کتاب در حرم یار نوشته زهرا احسان منش، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
عاقد رو به آنها گفت:
ـ مدت دار؟
مرد جوان شتابزده گفت:
ـ بله.
عاقد از پشت شیشهی عینک آن دو را برانداز کرد و سپس گفت:
ـ چه مدت؟
نگاه مرد جوان به راتا کشیده شد. راتا مضطرب زمزمه کرد:
ـ همین یکی دو روزه دیگه.
لحظهای جا خورد، ناگهان التماس در نگاهش موج زد و گفت:
ـ شش ماه، باشه؟
راتا مبهوت و هراسان گفت:
ـ از همین اول کاری داری میزنی زیر قولت! مثل اینکه یادت رفت فقط تا مدتی که من خونه پیدا...
حرفش را برید و گفت:
ـ باشه دو ماه، دیگه هم چونه نزن چون معلوم نیست چقدر طول بکشه خونهی مناسبتو پیدا کنی.
شتابزده گفت:
ـ ولی...
نفسش را پر صدا بیرون داد و پر التماس و دلخور گفت:
ـ راتا! تو که هر چی گفتی من گفتم چشم، خواهشاً دیگه با این ترس بیموردت روزمونو خراب نکن.
با شنیدن این جمله گویا قانع شود به ناچار سکوت کرد. سکوتی پر تردید. چه کسی میدانست این عقد موقت آرامش دل بیقرارش است فقط اگر این وجدان حراف دست از ملامتش بردارد. عاقد صیغه با مدت معین دو ماه را جاری کرد و نفس راحتی از سینهی مرد جوان برخاست. وجدان راتا همچنان در اعتراض بود و جو محضر را برایش نفسگیر کرده و حال جسمیاش را به بند میکشید. به محض اینکه بلند شد تا همراه شوهر موقتش از محضر خارج شود ناگهان یاد زمانی افتاد که در آستانهی ازدواج بود و پدرشوهرش خواست تا روز جشن عقدشان صیغه بمانند و پدرش گفت «من اصلاً دلم نمیخواد دخترم صیغه بمونه.»
ناگهان حس کرد زیر پایش خالی شد. چهرهی مرتضی و پدر جلوی چشمانش آمد. شرم تمام وجودش را پر کرد. او چه میکرد؟ آیا او همان راتای گذشته بود؟ چطور به همین راحتی از اعتماد خانوادهاش سوءاستفاده میکرد؟ اگر پدر میفهمید که او شبی را در خانهی مجردیاش نگذرانده و به جای آن صیغهی مردی شده و در خانهی او شب را به صبح رسانیده چه میکرد؟ دلشوره به جانش افتاد. حالت تهوع سراغش آمد و هنوز پلههای محضر را کامل نپیموده بود که حس کرد سرش گیج رفت. از دیوار کمک گرفت. مرد جوان سراسیمه بازویش را گرفت و مضطرب و نگران گفت:
ـ چی شدی راتا؟
بیرمق نگاهش کرد و گفت:
ـ چیزی نیست. نمیدونم چرا یهو سرم گیج رفت!
درحالیکه کمکش میکرد از پلهها پایین بیاید، گفت:
ـ احتمالاً فشارت افتاده.
سکوت را ترجیح داد. حق با او بود فشارش افتاده بود. فشار وجدانش، فشار عقایدش، فشار حیائش. طولی نکشید به کمک او داخل اتومبیل نشست و سعی کرد بر اعصاب متزلزل خود مسلط شود. گویا مرد جوان هنوز نگرانش بود که به محض اینکه پشت فرمان اتومبیل نشست، نگاهش را به او دوخت و مضطرب گفت:
ـ راتا جان! چرا اینطوری شدی؟
همین جمله کافی بود تا بغض کند. نمیتوانست در برابر این وجدان معترض و این نگاه مهربان و نگران سکوت اختیار کند. انگار از اعتراض وجدان به این مرد بگوید وجدان را خفه کرده است که گفت:
ـ حس بدی دارم. حس میکنم دارم از اعتماد خانوادهم سوءاستفاده میکنم.
دست دراز کرد. دست راتا را گرفت و در دست فشرد و گفت:
ـ این چه حرفیه؟ اولاً تو گناهی مرتکب نشدی. دوماً من که نمیخوام ازت سوءاستفاده کنم. راتا! قول بده به هیچی فکر نکنی. خواهش میکنم تو همین لحظه زندگی کن، تو همین لحظه که با هم هستیم، بیا و بذار این مدت بهمون خوش بگذره.
تا حدودی آرام شد و با تکان سر تأیید کرد. گویا او هم خیالش راحت شود، اتومبیل را به حرکت در آورد و گفت:
ـ بریم خونهی من استراحت کن.
