کتاب تمنای تو

کتاب تمنای تو نوشته تینا عبداللهی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی

با احساس سنگینی ِ دستی روی شونه ام چشم باز کردم و سرم رو برگردوندم،نگاهم به صورت مهماندار افتاد که بالبخند ملیحی گفت:

_لطفا کمربندتون رو ببندید،می خواهیم فرود بیاییم.

صندلیم رو به حالت عمود برگردوندم و کمربندم رو بستم و بعد از پنجره بیضی شکل نگاهی به بیرون انداختم اسمان داشت کم کم برای پذیرایی از خورشید لباس تیره خود را ازتن خارج می کرد.چراغ های شهر هم همانند پولک هایی لباس سیاه شهر را زینت بخشیده بودن،اما ساکنانش هنوز در خواب ارام صبحگاهی بودن.باورم نمی شد،روزی این شهر را به قصد فرار ترک کرده بودم ولی حالا به خاطر احساس دلتنگی که داشتم برگشتم،دلتنگی برای چی یا کی...خودمم نمی دونستم اخه کسی منتظرم نبود! دوازده سال دوری ،غم غربت،تنهایی و بی کسی....

انگار که تمام این سالها رو توی خواب بودم و حالا به یکباره از خواب بیدار شده بودم و خودم را در وطن و زادگاهم ،سرزمیی که تکیه ای از وجودم بود، جایی که هیچ کس به من به چشم یک بیگانه و غریبه نگاه نمی کرد می دیدم.حواسم رو جمع اطرافم کردم، خانمی که کنارم نشسته بود داشت روسری کوتاهی رو به سر می کرد،برای یک لحظه خنده ام گرفت اخه متوجه شدم اکثر خانم های دیگه هم دارن همین کار رو انجام می دن. ناخوداگاه دستم رو به طرف شالی که روی سرم بود بردم و مرتبش کردم و برای یک لحظه تصویر سهیل در موقع خداحافظی برام زنده شد که بسته کادو پیچ شده ای رو در میان دستانم گذاشت.با صدای بغض الودی گفتم:

_این دیگه چیه ؟لابد هدیه خداحافظیه؟

_هم آره،هم نه.وقتی برسی تهران لازمت می شه.

بسته رو که باز کردم چشمم به شال زیبا و خوش رنگی افتاد .در میان گریه خندیدم و گفتم:

_فکر نمی کنم هوای تهران انقدر سرد باشه که نیاز به شال گردن داشته باشم!

با خنده تلخی گفت:

_اینو ندادم که دور گردنت بندازی ،دادم که سرت کنی.

همان جا در مقابل او شال را سرم کردم ولی اشک هایم که به پهنای صورتم می ریخت دیگر فرصتی برای دیدن دوباره او به من نداد.با سر انگشتانم اشک هایی رو که بی اختیار به صورتم می ریخت و پاک کردم و برای چندمین بار شالم رو، روی سرم مرتب کردم.بعداز نشستن هواپیما وقتی اکثر مسافرها رو می دیدم که برای زودتر ترک کردن هواپیما عجله دارن،با خودم گفتم که حتما افراد زیادی در سالن انتظار به استقبالشون اومدن!برعکس اون ها من برای خارج شدن چندان عجله ای نداشتم به همین خاطر روی صندلیم نشستم تا کمی دور و اطرافم خلوت بشه.روی اولین پله که ایستادم هوای شهرم را با یک نفس عمیق بلعیدم ،نسیم ملایمی که می وزید و به صورتم می خورد برایم نوید از یک روز افتابی و فرح بخش به همراه داشت.بد از تحویل گرفتن چمدان هایم از سالن خارج شدم و به سمت ایستگاه تاکسی رفتم،از دور پیرمردی را دیدم که روی صندلی نشسته و در همان حال به خواب رفته بود.آهسته گفتم،ببخشید که تکانی خورد و بعد از بالای عینکش نگام کرد و گفت:

_تاکسی می خواستید،آدرستون کجاست؟

_دقیقا نمی دونم آخه.....ممکنه اسم خیابون ها عوض شده باشه ولی می تونم راه رو نشون بدم. _

صبر کن،الان یکی از راننده هامون رو پیدا می کنم که تهرون رو مثل کف دستش بلد باشه.

بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من بشه رو به مردی که اونجا ایستاده بود کرد و گفت:

_ برو ببین اکبر اقا،سرویس نرفته؟

به ساعتم نگاه کردم پاک فراموش کرده بودم که به وقت ایران تنظیمش کنم،داشتم باهاش ور می رفتم که صدایی از پشت سرم اسمم رو صدا کرد:

_تمنا.

به عقب برگشتم ،مرد جوانی رو دیدم بلند و چهار شانه با پوستی گندمی و یک دست که نشان از دقت او در اصلاح صورتش داشت و ریش پروفسوری که بر صورتش جا خوش کرده بود هیبت مردانه تری بهش بخشیده بود؛موهای سیاه پرکلاغی،پیشانی بلند و ابروانی پر پشت و کشیده با چشم های سیاه عینک بدون فرم جذبه ای دو چندان به او بخشیده بود...

چند لحظه بعد که به خودم اومدم تازه فهمیدم هردوی ما حسابی مشغول برانداز کردن همدیگه هستیم.با خجالت سرم رو پایین انداختم و در حالی که صدام رو صاف می کردم ،گفتم:

_ببخشید شما؟

مرد بعداز این که یک قدمی به جلو برداشت نگاه تندو تیزی به من کرد وگفت:

_به جا نیاوردید؟

_متاسفانه نه! _

خانم،تاکسی منتظرتونه سوار نمی شید؟

غریبه بدون اینکه مهلتی برای جواب به من بده گفت:

_ممنون،نیازی به تاکسی شما نیست.

بعد هم بدون هیچ حرف دیگری چرخ دستی چمدون ها رو از دستم کشید و بی توجه به من راه افتاد.به قدم هایم سرعت بخشیدم و پشت سرش دویدم و با خشم گفتم:

_هیچ معلومه چه کار می کنید،چمدون های من و کجا می برید؟

_امیرم....امیر دوستی،شناختید؟

_اوه خدای من ،امیر این تویی!متاسفم که نشناختمت اخه خیلی تغیر کردی.

بی توجه به حرفم،با لحن سردی گفت:

_بهتره سوار شید و بیشتر از این وقت و تلف نکنید.

به محض سوار شدن پرسیدم:چه خبر؟خاله،عمو،نگین چطورند؟ وقتی با سکوتش رو به رو شدم،فهمیم از اینکه نشناختمش حسابی دلخور شده اما من که تقصیری نداشتم، مگه کف دستم رو بو کرده بودم که اون می خواد بیاد دنبالم.شونه م رو با بی خیالی بالا انداختم و گفتم: _دلم می خواست سوپرایزتون کنم،حیف شد.

امیر دستش رو پشت صندلیم گذاشت و لحظه ای کوتاه به صورتم خیره شد و بعد به طعنه گفت:

_ولی اینطور که به نظر میاد خوت بیشتر از همه سوپریز شدی.

سپس بدون هیچ حرف دیگری همانطور که به عقب نگاه می کرد از پارگینگ خارج شد و گفت:

_کسی از اومدنت خبر نداشت،البته به جز من.

_شما از جا فهمیدید؟ _

سهیل تماس گرفت.

بقیه مسیر رو در سکوت طی کردیم.همانطور که هوا داشت کم کم رو به روشنایی می رفت من با هیجان و ذوق زیادی خیابون ها رو با نگاهم دنبال می کردم.هرچی باشه دوازده سال زمان کافی و فرصت زیادی برای تغییر و تحول بود.

_خب دیگه رسیدیم.

