشت. این خیابان یکی از قدیمیترین محله های شهر هامبورگ شناخته میشد.
مارتا چند لحظه ای پیش از آمدن پروفسور به تهیه ناهار و پختن غذا مشغول شده بود.
من با خودم گفت: اگر عمویم گرسنه باشد بدجوری اوقاتش تلخ شده است او هر وقت گرسنه بماند صبر و طاقتش را از دست میدهد و بی اختیار میشود. مارتای بیچاره که درب اتاق را نیمه باز کرده بود با ناراحتی پرسید: هنوز پروفسور لیدن براک اینجا هستند؟
گفتم: بله مارتا، ولی اگر ناهار آماده نیست، نگران نباش. هنوز ساعت یک و نیم است.
مارتا گفت: پس چرا پروفسور به منزل بازنگشته اند؟ نگاه کنید، اینجا هستند. من باید بروم. شما به پروفسور توضیح بدهید که چرا من رفته ام. خواهش میکنم آقای آکسل، فراموش نکنید. مارتا به آشپزخانه برگشت و من تنها ماندم.
این واقعیت را میدانم که از آن نوع آدمهایی نیستم که بتوانم پروفسورهای عصبانی و بی حوصله را خوش اخلاق کنم و به آنها آرامش بدهم. در این خیال بودم که آهسته خودم را به طبقه بالا برسانم و به اتاقم بروم که صدای باز شدن در را شنیدم سنگینی قدم های پروفسور راه پله را تکان داد و بزرگ خانواده ما خودش را از اتاق ناهار خوری یکراست به اتاق مطالعه رساند در راه، عصایش را که با خود میبرد به گوشه ای انداخت و کلاه سفیدش را روی میز گذاشت. مرا صدا کرد و گفت: آکسل، دنبالم بیا. و پیش از آنکه تکانی بخورم پرسید: هنوز اینجا نیامده ای؟
با عجله به اتاق مطالعه جناب ایشان رفتم. بی آنکه بخواهم تظاهر کنم باید بگویم پروفسور لیدن براک مرد خوبی بود، ولی هرچه زمان میگذشت بیشتر به صورت یه آدم غیرمعمولی در میآمد. او استاد دانشگاه یوهانیوم بود و هرگاه که از حالت معمولیش خارج میشد مقالهها و نوشتههای علمی خود را در زمینه معدن شناسی فراهم میفراهم میکرد. متاسفانه عموی من نمیتوانست به خوبی اشخاص دیگر حرف بزند. زمانی که مقاله هایش را برای حاضرین می خواند یا سخنرانی می کرد، اغلب بطور ناگهانی زبانش به لکنت می افتاد و آن وقت برای اینکه کلمه مخصوصی را ادا کند دچار زحمت میشد و دهانش طوری باز میماند که انگار میخواهد برای موضوع مهمی سوگند بخورد.