راتا شتاب زده گفت:
ـ پس بنگاه...
مستقیم نگاهش کرد و گفت:
ـ راتا جان! با این حالت؟ بریم یه خرده استراحت کن بهتر که شدی میریم.
حق با او بود. با آن حال و روز نمیتوانست قدمی راه برود چه برسد به گشتن برای پیدا کردن خانهی مناسب. به صندلی اتومبیل تکیه زد و چشمهایش را بست. دلش خواب میخواست و آرامش. اگر وجدان امانش میداد. اگر عقلش آن قدر با دلش نمیجنگید و سکوت میکرد. دقایقی در سکوت به جدال دل و عقل و وجدان گوش کرد. نه فایدهای نداشت. گویا آرامش بر او حرام بود. حال که کنار مرد ایدهآل زندگیاش هم بود باز آرامش را این عقل بیاحساس و این وجدان معترض حرامش میکردند. با اکراه چشم باز کرد و بالاجبار عقل گفت:
ـ میگم کاش برم خونهی خودم.
نگاهش را از خیابان گرفت و متعجب گفت:
ـ چرا؟!
پر بهانه گفت:
ـ آخه من غیر لباس تنم، لباس دیگهای ندارم.
لبخندی زد و گفت:
ـ همین حالا میخرم برات.
انگار هنوز عقل بر دل پیشتاز بود که مستأصل گفت:
ـ نه آخه خیلی عرق کردم. باید برم دوش بگیرم.
گویا حالش را فهمید. لبخندی گوشهی لبش آمد و گفت:
ـ میریم خونه، تو دوش بگیر منم تو این فاصله میرم برات لباس میخرم. دیگه چی؟
ـ نه من اینطوری راحت نیستم.
لبخند شیطنتباری زد وگفت:
ـ خب منم اون طوری راحت نیستم. حرف برگشت رو نزن.
دیگر نه حال اعتراض را داشت و نه رغبت آن را. این سکوتش، مرد را هم راضی میکرد. کمی بعد اتومبیل را جلوی مجتمعی مسکونی متوقف کرد و رو به راتا گفت:
ـ کمکت کنم پیاده شی؟
هنوز هم از کاری که کرده بود مطمئن نبود که گفت:
ـ نه میتونم، فقط... فقط همسایهها من و تو رو با هم نبینن... میترسم برات بد شه.
استرس راتا بیقرارش میکرد. لبخندی زد و گفت:
ـ هیچکی ما رو نمیشناسه. نگران نباش، پیاده شو.
سعی کرد نگران نباشد، همانطور که او میخواهد. با هم وارد مجتمع شدند. مجتمعی پنج طبقه و تک واحدی. سوار آسانسور شدند و او دکمهی سه را فشرد. راتا در دل دعا میکرد کسی آنها را با هم نبیند. آنقدر دلهرهی این موضوع را داشت که به محض اینکه او کلید انداخت و در را باز کرد بیتعارف وارد آپارتمان شد و آرزو کرد هر چه سریعتر این در بسته شود قبل از اینکه توسط همسایهها دیده شود.
به دنبال راتا وارد شد، در را پشت سر بست و گفت:
ـ خوش اومدی.
تنشهای بیپایان کار خود را کرد و توان و رمق راتا را تا حد قابل توجهی کش رفت. پاهایش به زحمت او را تا کنار مبلی کشاندند. گویا باز فشارش میافتاد. روی مبل نشست و گفت:
ـ ممنون.
به راتا نزدیک شد. به چهرهی رنگ پریدهاش نگاه کرد و گفت:
ـ مثل اینکه حالت خوب نیس!
با تکان سر تأیید کرد و با نگاهش مرد جوان را که به سمت آشپزخانه میرفت بدرقه کرد.
طولی نکشید با لیوانی آب قند در دست در حالی که پر صدا هماش میزد از آشپزخانه خارج شد. با نگاه نگرانش راتا را کاوید و لیوان را به سمتش گرفت و گفت:
ـ بخور و به هیچی فکر نکن.
بالأخره وجدانش پیروز میدان شد. بغضآلود نگاهش کرد و گفت:
ـ اشتباه کردیم. من نباید...
به حرفش آمد و گفت:
ـ بخور. بعد هم برو استراحت کن. تو خستهای راتا.
پیشنهاد خوبی بود. دیگر کار از کار گذشته بود. فقط امیدوار بود تا پیدا شدن خانهی مناسب این مرد روی قولش بماند و حریم بینشان را لگدمال هوس نکند، پس در سکوت جرعهای نوشید.
