کتاب در میان مه نوشته آزیتا خیری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
روی صندلی بین دو سرباز نشسته و نگاه ماتش به روبرو بود. جایی که پشت میز بزرگ و بلندی ,قاضی دادگاه میان مستشارانش نشسته و از پشت عینک به برگه های مقابلش زل زده بود. کسی حرفی نمیزد و انگار بقیه هم مثل او ضربان قلبشان از پرش تند چشمانشان پیدابود. بیشتر از همه ,مادرش,سودابه که با یک ردیف فاصله روی صندلیهای کناری مثل راهبه ای ملتمس دستانش را مقابل صورتش گرفته و با دلهره منتظر اعلام حکم بود. آخرین حکم,بعد از تایید دیوان عالی. دیگر جایی برای اعتراض هم نداشت. اینبار هر چه میشد,همان بود.
قاضی سرش را بلند کرد و نگاهی به حضار مقابلش انداخت. جهانگیر با ناامیدی به دنبال رگه هایی از عفو در چشمانش بود. اما او مثل تمام مدت دادرسی همچنان جدی و تا حدی هم اخم آلود بود.
نفس بلند جهانگیر در سکوت وهم آور فضا پیچید. با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و با سستی به صندلی تکیه داد. دانستن اینکه چه حکمی برایش داده بودند,زیاد سخت نبود. بعد از سه بار دادرسی ,حتما بازهمان حکم ترسناک گذشته تایید شده بود.به قول بچه های هم بندی , ساعت چهار صبح آزاد میشد!!!با این فکر بی اختیار پوزخند زد. زیر تیغ بود. یعنی ....اعدام!!!
منشی دادگاه حکم را از قاضی گرفت و کمی بعد با صدای رسایی گفت:آقای جهانگیر فرزام لطفا قیام کنید!
پاهایش توان ایستادن نداشت.قاضی چه میدانست که این آخرین جان بدنش بود. ناله مادرش بلند شد و به دنبال آن گریه های آرام شیدا,نامزدش که کمی عقب تر نشسته و با چشمانی خیس به اوخیره مانده بود. جهانگیر همه توانش را جمع کرد و با بی حالی بلند شد. دستهای سردش خیس عرق بودند و قلبش بازهم تند میکوبید. تند تر از وقتی که کنار جنازه بی روح پدرش بهت زده به چاقوی خونی دستش خیره شده بود. آن وقت بیشتر دستش میلرزید ,اما حالا فقط خیس عرق بود.به پویان نگاه کرد.او هم حال بهتری نداشت. سرد و ساکت با دو صندلی فاصله در خود فرو رفته و به جهانگیر خیره مانده بود.
او با سختی قد راست کرد و با چشمانی بی فروغ به منشی دادگاه خیره شد. لحظه ای بعد که برایش به اندازه همه سالهای زندگیش طول کشید,منشی برگه تا شده را باز کرد و با صدایی رسا خواند: جناب آقای جهانگیر فرزام,با توجه به جلسات متعدد بازجویی وارائه گزارش بازپرس پرونده و بررسی ادله موجود و استماع دفاعیات وکیل محترم و صدور کیفرخواست دادستان ,بعد از سه بار دادرسی و با توجه به درخواست تجدید نظر شما از احکام صادره گذشته و دستور دیوان عالی کشور برای دادرسی مجدد و نظر به آراء پزشکان معتمد دادگاه و اظهارات رییس زندان مبنی بر محجوریت شما, این شعبه شما را فاقد اختیار لازم در ارتکاب بزه انجام شده دانسته و تا تایید صحت عقلی,جهت طی مراحل درمانی, شما را به آسایشگاه روانی معرفی می نماید. بدیهی است که این حکم از همینک لازم الاجرا میباشد.
جهانگیر با چشمانی ریز شده به منشی میانسال دادگاه خیره شد. احساس میکرد گوشهایش درست نشنیده بود. بی اینکه بداند کمی به جلو خم شد. انگار میخواست او دوباره آن حکم را بخواند.اما قاضی با آن چکش معروفش روی میز کوبید و با صدای بلند و سردش گفت: ختم جلسه دادرسی را اعلام میکنم.
شعله با صدایی جیغ مانند فریاد کشید: امکان نداره. شما تبانی کردین. رشوه گرفتین.
جهانگیر با همان وجود شوکه و مبهوت به عقب برگشت. شعله کنار مادرش ,تهمینه ایستاده بود و با نفرت نگاهش میکرد. قاضی از جایش بلند شد و او دوباره فریاد کشید: این حکمش اعدامه. پدر منو کشته. من شکایت میکنم. میرم پیش رییس قوه قضاییه. من از این قاتل نمیگذرم.
