کتاب عاشقانه های کلاسیک 15 رویا نوشته امیل زولا با ترجمه محمود گودرزی, توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
رمانی که می خوانید رویا یکی از شاهکارهای ادبی جهان و شانزدهمین کتاب از مجموعه بیست جلدی روگن ماکار است. داستان دختر یتیمی به نام آنژلیک که پس از فرار از خانه ی قیم بداخلاق و بی رحم خود به خانه ی زوجی که فرزندی ندارند و نزدیک کلیسا زندگی می کنند، پناه می برد. آن ها نیز پس از کشمکش بسیار آنژلیک را به فرزندی می پذیرند و به او گلدوزی می آموزند. آنژلیک که رویای عشقی بی مانند را در ذهن خود می پروراند پس از دیدن پسر اسقف، عاشق و دلباخته ی او می شود. عشقی که به خاطر اختلاف طبقاتی میانشان سخت به دست می آید و بعد از وصال زود به پایان می رسد.
بخشی از متن کتاب
آه! چقدر دلم می خواست، چقدر دلم می خواست با شاهزاده ای ازدواج کنم… شاهزاده ای که هرگز ندیده باشم، شاهزاده ای که یک شب می آمد، هنگام غروب آفتاب، دستم را می گرفت و به قصری می برد… و چقدر دلم می خواست او بسیار خوش منظر باشد، بسیار دارا، آه! زیباترین و غنی ترین کسی که تاکنون روی زمین بوده است! اسب هایی که صدای شیهه شان از زیر پنجره ام به گوشم برسد، گوهرهایی که موجشان روی زانوانم جاری شود، طلا، بارانی از طلا، سیلی از طلا که به محض گشودن دست هایم از آن ها فرو بریزد…
کتاب عاشقانه های کلاسیک 15 رویا نوشته امیل زولا با ترجمه محمود گودرزی, توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
رمانی که می خوانید رویا یکی از شاهکارهای ادبی جهان و شانزدهمین کتاب از مجموعه بیست جلدی روگن ماکار است. داستان دختر یتیمی به نام آنژلیک که پس از فرار از خانه ی قیم بداخلاق و بی رحم خود به خانه ی زوجی که فرزندی ندارند و نزدیک کلیسا زندگی می کنند، پناه می برد. آن ها نیز پس از کشمکش بسیار آنژلیک را به فرزندی می پذیرند و به او گلدوزی می آموزند. آنژلیک که رویای عشقی بی مانند را در ذهن خود می پروراند پس از دیدن پسر اسقف، عاشق و دلباخته ی او می شود. عشقی که به خاطر اختلاف طبقاتی میانشان سخت به دست می آید و بعد از وصال زود به پایان می رسد.
بخشی از متن کتاب
آه! چقدر دلم می خواست، چقدر دلم می خواست با شاهزاده ای ازدواج کنم… شاهزاده ای که هرگز ندیده باشم، شاهزاده ای که یک شب می آمد، هنگام غروب آفتاب، دستم را می گرفت و به قصری می برد… و چقدر دلم می خواست او بسیار خوش منظر باشد، بسیار دارا، آه! زیباترین و غنی ترین کسی که تاکنون روی زمین بوده است! اسب هایی که صدای شیهه شان از زیر پنجره ام به گوشم برسد، گوهرهایی که موجشان روی زانوانم جاری شود، طلا، بارانی از طلا، سیلی از طلا که به محض گشودن دست هایم از آن ها فرو بریزد…