دست دراز کرد و گفت:
ـ دستت رو بده به من و بلند شو.
نگاهش به دست او کشیده شد. همان دست مردانهای که دلش ضعف میرفت برای لمسش. دستش را حرکت داد. ناگهان پشیمان شد و به جای گرفتن دست او، دست به زانو گرفت و در یک حرکت سریع بلند شد و همزمان گفت:
ـ ممنون... میتونم.
دست ناکامش را پس کشید. به سمت اتاقخواب رفت و گفت:
ـ بیا اینجا.
به دنبالش رفت. نگاهی به اتاقخواب انداخت. در دل آرزو کرد تخت مشترک نبیند که با دیدن تخت یک نفره و یک دستگاه کامپیوتر روی میز در آن اتاق، خیالش راحت شد و بیتوجه به آن یکی اتاق خواب که از قضا درش بسته بود، وارد اتاق شد. چادرش را درآورد و روی تخت نشست.
هنوز نگاهش نگران بود وقتی گفت:
ـ راتا! میخوای بریم دکتر؟
ـ نه حس میکنم بهترم.
کنارش نشست و گفت:
ـ مطمئنی خانومی؟
آخ که دلش بیامان بر خود لرزید، از این فاصلهی پوچ و این عطر مردانه و این نگاهی که تا مغز استخوان وجدانش را میشکاند و غوغا میکرد در وجود ناآرامش. سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ آره. فکر میکنم حق با توئه، من فقط نیاز به استراحت دارم. میشه بخوابم؟
منظور راتا را خوب فهمید. بلند شد و گفت:
ـ آره راحت بخواب، در رو میبندم تا با آرامش بخوابی. من میرم بیرون خرید، تلفن خونه رو میکشم که بیدار نشی. بهتره گوشیتو خاموش کنی.
ـ ممنون.
وقتی او از اتاق خارج شد و در را بست، حس کرد آن قدر آرامش دارد که میتواند ساعتها بخوابد. همین که مرد جوان تنهایش بگذارد اما حضور داشته باشد، همین که بیدریغ محبت کند اما طبق قولش دست درازی نکند، همین برای آرامش وجدان زنی که مدتهاست تنها و مطلقه، کفایت میکند. برای زنی که بارها دلتنگی برای این مرد، آرام و قرارش را ربوده بود، کافیست. همین که آن دو بتوانند بیدغدغه و دوستانه با هم باشند، کافیست. بلند شد و مانتو و مقنعهاش را در آورد که گوشیاش لرزید. پیرزن صاحب خانهاش بودکه نگرانش شده بود. راتا عذرخواهی کرد و گفت:
ـ ببخشید یادم نبود خبرتون کنم. من یه کاری برام پیش اومده چند روزی خونهی یکی از دوستام میمونم. ضمناً دنبال خونه هم هستم.
ـ ببخش مادر. اصلاً دلم نمیخواست آواره بشی. ولی وقتی آدم پیر میشه دیگه اختیارش از دستش خارج میشه. بچههام به حال خودم نمیذارنم وگرنه من پیرزن با همین خونه و خاطراتش خوش بودم دیگه آخر عمری خونه فروختنم چی بود؟
ـ اصلاً نگران من نباشین مادر. من ناراحت نشدم. بچههای شما هم حق دارن.
آرام بر در ضربه زد و راتا را صدا کرد. راتا همانطور که با تلفن حرف میزد، شتاب زده در را باز کرد و با اشاره از او خواست سکوت کند. به محض اینکه بعد از کمی تعارف با صاحب خانهاش خداحافظی کرد، مرد جوان کنجکاوانه پرسید:
ـ مامانت بود؟
ـ نه صاحب خونهم بود... نگران شده بود.
نگاهی به اندام و قامت کشیدهی راتا، به موهای کوتاهش، به چهرهی دلنشین و خواستنیاش انداخت. لبخندی زد و گفت:
ـ موی کوتاه خیلی بهت میآد.
راتا تازه متوجه پوشش خود شد. از نگاه تحسین برانگیز و گیرا و پرمنظور مرد جوان تمام تنش داغ شد و شرم وجودش را تسخیر کرد. سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ کار داشتی؟
ـ میخواستم بپرسم غیر لباس چیز دیگهای لازم نداری؟
ـ نه ممنون.
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
ـ زود بر میگردم.