پیاده که شدم به خونه نگاه کردم،تا اون جا که حافظه من یاری می کرد ظاهرش هیچ تغییری نکرده بود البته جز رنگ سیاه در که در اون سالها ابی بود.امیر با کلید در رو باز کرد و من ارام و بی صدا وارد حیاط شدم و چشمم به خاله افتاد که بی توجه به حضور ما مشغول اب دادن باغچه بود،ناخوداگاه بغضی اندازه یک هلوی درشت گلومو فشار داد و با صدای گرفته و لرزانی صداش کردم.خاله برگشت و نگاه متعجبش رو به صورم دوخت،داشتم نگاهش می کردم که دیدم شلنگ اب از دستش رها شد و زیر لب اروم اسمم رو صدا زد ،به زحمت چند قدم به طرفش برداشتم و خوم رو توی بغلش جا کردم. صداش تو گوشم پیچید.

_تمنا...باورم نمی شه!

بعد من و از توی بغلش خارج کرد و صورتم رو توی دستش گرفت،به راحتی می توانستم پرده اشکی رو که روی چشماش رو گرفته بود ببینم. _چه قدر تغییر کردی.....برای خودت خانمی شدی.

و دوباره با مهربانی بغلم کرد،از حق نباید می گذشتم برام حکم مادری رو داشت که از اغوش پر مهر مادریش محروم بودم.برای چندمن بار من و بوسید و بعد از خودش جدا کرد وگفت:

_بیا عزیزم،منصور هم باید تو رو ببینه...تا همین چند لحظه پیش داشتم با خودم می گفتم معلوم نیست این پسره افتاب نزده کجا رفته،نگو اومده بوده دنبال تو.چقدرم کلکه پدرسوخته هیچی به مابروز نداده بود. حالا خوبه که همدیگه رو شناختید اخه تمنا جان خیلی تغییر کرده!

_اما به نظر من این امیر ِ که خیلی تغییر کرده،طوری که اصلا نشناختمش.

_راست می گی؟

_باور کن مامان،ایشون من و نشناختند.

_خاله جان،شما باید به من حق بدید چون اخرین باری که من امیر رو دیدم یک جوان کم سن و لاغر بود اما حالا برای خودش یه اقای به تمام معنی شده،پس می بینید که من چندان هم مقصر نیستم.

_شما هم زمانی که ما رو ترک کردید یک دختربچه بیشتر نبودید اما با این حال من ،شما رو شناختم.

_بقیه حرف هاباشه برای بعد،بیا تمنا ،می خوام ببیم منصور چی،اونم تو رو می شناسه یا نه.وای نگین رو بگو که چه قدر از دیدنت خوشحال می شه.

وارد خونه که شدیم اطراف رو خوب نگاه کردم،داخل خونه هم مثل بیرون تغییر چندانی نکرده بود .با شنیدن اسمم به طرف خاله برگشتم و چشم به دهانش دوختم که گفت:

_ببینم صبحانه که نخوردی،بیا بشین یه چیزی بخور تا منم برم منصور رو صدا کنم....

بعد در حالی که دور خودش می گشت زیر لب حرف میزد.

_مادرمن ،دنبال چی می گردین؟

_قوری...یادم نمیاد کجا گذاشتمش؟

_خاله جان روی سماوره.

_مامان قوری رو بدید من چای میریزم،شما بهتره برید باباروبیدار کنید،در ضمن نگین رو هم فراموش نکنید.

جلو رفتم وگفتم:اگه اجازه بدید نگین رو من بیدار کنم.

_چرا که نه،من هم می رم سر وقت باباش.

  • روش های ارسال
  •    پیک تهران
  •    پیک سریع تهران
  •    پست پیشتاز
  •    تیباکس
  •    ویژه
  • ناموجود
ناموجود
توضیحات

کتاب تمنای تو نوشته تینا عبداللهی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی

با احساس سنگینی ِ دستی روی شونه ام چشم باز کردم و سرم رو برگردوندم،نگاهم به صورت مهماندار افتاد که بالبخند ملیحی گفت:

_لطفا کمربندتون رو ببندید،می خواهیم فرود بیاییم.