قاضی بدون توجه به فریادهای او در معیت مستشارانش از دادگاه بیرون رفت و سربازی که کنار جهانگیرایستاده بود دستبند را مقابلش گرفت. نگاه او از شعله کنده شد و باز هم به آن دستبند فلزی سرد خیره شد
کتاب در میان مه نوشته آزیتا خیری، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
روی صندلی بین دو سرباز نشسته و نگاه ماتش به روبرو بود. جایی که پشت میز بزرگ و بلندی ,قاضی دادگاه میان مستشارانش نشسته و از پشت عینک به برگه های مقابلش زل زده بود. کسی حرفی نمیزد و انگار بقیه هم مثل او ضربان قلبشان از پرش تند چشمانشان پیدابود. بیشتر از همه ,مادرش,سودابه که با یک ردیف فاصله روی صندلیهای کناری مثل راهبه ای ملتمس دستانش را مقابل صورتش گرفته و با دلهره منتظر اعلام حکم بود. آخرین حکم,بعد از تایید دیوان عالی. دیگر جایی برای اعتراض هم نداشت. اینبار هر چه میشد,همان بود.
قاضی سرش را بلند کرد و نگاهی به حضار مقابلش انداخت. جهانگیر با ناامیدی به دنبال رگه هایی از عفو در چشمانش بود. اما او مثل تمام مدت دادرسی همچنان جدی و تا حدی هم اخم آلود بود.
نفس بلند جهانگیر در سکوت وهم آور فضا پیچید. با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد و با سستی به صندلی تکیه داد. دانستن اینکه چه حکمی برایش داده بودند,زیاد سخت نبود. بعد از سه بار دادرسی ,حتما بازهمان حکم ترسناک گذشته تایید شده بود.به قول بچه های هم بندی , ساعت چهار صبح آزاد میشد!!!با این فکر بی اختیار پوزخند زد. زیر تیغ بود. یعنی ....اعدام!!!
منشی دادگاه حکم را از قاضی گرفت و کمی بعد با صدای رسایی گفت:آقای جهانگیر فرزام لطفا قیام کنید!
پاهایش توان ایستادن نداشت.قاضی چه میدانست که این آخرین جان بدنش بود. ناله مادرش بلند شد و به دنبال آن گریه های آرام شیدا,نامزدش که کمی عقب تر نشسته و با چشمانی خیس به اوخیره مانده بود. جهانگیر همه توانش را جمع کرد و با بی حالی بلند شد. دستهای سردش خیس عرق بودند و قلبش بازهم تند میکوبید. تند تر از وقتی که کنار جنازه بی روح پدرش بهت زده به چاقوی خونی دستش خیره شده بود. آن وقت بیشتر دستش میلرزید ,اما حالا فقط خیس عرق بود.به پویان نگاه کرد.او هم حال بهتری نداشت. سرد و ساکت با دو صندلی فاصله در خود فرو رفته و به جهانگیر خیره مانده بود.
او با سختی قد راست کرد و با چشمانی بی فروغ به منشی دادگاه خیره شد. لحظه ای بعد که برایش به اندازه همه سالهای زندگیش طول کشید,منشی برگه تا شده را باز کرد و با صدایی رسا خواند: جناب آقای جهانگیر فرزام,با توجه به جلسات متعدد بازجویی وارائه گزارش بازپرس پرونده و بررسی ادله موجود و استماع دفاعیات وکیل محترم و صدور کیفرخواست دادستان ,بعد از سه بار دادرسی و با توجه به درخواست تجدید نظر شما از احکام صادره گذشته و دستور دیوان عالی کشور برای دادرسی مجدد و نظر به آراء پزشکان معتمد دادگاه و اظهارات رییس زندان مبنی بر محجوریت شما, این شعبه شما را فاقد اختیار لازم در ارتکاب بزه انجام شده دانسته و تا تایید صحت عقلی,جهت طی مراحل درمانی, شما را به آسایشگاه روانی معرفی می نماید. بدیهی است که این حکم از همینک لازم الاجرا میباشد.
جهانگیر با چشمانی ریز شده به منشی میانسال دادگاه خیره شد. احساس میکرد گوشهایش درست نشنیده بود. بی اینکه بداند کمی به جلو خم شد. انگار میخواست او دوباره آن حکم را بخواند.اما قاضی با آن چکش معروفش روی میز کوبید و با صدای بلند و سردش گفت: ختم جلسه دادرسی را اعلام میکنم.
شعله با صدایی جیغ مانند فریاد کشید: امکان نداره. شما تبانی کردین. رشوه گرفتین.
جهانگیر با همان وجود شوکه و مبهوت به عقب برگشت. شعله کنار مادرش ,تهمینه ایستاده بود و با نفرت نگاهش میکرد. قاضی از جایش بلند شد و او دوباره فریاد کشید: این حکمش اعدامه. پدر منو کشته. من شکایت میکنم. میرم پیش رییس قوه قضاییه. من از این قاتل نمیگذرم.
قاضی بدون توجه به فریادهای او در معیت مستشارانش از دادگاه بیرون رفت و سربازی که کنار جهانگیرایستاده بود دستبند را مقابلش گرفت. نگاه او از شعله کنده شد و باز هم به آن دستبند فلزی سرد خیره شد