با رفتن او فرصت یافت دوش بگیرد. از حمام بیرون آمد و با سشواری که از قبل روی مبل بود موهایش را خشک کرد. روی تخت دراز کشید. پلکهایش سنگین شد. چند روز بود که درست نخوابیده بود؟ خوب که فکر میکرد میفهمید از همان روزی که یاد گرفت به عشق دیدن روزانهی این مرد چشم باز کند، خوب نخوابیده بود. دیدن روزمرهی او تزریق هیجان و حیات بود در رگهای دلی که مدتها بود از بیمهری و شک و تردید قندیل بسته بود. چشمهایش را بست و این بار خوابید. گویا وجدانش هم خسته بود که سکوت کرد.
از آن سو مرد جوان هم به چند مرکز خرید سر زد. چند دست لباس و مقداری میوه و مواد غذایی خریداری کرد و به خانه بازگشت. کلید انداخت و وارد شد. آهسته صدا کرد:
ـ خانومی! بیداری؟
اما جوابی نشنید. خریدها را در آشپزخانه و نایلون محتوای لباس او را روی کانتر گذاشت و تا کنار در اتاق او پیش رفت. آرام در اتاقش را باز کرد. رها انگشتانش را در هم قلاب کرده و زیر سر گذاشته و زیر ملحفه دمروار و معصومانه خوابیده بود. دلش برای با او بودن ضعف رفت اما نخواست اعتماد راتا را از دست بدهد پس بر خواهش دل، قفل سکوت زد. به آشپزخانه برگشت و خریدها را جا به جا کرد و هرازگاهی با علم نبودن راتا در زاویهی دیدش اما باز از همان آشپزخانه اتاق او را نگاه کرد گویا این قفلی که بر دل کوبید مدتها بود که زنگار گرفته و هرز شده بود که به همین راحتی با ندیدن راتا باز شد و بهانه طلب. پس بیدرنگ مقداری میوه شست و انگار بهانهای برای بیدار کردن او پیدا کرده باشد، مشتاقانه به سمت اتاقش رفت. وارد شد و تا کنار تخت جلو رفت. کنار تخت زانو زد. دقایقی او را نگاه کرد. چقدر دلتنگ او بود! چقدر جای خالی او در زندگی آزرده بودش! چقدر به او محتاج بود! به حضورش و به محبتش. کاش آن قول مسخره را هیچوقت به راتا نمیداد تا اینک که بعد از مدتها سوختن در عطش داشتن او، داشتش، یه دل سیر از جام وجود او سیراب میشد. طاقت از کف برید. سرش را جلو برد. زیر لب گفت:
ـ لعنت به قولی که بیجا داده بشه.
بیاعتنا به وجدان، در میان رقص مهیج دل، آرام بر موهای او بوسه زد. ناگهان صدای زنگ آیفون، آرامش او و معشوقهی خفتهاش را بر هم زد. سراسیمه به سمت آیفون دوید تا راتا از صدای آن بیدار نشود. گوشی آیفون را برداشت و گفت:
ـ کیه؟!
و ناباورانه ادامه داد:
ـ مامان شمایین؟!... اتفاقی افتاده اومدید اینجا؟!... در رو باز کنم؟!... آهان... نه باشه چشم. بفرمایید بالا.
اما راتا از صدای زنگ آیفون بیدار شده و با حالتی منگ محو دیدن محیط جدید اطرافش بود که با شنیدن این جملهی وی در جا خشکش زد. تمام وجودش در وحشت غرق شد وقتی مرد جوان کفشهایش را آورد و درحالیکه به دستش میداد، سراسیمه گفت:
ـ نگران نباش مامانه. میدونم که زود میره... اصلاً میخوای تو رو ببینه مشکلی نیست. میگم کار داشتی اومدی.
راتا شتاب زده و هراسان گفت:
ـ دیوونه شدی؟ کار داشتم اونم تو خونهی تو؟ مثلاً چه کاری؟ خاک تو سرم من با مامانت رودروایستی دارم الان راجع به من چی فک میکنه؟... من میترسم.
دستش را گرفت و گفت:
ـ نترس عزیزم. تو همین اتاق بمون. دس به سرش میکنم تا بره.
ضربهای که به در آپارتمان خورد ضربان قلب راتا را بالاتر برد و رنگ صورتش را به وضوح پراند.
خودش هم مضطرب بود. اصلاً انتظار آمدن مادر را آن هم دقیقاً در این تایم نداشت اما برای آرام کردن راتا هم که بود گفت:
ـ راتا! نگران هیچی نباش. متأسفم.
و اندکی برای اطمینان دادن به او سر انگشتانش را فشرد و سپس رها کرد و در چشم بر هم زدنی اتاق را ترک کرد و در را هم بست. راتا سراسیمه لباسهایش را پوشید. کفش و کیفش را همچنان در دست داشت. صدای مادر او را میشنید:
ـ تو کجایی پسر؟ چند شبه پیدات نیست
کتاب در حرم یار نوشته زهرا احسان منش، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
عاقد رو به آنها گفت:
ـ مدت دار؟
مرد جوان شتابزده گفت:
ـ بله.
