چنان که گفتی افکارش را دنبالکنان گفت: بله، ما همه، و خاصه شما زنها، باید کشاکش زشت و بیمعنای زندگی را تنها طی کنیم تا به اصل پاکیزهی آن برسیم. کسی تجربههای دیگری را باور نمیکند و نمیپذیرد. خیلی مانده بود که تو از دریای دیوانگیها و بازیهای کودکانهی زندگی، که من درگیریات با آنها را تحسین میکردم بیرون آیی. این است که آسودهات گذاشتم تا همه چیز را خود بیازمایی و بحران شور شبابت بگذرد و احساس میکردم که حق ندارم در تنگنایت بفشارم، گرچه برای من موسم این جوانیها مدتها بود سپری شدهبود.
ماتم مرگ مادرم را داشتیم که پاییز مرده بود و تمام زمستان را در روستا مانده بودیمتنها با کاتیا و سونیا.
کاتیا دوست قدیمی خانواده مان بود و پرستار ما، که هر دومان را بزرگ کرده بود و من از وقتی چیزی به یاد داشتم او را در کنار خود دیده و دوستش داشته بدم. سونیا خواهر کوچکم بود. زمستان در خانه قدیمی ما، در روستای پاکروسکایا غم انگیز و سیاه بود. هوا سرد بود و سوز بدی داشت. باد برف را می روفت و پای پنجره ها کوت می کرد. دیوار برف از آن ها بلندتر بود. شیشه ها از تو همیشه یخ زده بود و اتاق ها را تاریک می کرد....
چنان که گفتی افکارش را دنبالکنان گفت: بله، ما همه، و خاصه شما زنها، باید کشاکش زشت و بیمعنای زندگی را تنها طی کنیم تا به اصل پاکیزهی آن برسیم. کسی تجربههای دیگری را باور نمیکند و نمیپذیرد. خیلی مانده بود که تو از دریای دیوانگیها و بازیهای کودکانهی زندگی، که من درگیریات با آنها را تحسین میکردم بیرون آیی. این است که آسودهات گذاشتم تا همه چیز را خود بیازمایی و بحران شور شبابت بگذرد و احساس میکردم که حق ندارم در تنگنایت بفشارم، گرچه برای من موسم این جوانیها مدتها بود سپری شدهبود.
ماتم مرگ مادرم را داشتیم که پاییز مرده بود و تمام زمستان را در روستا مانده بودیمتنها با کاتیا و سونیا.
کاتیا دوست قدیمی خانواده مان بود و پرستار ما، که هر دومان را بزرگ کرده بود و من از وقتی چیزی به یاد داشتم او را در کنار خود دیده و دوستش داشته بدم. سونیا خواهر کوچکم بود. زمستان در خانه قدیمی ما، در روستای پاکروسکایا غم انگیز و سیاه بود. هوا سرد بود و سوز بدی داشت. باد برف را می روفت و پای پنجره ها کوت می کرد. دیوار برف از آن ها بلندتر بود. شیشه ها از تو همیشه یخ زده بود و اتاق ها را تاریک می کرد....