کتاب دختری که به اعماق دریا افتاد نوشته اکسی اوه ترجمه کیمیا فضایی توسط انتشارات میلکان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
طوفان های مرگبار برای نسل ها سرزمین مینا را ویران کرده است. سیل تمام روستاها را با خود می برد، در حالی که جنگ های خونین بر سر منابع معدود باقی مانده به راه افتاده است. مردم معتقدند که خدای دریا که زمانی محافظ آنها بود، اکنون آنها را با مرگ و ناامیدی نفرین می کند. در تلاش برای دلجویی از او، هر سال یک دوشیزه زیبا به دریا می اندازند تا به عنوان عروس خدای دریا خدمت کند، به این امید که روزی "عروس واقعی" انتخاب شود و به این رنج پایان دهد. بسیاری بر این باورند که شیم چئونگ، زیباترین دختر دهکده - و معشوق جون برادر بزرگتر مینا - ممکن است عروس واقعی افسانه ای باشد. اما در شبی که قرار است چئونگ قربانی شود، جون به دنبال چئونگ به دریا میرود، حتی میداند که دخالت کردن حکم اعدام است. مینا برای نجات برادرش، به جای چئونگ خود را به آب میاندازد.
مینا که به قلمرو روح، شهری جادویی از خدایان کوچکتر و جانوران افسانه ای، رفته، به دنبال خدای دریا می گردد، اما او را در خوابی مسحورآمیز می یابد. مینا با کمک یک مرد جوان مرموز به نام شین و همچنین گروهی متشکل از شیاطین، خدایان و ارواح تصمیم می گیرد تا خدای دریا را بیدار کند و یک بار برای همیشه به طوفان های قاتل پایان دهد.
وقتی بچه بودم، دختری در روستایمان بود که از همه بیشتر دوستش داشتم؛ تا حدودی به خاطر این که از او می ترسیدم. یکی از دوستان جون بود؛ دو سال از من بزرگ تر، با قلبی بی پروا و پر از شور زندگی. جون ذات مهربانی داشت، و چون بزرگ تر از سنش به نظر می رسید، اغلب بچه های دیگر دستش می انداختند. ناری بود که همیشه به دفاع از او درمی آمد. وقتی در حملات قلدرها مداخله می کرد، حرفش را گوش می کردند. وقتی حرف های ظالمانه ی آن ها را محکوم می کرد، التماسش می کردند که آن ها را ببخشد. جلب کردن نظر موافق ناری مثل تابیدن خورشید روی آدم بود؛ یا این که من تصور می کردم چنین حسی دارد. او هیچ وقت توجه زیادی به من نمی کرد. آخرین باری که دیدمش یک سال پیش بود، زمانی که به درون رودخانه ی طوفانی پرید تا قایق هایی را که از اسکله جدا شده بودند بازگرداند. رودخانه خروشید و قایق ها... و ناری را... با خود به دریا برد. هیچ وقت فکر نمی کردم دوباره ببینمش. ولی الآن این جا، خندان و اشک ریزان، روبه رویم ایستاده است. «مینا، باورم نمی شه.» من را از آستانه ی در به داخل می کشد و در آغوش قوی اش می گیرد؛ و همچون گل های وحشی و نی های تنومندی که کنار رودخانه می رویند می خندد: «این که الآن این جایی یعنی... یعنی مردی!» آه، البته که این طوری فکر می کند. تنها راه ورود به سرزمین اشباح یا مردن است یا قبض روح شدن به دست اژدها؛ و او، مانند همه ی اهالی روستایم، همیشه می دانست شیم چیانگ قرار است عروس امسال باشد
کتاب دختری که به اعماق دریا افتاد نوشته اکسی اوه ترجمه کیمیا فضایی توسط انتشارات میلکان به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
طوفان های مرگبار برای نسل ها سرزمین مینا را ویران کرده است. سیل تمام روستاها را با خود می برد، در حالی که جنگ های خونین بر سر منابع معدود باقی مانده به راه افتاده است. مردم معتقدند که خدای دریا که زمانی محافظ آنها بود، اکنون آنها را با مرگ و ناامیدی نفرین می کند. در تلاش برای دلجویی از او، هر سال یک دوشیزه زیبا به دریا می اندازند تا به عنوان عروس خدای دریا خدمت کند، به این امید که روزی "عروس واقعی" انتخاب شود و به این رنج پایان دهد. بسیاری بر این باورند که شیم چئونگ، زیباترین دختر دهکده - و معشوق جون برادر بزرگتر مینا - ممکن است عروس واقعی افسانه ای باشد. اما در شبی که قرار است چئونگ قربانی شود، جون به دنبال چئونگ به دریا میرود، حتی میداند که دخالت کردن حکم اعدام است. مینا برای نجات برادرش، به جای چئونگ خود را به آب میاندازد.
مینا که به قلمرو روح، شهری جادویی از خدایان کوچکتر و جانوران افسانه ای، رفته، به دنبال خدای دریا می گردد، اما او را در خوابی مسحورآمیز می یابد. مینا با کمک یک مرد جوان مرموز به نام شین و همچنین گروهی متشکل از شیاطین، خدایان و ارواح تصمیم می گیرد تا خدای دریا را بیدار کند و یک بار برای همیشه به طوفان های قاتل پایان دهد.
وقتی بچه بودم، دختری در روستایمان بود که از همه بیشتر دوستش داشتم؛ تا حدودی به خاطر این که از او می ترسیدم. یکی از دوستان جون بود؛ دو سال از من بزرگ تر، با قلبی بی پروا و پر از شور زندگی. جون ذات مهربانی داشت، و چون بزرگ تر از سنش به نظر می رسید، اغلب بچه های دیگر دستش می انداختند. ناری بود که همیشه به دفاع از او درمی آمد. وقتی در حملات قلدرها مداخله می کرد، حرفش را گوش می کردند. وقتی حرف های ظالمانه ی آن ها را محکوم می کرد، التماسش می کردند که آن ها را ببخشد. جلب کردن نظر موافق ناری مثل تابیدن خورشید روی آدم بود؛ یا این که من تصور می کردم چنین حسی دارد. او هیچ وقت توجه زیادی به من نمی کرد. آخرین باری که دیدمش یک سال پیش بود، زمانی که به درون رودخانه ی طوفانی پرید تا قایق هایی را که از اسکله جدا شده بودند بازگرداند. رودخانه خروشید و قایق ها... و ناری را... با خود به دریا برد. هیچ وقت فکر نمی کردم دوباره ببینمش. ولی الآن این جا، خندان و اشک ریزان، روبه رویم ایستاده است. «مینا، باورم نمی شه.» من را از آستانه ی در به داخل می کشد و در آغوش قوی اش می گیرد؛ و همچون گل های وحشی و نی های تنومندی که کنار رودخانه می رویند می خندد: «این که الآن این جایی یعنی... یعنی مردی!» آه، البته که این طوری فکر می کند. تنها راه ورود به سرزمین اشباح یا مردن است یا قبض روح شدن به دست اژدها؛ و او، مانند همه ی اهالی روستایم، همیشه می دانست شیم چیانگ قرار است عروس امسال باشد