عاقد از پشت شیشهی عینک آن دو را برانداز کرد و سپس گفت:
ـ چه مدت؟
نگاه مرد جوان به راتا کشیده شد. راتا مضطرب زمزمه کرد:
ـ همین یکی دو روزه دیگه.
لحظهای جا خورد، ناگهان التماس در نگاهش موج زد و گفت:
ـ شش ماه، باشه؟
راتا مبهوت و هراسان گفت:
ـ از همین اول کاری داری میزنی زیر قولت! مثل اینکه یادت رفت فقط تا مدتی که من خونه پیدا...
حرفش را برید و گفت:
ـ باشه دو ماه، دیگه هم چونه نزن چون معلوم نیست چقدر طول بکشه خونهی مناسبتو پیدا کنی.
شتابزده گفت:
ـ ولی...
نفسش را پر صدا بیرون داد و پر التماس و دلخور گفت:
ـ راتا! تو که هر چی گفتی من گفتم چشم، خواهشاً دیگه با این ترس بیموردت روزمونو خراب نکن.
با شنیدن این جمله گویا قانع شود به ناچار سکوت کرد. سکوتی پر تردید. چه کسی میدانست این عقد موقت آرامش دل بیقرارش است فقط اگر این وجدان حراف دست از ملامتش بردارد. عاقد صیغه با مدت معین دو ماه را جاری کرد و نفس راحتی از سینهی مرد جوان برخاست. وجدان راتا همچنان در اعتراض بود و جو محضر را برایش نفسگیر کرده و حال جسمیاش را به بند میکشید. به محض اینکه بلند شد تا همراه شوهر موقتش از محضر خارج شود ناگهان یاد زمانی افتاد که در آستانهی ازدواج بود و پدرشوهرش خواست تا روز جشن عقدشان صیغه بمانند و پدرش گفت «من اصلاً دلم نمیخواد دخترم صیغه بمونه.»
ناگهان حس کرد زیر پایش خالی شد. چهرهی مرتضی و پدر جلوی چشمانش آمد. شرم تمام وجودش را پر کرد. او چه میکرد؟ آیا او همان راتای گذشته بود؟ چطور به همین راحتی از اعتماد خانوادهاش سوءاستفاده میکرد؟ اگر پدر میفهمید که او شبی را در خانهی مجردیاش نگذرانده و به جای آن صیغهی مردی شده و در خانهی او شب را به صبح رسانیده چه میکرد؟ دلشوره به جانش افتاد. حالت تهوع سراغش آمد و هنوز پلههای محضر را کامل نپیموده بود که حس کرد سرش گیج رفت. از دیوار کمک گرفت. مرد جوان سراسیمه بازویش را گرفت و مضطرب و نگران گفت:
ـ چی شدی راتا؟
بیرمق نگاهش کرد و گفت:
ـ چیزی نیست. نمیدونم چرا یهو سرم گیج رفت!
درحالیکه کمکش میکرد از پلهها پایین بیاید، گفت:
ـ احتمالاً فشارت افتاده.
سکوت را ترجیح داد. حق با او بود فشارش افتاده بود. فشار وجدانش، فشار عقایدش، فشار حیائش. طولی نکشید به کمک او داخل اتومبیل نشست و سعی کرد بر اعصاب متزلزل خود مسلط شود. گویا مرد جوان هنوز نگرانش بود که به محض اینکه پشت فرمان اتومبیل نشست، نگاهش را به او دوخت و مضطرب گفت:
ـ راتا جان! چرا اینطوری شدی؟
همین جمله کافی بود تا بغض کند. نمیتوانست در برابر این وجدان معترض و این نگاه مهربان و نگران سکوت اختیار کند. انگار از اعتراض وجدان به این مرد بگوید وجدان را خفه کرده است که گفت:
ـ حس بدی دارم. حس میکنم دارم از اعتماد خانوادهم سوءاستفاده میکنم.
دست دراز کرد. دست راتا را گرفت و در دست فشرد و گفت:
ـ این چه حرفیه؟ اولاً تو گناهی مرتکب نشدی. دوماً من که نمیخوام ازت سوءاستفاده کنم. راتا! قول بده به هیچی فکر نکنی. خواهش میکنم تو همین لحظه زندگی کن، تو همین لحظه که با هم هستیم، بیا و بذار این مدت بهمون خوش بگذره.
تا حدودی آرام شد و با تکان سر تأیید کرد. گویا او هم خیالش راحت شود، اتومبیل را به حرکت در آورد و گفت:
ـ بریم خونهی من استراحت کن.