صندلیم رو به حالت عمود برگردوندم و کمربندم رو بستم و بعد از پنجره بیضی شکل نگاهی به بیرون انداختم اسمان داشت کم کم برای پذیرایی از خورشید لباس تیره خود را ازتن خارج می کرد.چراغ های شهر هم همانند پولک هایی لباس سیاه شهر را زینت بخشیده بودن،اما ساکنانش هنوز در خواب ارام صبحگاهی بودن.باورم نمی شد،روزی این شهر را به قصد فرار ترک کرده بودم ولی حالا به خاطر احساس دلتنگی که داشتم برگشتم،دلتنگی برای چی یا کی...خودمم نمی دونستم اخه کسی منتظرم نبود! دوازده سال دوری ،غم غربت،تنهایی و بی کسی....

انگار که تمام این سالها رو توی خواب بودم و حالا به یکباره از خواب بیدار شده بودم و خودم را در وطن و زادگاهم ،سرزمیی که تکیه ای از وجودم بود، جایی که هیچ کس به من به چشم یک بیگانه و غریبه نگاه نمی کرد می دیدم.حواسم رو جمع اطرافم کردم، خانمی که کنارم نشسته بود داشت روسری کوتاهی رو به سر می کرد،برای یک لحظه خنده ام گرفت اخه متوجه شدم اکثر خانم های دیگه هم دارن همین کار رو انجام می دن. ناخوداگاه دستم رو به طرف شالی که روی سرم بود بردم و مرتبش کردم و برای یک لحظه تصویر سهیل در موقع خداحافظی برام زنده شد که بسته کادو پیچ شده ای رو در میان دستانم گذاشت.با صدای بغض الودی گفتم:

_این دیگه چیه ؟لابد هدیه خداحافظیه؟

_هم آره،هم نه.وقتی برسی تهران لازمت می شه.

بسته رو که باز کردم چشمم به شال زیبا و خوش رنگی افتاد .در میان گریه خندیدم و گفتم:

_فکر نمی کنم هوای تهران انقدر سرد باشه که نیاز به شال گردن داشته باشم!

با خنده تلخی گفت:

_اینو ندادم که دور گردنت بندازی ،دادم که سرت کنی.

همان جا در مقابل او شال را سرم کردم ولی اشک هایم که به پهنای صورتم می ریخت دیگر فرصتی برای دیدن دوباره او به من نداد.با سر انگشتانم اشک هایی رو که بی اختیار به صورتم می ریخت و پاک کردم و برای چندمین بار شالم رو، روی سرم مرتب کردم.بعداز نشستن هواپیما وقتی اکثر مسافرها رو می دیدم که برای زودتر ترک کردن هواپیما عجله دارن،با خودم گفتم که حتما افراد زیادی در سالن انتظار به استقبالشون اومدن!برعکس اون ها من برای خارج شدن چندان عجله ای نداشتم به همین خاطر روی صندلیم نشستم تا کمی دور و اطرافم خلوت بشه.روی اولین پله که ایستادم هوای شهرم را با یک نفس عمیق بلعیدم ،نسیم ملایمی که می وزید و به صورتم می خورد برایم نوید از یک روز افتابی و فرح بخش به همراه داشت.بد از تحویل گرفتن چمدان هایم از سالن خارج شدم و به سمت ایستگاه تاکسی رفتم،از دور پیرمردی را دیدم که روی صندلی نشسته و در همان حال به خواب رفته بود.آهسته گفتم،ببخشید که تکانی خورد و بعد از بالای عینکش نگام کرد و گفت:

_تاکسی می خواستید،آدرستون کجاست؟

_دقیقا نمی دونم آخه.....ممکنه اسم خیابون ها عوض شده باشه ولی می تونم راه رو نشون بدم. _

صبر کن،الان یکی از راننده هامون رو پیدا می کنم که تهرون رو مثل کف دستش بلد باشه.

بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من بشه رو به مردی که اونجا ایستاده بود کرد و گفت:

_ برو ببین اکبر اقا،سرویس نرفته؟

به ساعتم نگاه کردم پاک فراموش کرده بودم که به وقت ایران تنظیمش کنم،داشتم باهاش ور می رفتم که صدایی از پشت سرم اسمم رو صدا کرد:

_تمنا.

به عقب برگشتم ،مرد جوانی رو دیدم بلند و چهار شانه با پوستی گندمی و یک دست که نشان از دقت او در اصلاح صورتش داشت و ریش پروفسوری که بر صورتش جا خوش کرده بود هیبت مردانه تری بهش بخشیده بود؛موهای سیاه پرکلاغی،پیشانی بلند و ابروانی پر پشت و کشیده با چشم های سیاه عینک بدون فرم جذبه ای دو چندان به او بخشیده بود...

چند لحظه بعد که به خودم اومدم تازه فهمیدم هردوی ما حسابی مشغول برانداز کردن همدیگه هستیم.با خجالت سرم رو پایین انداختم و در حالی که صدام رو صاف می کردم ،گفتم:

_ببخشید شما؟

مرد بعداز این که یک قدمی به جلو برداشت نگاه تندو تیزی به من کرد وگفت:

_به جا نیاوردید؟

_متاسفانه نه! _

خانم،تاکسی منتظرتونه سوار نمی شید؟

غریبه بدون اینکه مهلتی برای جواب به من بده گفت:

_ممنون،نیازی به تاکسی شما نیست.

بعد هم بدون هیچ حرف دیگری چرخ دستی چمدون ها رو از دستم کشید و بی توجه به من راه افتاد.به قدم هایم سرعت بخشیدم و پشت سرش دویدم و با خشم گفتم:

_هیچ معلومه چه کار می کنید،چمدون های من و کجا می برید؟

_امیرم....امیر دوستی،شناختید؟

_اوه خدای من ،امیر این تویی!متاسفم که نشناختمت اخه خیلی تغیر کردی.

بی توجه به حرفم،با لحن سردی گفت:

_بهتره سوار شید و بیشتر از این وقت و تلف نکنید.

به محض سوار شدن پرسیدم:چه خبر؟خاله،عمو،نگین چطورند؟ وقتی با سکوتش رو به رو شدم،فهمیم از اینکه نشناختمش حسابی دلخور شده اما من که تقصیری نداشتم، مگه کف دستم رو بو کرده بودم که اون می خواد بیاد دنبالم.شونه م رو با بی خیالی بالا انداختم و گفتم: _دلم می خواست سوپرایزتون کنم،حیف شد.

امیر دستش رو پشت صندلیم گذاشت و لحظه ای کوتاه به صورتم خیره شد و بعد به طعنه گفت:

_ولی اینطور که به نظر میاد خوت بیشتر از همه سوپریز شدی.

سپس بدون هیچ حرف دیگری همانطور که به عقب نگاه می کرد از پارگینگ خارج شد و گفت:

_کسی از اومدنت خبر نداشت،البته به جز من.

_شما از جا فهمیدید؟ _

سهیل تماس گرفت.

بقیه مسیر رو در سکوت طی کردیم.همانطور که هوا داشت کم کم رو به روشنایی می رفت من با هیجان و ذوق زیادی خیابون ها رو با نگاهم دنبال می کردم.هرچی باشه دوازده سال زمان کافی و فرصت زیادی برای تغییر و تحول بود.

_خب دیگه رسیدیم.

