کتاب رها در باد نوشته جوجو مویز با ترجمه فرشته ایرانلی, توسط انتشارات میلکان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل، رمان خارجی، داستان های خارجی می باشد.
زمانی مادرم به من گفت اگر سیبی را پوست بگیری و پوستش را از روی شانهات بیندازی پایین، میتوانی هویت مردی را که قرار است با او ازدواج کنی کشف کنی. گفت میبینی آن یک تکه پوست شکل حرفی را به خود میگیرد، یا حداقل گاهی اینطور میشود. مامان آنقدر نومیدانه میخواست همهچیز جواب بدهد که راحت زیر بار نمیرفت پوست سیب شبیه ۷ یا ۲ شده و همهجور اسمی را با B و D از هرجاییکه به ذهنش میرسید ردیف میکرد، حتا اگر آن اسم را نمیشناختم.
اما برای گای به سیب نیازی نبود. او را از همان لحظهی اول که دیدم شناختم؛ صورتش را بهوضوحی که اسم خودم را میدانم شناختم. صورتش چیزی بود که مرا از خانوادهام دور میکرد، عاشقم میشد، مرا میستود و بچههای کوچک زیبا با من میداشت. صورت او چیزی بود که در سکوت به آن زل میزدم تا پیمان زناشویی را تکرار کند. صورتش اولین چیزی بود که صبح میدیدم و آخرین چیزی بود که نفس شیرین شبانهام به آن میخورد.
اینها را میدانست؟ البته که میدانست. او نجاتم داد، میدانید ــ مثل شوالیهها، با لباسهای گِلی و کثیف بهجای زره درخشان، شوالیهای که ناگهان از دل تاریکی ظاهر شد و مرا بهسمت نور برد؛ خب، یعنی از اتاق انتظار ایستگاه.
کتاب رها در باد نوشته جوجو مویز با ترجمه فرشته ایرانلی, توسط انتشارات میلکان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب شامل ادبیات ملل، رمان خارجی، داستان های خارجی می باشد.
زمانی مادرم به من گفت اگر سیبی را پوست بگیری و پوستش را از روی شانهات بیندازی پایین، میتوانی هویت مردی را که قرار است با او ازدواج کنی کشف کنی. گفت میبینی آن یک تکه پوست شکل حرفی را به خود میگیرد، یا حداقل گاهی اینطور میشود. مامان آنقدر نومیدانه میخواست همهچیز جواب بدهد که راحت زیر بار نمیرفت پوست سیب شبیه ۷ یا ۲ شده و همهجور اسمی را با B و D از هرجاییکه به ذهنش میرسید ردیف میکرد، حتا اگر آن اسم را نمیشناختم.
اما برای گای به سیب نیازی نبود. او را از همان لحظهی اول که دیدم شناختم؛ صورتش را بهوضوحی که اسم خودم را میدانم شناختم. صورتش چیزی بود که مرا از خانوادهام دور میکرد، عاشقم میشد، مرا میستود و بچههای کوچک زیبا با من میداشت. صورت او چیزی بود که در سکوت به آن زل میزدم تا پیمان زناشویی را تکرار کند. صورتش اولین چیزی بود که صبح میدیدم و آخرین چیزی بود که نفس شیرین شبانهام به آن میخورد.
اینها را میدانست؟ البته که میدانست. او نجاتم داد، میدانید ــ مثل شوالیهها، با لباسهای گِلی و کثیف بهجای زره درخشان، شوالیهای که ناگهان از دل تاریکی ظاهر شد و مرا بهسمت نور برد؛ خب، یعنی از اتاق انتظار ایستگاه.