راتا شتاب زده گفت:
ـ پس بنگاه...
مستقیم نگاهش کرد و گفت:
ـ راتا جان! با این حالت؟ بریم یه خرده استراحت کن بهتر که شدی میریم.
حق با او بود. با آن حال و روز نمیتوانست قدمی راه برود چه برسد به گشتن برای پیدا کردن خانهی مناسب. به صندلی اتومبیل تکیه زد و چشمهایش را بست. دلش خواب میخواست و آرامش. اگر وجدان امانش میداد. اگر عقلش آن قدر با دلش نمیجنگید و سکوت میکرد. دقایقی در سکوت به جدال دل و عقل و وجدان گوش کرد. نه فایدهای نداشت. گویا آرامش بر او حرام بود. حال که کنار مرد ایدهآل زندگیاش هم بود باز آرامش را این عقل بیاحساس و این وجدان معترض حرامش میکردند. با اکراه چشم باز کرد و بالاجبار عقل گفت:
ـ میگم کاش برم خونهی خودم.
نگاهش را از خیابان گرفت و متعجب گفت:
ـ چرا؟!
پر بهانه گفت:
ـ آخه من غیر لباس تنم، لباس دیگهای ندارم.
لبخندی زد و گفت:
ـ همین حالا میخرم برات.
انگار هنوز عقل بر دل پیشتاز بود که مستأصل گفت:
ـ نه آخه خیلی عرق کردم. باید برم دوش بگیرم.
گویا حالش را فهمید. لبخندی گوشهی لبش آمد و گفت:
ـ میریم خونه، تو دوش بگیر منم تو این فاصله میرم برات لباس میخرم. دیگه چی؟
ـ نه من اینطوری راحت نیستم.
لبخند شیطنتباری زد وگفت:
ـ خب منم اون طوری راحت نیستم. حرف برگشت رو نزن.
دیگر نه حال اعتراض را داشت و نه رغبت آن را. این سکوتش، مرد را هم راضی میکرد. کمی بعد اتومبیل را جلوی مجتمعی مسکونی متوقف کرد و رو به راتا گفت:
ـ کمکت کنم پیاده شی؟
هنوز هم از کاری که کرده بود مطمئن نبود که گفت:
ـ نه میتونم، فقط... فقط همسایهها من و تو رو با هم نبینن... میترسم برات بد شه.
استرس راتا بیقرارش میکرد. لبخندی زد و گفت:
ـ هیچکی ما رو نمیشناسه. نگران نباش، پیاده شو.
سعی کرد نگران نباشد، همانطور که او میخواهد. با هم وارد مجتمع شدند. مجتمعی پنج طبقه و تک واحدی. سوار آسانسور شدند و او دکمهی سه را فشرد. راتا در دل دعا میکرد کسی آنها را با هم نبیند. آنقدر دلهرهی این موضوع را داشت که به محض اینکه او کلید انداخت و در را باز کرد بیتعارف وارد آپارتمان شد و آرزو کرد هر چه سریعتر این در بسته شود قبل از اینکه توسط همسایهها دیده شود.
به دنبال راتا وارد شد، در را پشت سر بست و گفت:
ـ خوش اومدی.
تنشهای بیپایان کار خود را کرد و توان و رمق راتا را تا حد قابل توجهی کش رفت. پاهایش به زحمت او را تا کنار مبلی کشاندند. گویا باز فشارش میافتاد. روی مبل نشست و گفت:
ـ ممنون.
به راتا نزدیک شد. به چهرهی رنگ پریدهاش نگاه کرد و گفت:
ـ مثل اینکه حالت خوب نیس!
با تکان سر تأیید کرد و با نگاهش مرد جوان را که به سمت آشپزخانه میرفت بدرقه کرد.
طولی نکشید با لیوانی آب قند در دست در حالی که پر صدا هماش میزد از آشپزخانه خارج شد. با نگاه نگرانش راتا را کاوید و لیوان را به سمتش گرفت و گفت:
ـ بخور و به هیچی فکر نکن.
بالأخره وجدانش پیروز میدان شد. بغضآلود نگاهش کرد و گفت:
ـ اشتباه کردیم. من نباید...
به حرفش آمد و گفت:
ـ بخور. بعد هم برو استراحت کن. تو خستهای راتا.
پیشنهاد خوبی بود. دیگر کار از کار گذشته بود. فقط امیدوار بود تا پیدا شدن خانهی مناسب این مرد روی قولش بماند و حریم بینشان را لگدمال هوس نکند، پس در سکوت جرعهای نوشید.