پیاده که شدم به خونه نگاه کردم،تا اون جا که حافظه من یاری می کرد ظاهرش هیچ تغییری نکرده بود البته جز رنگ سیاه در که در اون سالها ابی بود.امیر با کلید در رو باز کرد و من ارام و بی صدا وارد حیاط شدم و چشمم به خاله افتاد که بی توجه به حضور ما مشغول اب دادن باغچه بود،ناخوداگاه بغضی اندازه یک هلوی درشت گلومو فشار داد و با صدای گرفته و لرزانی صداش کردم.خاله برگشت و نگاه متعجبش رو به صورم دوخت،داشتم نگاهش می کردم که دیدم شلنگ اب از دستش رها شد و زیر لب اروم اسمم رو صدا زد ،به زحمت چند قدم به طرفش برداشتم و خوم رو توی بغلش جا کردم. صداش تو گوشم پیچید.

_تمنا...باورم نمی شه!

بعد من و از توی بغلش خارج کرد و صورتم رو توی دستش گرفت،به راحتی می توانستم پرده اشکی رو که روی چشماش رو گرفته بود ببینم. _چه قدر تغییر کردی.....برای خودت خانمی شدی.

و دوباره با مهربانی بغلم کرد،از حق نباید می گذشتم برام حکم مادری رو داشت که از اغوش پر مهر مادریش محروم بودم.برای چندمن بار من و بوسید و بعد از خودش جدا کرد وگفت:

_بیا عزیزم،منصور هم باید تو رو ببینه...تا همین چند لحظه پیش داشتم با خودم می گفتم معلوم نیست این پسره افتاب نزده کجا رفته،نگو اومده بوده دنبال تو.چقدرم کلکه پدرسوخته هیچی به مابروز نداده بود. حالا خوبه که همدیگه رو شناختید اخه تمنا جان خیلی تغییر کرده!

_اما به نظر من این امیر ِ که خیلی تغییر کرده،طوری که اصلا نشناختمش.

_راست می گی؟

_باور کن مامان،ایشون من و نشناختند.

_خاله جان،شما باید به من حق بدید چون اخرین باری که من امیر رو دیدم یک جوان کم سن و لاغر بود اما حالا برای خودش یه اقای به تمام معنی شده،پس می بینید که من چندان هم مقصر نیستم.

_شما هم زمانی که ما رو ترک کردید یک دختربچه بیشتر نبودید اما با این حال من ،شما رو شناختم.

_بقیه حرف هاباشه برای بعد،بیا تمنا ،می خوام ببیم منصور چی،اونم تو رو می شناسه یا نه.وای نگین رو بگو که چه قدر از دیدنت خوشحال می شه.

وارد خونه که شدیم اطراف رو خوب نگاه کردم،داخل خونه هم مثل بیرون تغییر چندانی نکرده بود .با شنیدن اسمم به طرف خاله برگشتم و چشم به دهانش دوختم که گفت:

_ببینم صبحانه که نخوردی،بیا بشین یه چیزی بخور تا منم برم منصور رو صدا کنم....

بعد در حالی که دور خودش می گشت زیر لب حرف میزد.

_مادرمن ،دنبال چی می گردین؟

_قوری...یادم نمیاد کجا گذاشتمش؟

_خاله جان روی سماوره.

_مامان قوری رو بدید من چای میریزم،شما بهتره برید باباروبیدار کنید،در ضمن نگین رو هم فراموش نکنید.

جلو رفتم وگفتم:اگه اجازه بدید نگین رو من بیدار کنم.

_چرا که نه،من هم می رم سر وقت باباش.

مشخصات
  • ناشر
    نشرعلی/آرینا
  • نویسنده
    تینا عبداللهی
  • قطع کتاب
    رقعی
  • نوع جلد
    شومیز
  • سال چاپ
    1389
  • نوبت چاپ
    سوم
  • تعداد صفحات
    562
نظرات کاربران
    هیچ دیدگاهی برای این محصول ثبت نشده است!
برگشت به بالا
0216640800© کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه آژانس کتاب است.02166408000 طراحی سایت و سئو : توسط نونگار پردازش