کتاب سعادت زناشویی نوشته لئو تولستوی ترجمه سروش حبیبی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل، داستان های خارجی، رمان خارجی، داستان های روسی می باشد.
تاب با ترسیم فضای سرد و زمستانی پس از فوت مادری در خانهای روستایی آغاز میشود. خانهای که 2 دختر با دایهای که بزرگشان کرده در آن زندگی میکنند. دخترها که پس از مرگ پدر حالا مادر را هم از دست دادهاند، غم بزرگی بر دل دارند. در قسمتی از داستان میخوانیم: «چنان که گفتی افکارش را دنبال کنان گفت: بله، ما همه و خاصه شما زنها، باید کشاکش زشت و بی معنای زندگی را باور نمی کندو نمیپذیرد. خیلی مانده بود که تو از دریای دیوانگیها و بازیهای کودکانهی زندگی که من درگیریات با آنها را تحسین میکردم بیرون آیی. این است که آسودهات گذاشتهام تا همه چیز را خود بیازمایی و بحران شور شبابت بگذارد و احساس میکردم که حق ندارم در تنگنایت بفشارم، گر چه برای من این جوانیها مدتها بود سپری شده بود.»
چنان که گفتی افکارش را دنبالکنان گفت: بله، ما همه، و خاصه شما زنها، باید کشاکش زشت و بیمعنای زندگی را تنها طی کنیم تا به اصل پاکیزهی آن برسیم. کسی تجربههای دیگری را باور نمیکند و نمیپذیرد. خیلی مانده بود که تو از دریای دیوانگیها و بازیهای کودکانهی زندگی، که من درگیریات با آنها را تحسین میکردم بیرون آیی. این است که آسودهات گذاشتم تا همه چیز را خود بیازمایی و بحران شور شبابت بگذرد و احساس میکردم که حق ندارم در تنگنایت بفشارم، گرچه برای من موسم این جوانیها مدتها بود سپری شدهبود.
ماتم مرگ مادرم را داشتیم که پاییز مرده بود و تمام زمستان را در روستا مانده بودیمتنها با کاتیا و سونیا.
کاتیا دوست قدیمی خانواده مان بود و پرستار ما، که هر دومان را بزرگ کرده بود و من از وقتی چیزی به یاد داشتم او را در کنار خود دیده و دوستش داشته بدم. سونیا خواهر کوچکم بود. زمستان در خانه قدیمی ما، در روستای پاکروسکایا غم انگیز و سیاه بود. هوا سرد بود و سوز بدی داشت. باد برف را می روفت و پای پنجره ها کوت می کرد. دیوار برف از آن ها بلندتر بود. شیشه ها از تو همیشه یخ زده بود و اتاق ها را تاریک می کرد....
کتاب سعادت زناشویی نوشته لئو تولستوی ترجمه سروش حبیبی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل، داستان های خارجی، رمان خارجی، داستان های روسی می باشد.
تاب با ترسیم فضای سرد و زمستانی پس از فوت مادری در خانهای روستایی آغاز میشود. خانهای که 2 دختر با دایهای که بزرگشان کرده در آن زندگی میکنند. دخترها که پس از مرگ پدر حالا مادر را هم از دست دادهاند، غم بزرگی بر دل دارند. در قسمتی از داستان میخوانیم: «چنان که گفتی افکارش را دنبال کنان گفت: بله، ما همه و خاصه شما زنها، باید کشاکش زشت و بی معنای زندگی را باور نمی کندو نمیپذیرد. خیلی مانده بود که تو از دریای دیوانگیها و بازیهای کودکانهی زندگی که من درگیریات با آنها را تحسین میکردم بیرون آیی. این است که آسودهات گذاشتهام تا همه چیز را خود بیازمایی و بحران شور شبابت بگذارد و احساس میکردم که حق ندارم در تنگنایت بفشارم، گر چه برای من این جوانیها مدتها بود سپری شده بود.»
چنان که گفتی افکارش را دنبالکنان گفت: بله، ما همه، و خاصه شما زنها، باید کشاکش زشت و بیمعنای زندگی را تنها طی کنیم تا به اصل پاکیزهی آن برسیم. کسی تجربههای دیگری را باور نمیکند و نمیپذیرد. خیلی مانده بود که تو از دریای دیوانگیها و بازیهای کودکانهی زندگی، که من درگیریات با آنها را تحسین میکردم بیرون آیی. این است که آسودهات گذاشتم تا همه چیز را خود بیازمایی و بحران شور شبابت بگذرد و احساس میکردم که حق ندارم در تنگنایت بفشارم، گرچه برای من موسم این جوانیها مدتها بود سپری شدهبود.
ماتم مرگ مادرم را داشتیم که پاییز مرده بود و تمام زمستان را در روستا مانده بودیمتنها با کاتیا و سونیا.
کاتیا دوست قدیمی خانواده مان بود و پرستار ما، که هر دومان را بزرگ کرده بود و من از وقتی چیزی به یاد داشتم او را در کنار خود دیده و دوستش داشته بدم. سونیا خواهر کوچکم بود. زمستان در خانه قدیمی ما، در روستای پاکروسکایا غم انگیز و سیاه بود. هوا سرد بود و سوز بدی داشت. باد برف را می روفت و پای پنجره ها کوت می کرد. دیوار برف از آن ها بلندتر بود. شیشه ها از تو همیشه یخ زده بود و اتاق ها را تاریک می کرد....