دست دراز کرد و گفت:
ـ دستت رو بده به من و بلند شو.
نگاهش به دست او کشیده شد. همان دست مردانهای که دلش ضعف میرفت برای لمسش. دستش را حرکت داد. ناگهان پشیمان شد و به جای گرفتن دست او، دست به زانو گرفت و در یک حرکت سریع بلند شد و همزمان گفت:
ـ ممنون... میتونم.
دست ناکامش را پس کشید. به سمت اتاقخواب رفت و گفت:
ـ بیا اینجا.
به دنبالش رفت. نگاهی به اتاقخواب انداخت. در دل آرزو کرد تخت مشترک نبیند که با دیدن تخت یک نفره و یک دستگاه کامپیوتر روی میز در آن اتاق، خیالش راحت شد و بیتوجه به آن یکی اتاق خواب که از قضا درش بسته بود، وارد اتاق شد. چادرش را درآورد و روی تخت نشست.
هنوز نگاهش نگران بود وقتی گفت:
ـ راتا! میخوای بریم دکتر؟
ـ نه حس میکنم بهترم.
کنارش نشست و گفت:
ـ مطمئنی خانومی؟
آخ که دلش بیامان بر خود لرزید، از این فاصلهی پوچ و این عطر مردانه و این نگاهی که تا مغز استخوان وجدانش را میشکاند و غوغا میکرد در وجود ناآرامش. سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ آره. فکر میکنم حق با توئه، من فقط نیاز به استراحت دارم. میشه بخوابم؟
منظور راتا را خوب فهمید. بلند شد و گفت:
ـ آره راحت بخواب، در رو میبندم تا با آرامش بخوابی. من میرم بیرون خرید، تلفن خونه رو میکشم که بیدار نشی. بهتره گوشیتو خاموش کنی.
ـ ممنون.
وقتی او از اتاق خارج شد و در را بست، حس کرد آن قدر آرامش دارد که میتواند ساعتها بخوابد. همین که مرد جوان تنهایش بگذارد اما حضور داشته باشد، همین که بیدریغ محبت کند اما طبق قولش دست درازی نکند، همین برای آرامش وجدان زنی که مدتهاست تنها و مطلقه، کفایت میکند. برای زنی که بارها دلتنگی برای این مرد، آرام و قرارش را ربوده بود، کافیست. همین که آن دو بتوانند بیدغدغه و دوستانه با هم باشند، کافیست. بلند شد و مانتو و مقنعهاش را در آورد که گوشیاش لرزید. پیرزن صاحب خانهاش بودکه نگرانش شده بود. راتا عذرخواهی کرد و گفت:
ـ ببخشید یادم نبود خبرتون کنم. من یه کاری برام پیش اومده چند روزی خونهی یکی از دوستام میمونم. ضمناً دنبال خونه هم هستم.
ـ ببخش مادر. اصلاً دلم نمیخواست آواره بشی. ولی وقتی آدم پیر میشه دیگه اختیارش از دستش خارج میشه. بچههام به حال خودم نمیذارنم وگرنه من پیرزن با همین خونه و خاطراتش خوش بودم دیگه آخر عمری خونه فروختنم چی بود؟
ـ اصلاً نگران من نباشین مادر. من ناراحت نشدم. بچههای شما هم حق دارن.
آرام بر در ضربه زد و راتا را صدا کرد. راتا همانطور که با تلفن حرف میزد، شتاب زده در را باز کرد و با اشاره از او خواست سکوت کند. به محض اینکه بعد از کمی تعارف با صاحب خانهاش خداحافظی کرد، مرد جوان کنجکاوانه پرسید:
ـ مامانت بود؟
ـ نه صاحب خونهم بود... نگران شده بود.
نگاهی به اندام و قامت کشیدهی راتا، به موهای کوتاهش، به چهرهی دلنشین و خواستنیاش انداخت. لبخندی زد و گفت:
ـ موی کوتاه خیلی بهت میآد.
راتا تازه متوجه پوشش خود شد. از نگاه تحسین برانگیز و گیرا و پرمنظور مرد جوان تمام تنش داغ شد و شرم وجودش را تسخیر کرد. سرش را پایین انداخت و گفت:
ـ کار داشتی؟
ـ میخواستم بپرسم غیر لباس چیز دیگهای لازم نداری؟
ـ نه ممنون.
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
ـ زود بر میگردم.
با رفتن او فرصت یافت دوش بگیرد. از حمام بیرون آمد و با سشواری که از قبل روی مبل بود موهایش را خشک کرد. روی تخت دراز کشید. پلکهایش سنگین شد. چند روز بود که درست نخوابیده بود؟ خوب که فکر میکرد میفهمید از همان روزی که یاد گرفت به عشق دیدن روزانهی این مرد چشم باز کند، خوب نخوابیده بود. دیدن روزمرهی او تزریق هیجان و حیات بود در رگهای دلی که مدتها بود از بیمهری و شک و تردید قندیل بسته بود. چشمهایش را بست و این بار خوابید. گویا وجدانش هم خسته بود که سکوت کرد.
از آن سو مرد جوان هم به چند مرکز خرید سر زد. چند دست لباس و مقداری میوه و مواد غذایی خریداری کرد و به خانه بازگشت. کلید انداخت و وارد شد. آهسته صدا کرد:
ـ خانومی! بیداری؟
اما جوابی نشنید. خریدها را در آشپزخانه و نایلون محتوای لباس او را روی کانتر گذاشت و تا کنار در اتاق او پیش رفت. آرام در اتاقش را باز کرد. رها انگشتانش را در هم قلاب کرده و زیر سر گذاشته و زیر ملحفه دمروار و معصومانه خوابیده بود. دلش برای با او بودن ضعف رفت اما نخواست اعتماد راتا را از دست بدهد پس بر خواهش دل، قفل سکوت زد. به آشپزخانه برگشت و خریدها را جا به جا کرد و هرازگاهی با علم نبودن راتا در زاویهی دیدش اما باز از همان آشپزخانه اتاق او را نگاه کرد گویا این قفلی که بر دل کوبید مدتها بود که زنگار گرفته و هرز شده بود که به همین راحتی با ندیدن راتا باز شد و بهانه طلب. پس بیدرنگ مقداری میوه شست و انگار بهانهای برای بیدار کردن او پیدا کرده باشد، مشتاقانه به سمت اتاقش رفت. وارد شد و تا کنار تخت جلو رفت. کنار تخت زانو زد. دقایقی او را نگاه کرد. چقدر دلتنگ او بود! چقدر جای خالی او در زندگی آزرده بودش! چقدر به او محتاج بود! به حضورش و به محبتش. کاش آن قول مسخره را هیچوقت به راتا نمیداد تا اینک که بعد از مدتها سوختن در عطش داشتن او، داشتش، یه دل سیر از جام وجود او سیراب میشد. طاقت از کف برید. سرش را جلو برد. زیر لب گفت:
ـ لعنت به قولی که بیجا داده بشه.
بیاعتنا به وجدان، در میان رقص مهیج دل، آرام بر موهای او بوسه زد. ناگهان صدای زنگ آیفون، آرامش او و معشوقهی خفتهاش را بر هم زد. سراسیمه به سمت آیفون دوید تا راتا از صدای آن بیدار نشود. گوشی آیفون را برداشت و گفت:
ـ کیه؟!
و ناباورانه ادامه داد:
ـ مامان شمایین؟!... اتفاقی افتاده اومدید اینجا؟!... در رو باز کنم؟!... آهان... نه باشه چشم. بفرمایید بالا.
اما راتا از صدای زنگ آیفون بیدار شده و با حالتی منگ محو دیدن محیط جدید اطرافش بود که با شنیدن این جملهی وی در جا خشکش زد. تمام وجودش در وحشت غرق شد وقتی مرد جوان کفشهایش را آورد و درحالیکه به دستش میداد، سراسیمه گفت:
ـ نگران نباش مامانه. میدونم که زود میره... اصلاً میخوای تو رو ببینه مشکلی نیست. میگم کار داشتی اومدی.
راتا شتاب زده و هراسان گفت:
ـ دیوونه شدی؟ کار داشتم اونم تو خونهی تو؟ مثلاً چه کاری؟ خاک تو سرم من با مامانت رودروایستی دارم الان راجع به من چی فک میکنه؟... من میترسم.
دستش را گرفت و گفت:
ـ نترس عزیزم. تو همین اتاق بمون. دس به سرش میکنم تا بره.
ضربهای که به در آپارتمان خورد ضربان قلب راتا را بالاتر برد و رنگ صورتش را به وضوح پراند.
خودش هم مضطرب بود. اصلاً انتظار آمدن مادر را آن هم دقیقاً در این تایم نداشت اما برای آرام کردن راتا هم که بود گفت:
ـ راتا! نگران هیچی نباش. متأسفم.
و اندکی برای اطمینان دادن به او سر انگشتانش را فشرد و سپس رها کرد و در چشم بر هم زدنی اتاق را ترک کرد و در را هم بست. راتا سراسیمه لباسهایش را پوشید. کفش و کیفش را همچنان در دست داشت. صدای مادر او را میشنید:
ـ تو کجایی پسر؟ چند شبه پیدات نیست