کتاب خردم کن نوشته طاهره مافی با ترجمه شبنم سعادت توسط انتشارات کتاب مجازی با موضوع رمان، ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
خودکار تقریباً بیمصرفم را با همان یک ذره جوهری که یاد گرفتهام جیرهبندی روزانه کنم برمیدارم و به آن خیره میشوم. نظرم عوض میشود. از زحمت نوشتن صرفنظر میکنم. داشتن یک همسلولی شاید خوب باشد. حرف زدن با یک آدم واقعی شاید شرایط را راحتتر کند. تمرین میکنم تا دوباره از صدایم استفاده کنم، لبهایم را تکان میدهم تا کلماتِ آشنای ناآشناـ با ـ دهانم را ادا کنم. تمام روز تمرین میکنم.
تعجب میکنم هنوز حرف زدن از یادم نرفته است.
دفترچهٔ کوچکم را لوله میکنم و توی دیوار میچپانم. روی فنرهایی که با پارچه پوشانده شده و مجبورم رویش بخوابم مینشینم. منتظر میمانم. به جلو و عقب تکان میخورم و منتظر میمانم.
از بس منتظر میمانم خوابم میبرد.
تا چشم باز میکنم ۲ چشم و ۲ گوش و ۲ ابرو میبینم.
صدای جیغم، میل شدیدم به فرار، و وحشت فلجکنندهای که به دست و پایم چنگ میزند، را خفه میکنم.
«تو پ...پ...پ...پ...»
«و تو هم دختری.» یک ابرویش را بالا میاندازد. صورتش را عقب میبرد. نیشخند میزند اما لبخند نمیزند و دلم میخواهد زار بزنم، چشمهایم نومیدانه و وحشتزده بهسرعت سمت دری میچرخد که به دفعاتی که تعدادش از دستم در رفته سعی کردهام بازش کنم. آنها من را با یک پسر زندانی کردهاند. یک پسر.
وای خدای من.
سعی دارند من را بکشند.
بهعمد این کار را کردهاند.
تا شکنجهام کنند، تا عذابم بدهند، تا دوباره خوابِ شب را بر من حرام کنند. بازوهایش خالکوبی شده، تا آرنجهایش را پوشانده. روی ابرویش جای حلقهای که حتماً توقیفش کردهاند مشخص است. چشمهای آبی تیره، موهای قهوهای تیره، فک زاویهدار و اندام لاغر و خوشبنیه.
خوشقیافه خطرناک. وحشتناک. هولناک.
کتاب خردم کن نوشته طاهره مافی با ترجمه شبنم سعادت توسط انتشارات کتاب مجازی با موضوع رمان، ادبیات داستانی، رمان خارجی به چاپ رسیده است.
خودکار تقریباً بیمصرفم را با همان یک ذره جوهری که یاد گرفتهام جیرهبندی روزانه کنم برمیدارم و به آن خیره میشوم. نظرم عوض میشود. از زحمت نوشتن صرفنظر میکنم. داشتن یک همسلولی شاید خوب باشد. حرف زدن با یک آدم واقعی شاید شرایط را راحتتر کند. تمرین میکنم تا دوباره از صدایم استفاده کنم، لبهایم را تکان میدهم تا کلماتِ آشنای ناآشناـ با ـ دهانم را ادا کنم. تمام روز تمرین میکنم.
تعجب میکنم هنوز حرف زدن از یادم نرفته است.
دفترچهٔ کوچکم را لوله میکنم و توی دیوار میچپانم. روی فنرهایی که با پارچه پوشانده شده و مجبورم رویش بخوابم مینشینم. منتظر میمانم. به جلو و عقب تکان میخورم و منتظر میمانم.
از بس منتظر میمانم خوابم میبرد.
تا چشم باز میکنم ۲ چشم و ۲ گوش و ۲ ابرو میبینم.
صدای جیغم، میل شدیدم به فرار، و وحشت فلجکنندهای که به دست و پایم چنگ میزند، را خفه میکنم.
«تو پ...پ...پ...پ...»
«و تو هم دختری.» یک ابرویش را بالا میاندازد. صورتش را عقب میبرد. نیشخند میزند اما لبخند نمیزند و دلم میخواهد زار بزنم، چشمهایم نومیدانه و وحشتزده بهسرعت سمت دری میچرخد که به دفعاتی که تعدادش از دستم در رفته سعی کردهام بازش کنم. آنها من را با یک پسر زندانی کردهاند. یک پسر.
وای خدای من.
سعی دارند من را بکشند.
بهعمد این کار را کردهاند.
تا شکنجهام کنند، تا عذابم بدهند، تا دوباره خوابِ شب را بر من حرام کنند. بازوهایش خالکوبی شده، تا آرنجهایش را پوشانده. روی ابرویش جای حلقهای که حتماً توقیفش کردهاند مشخص است. چشمهای آبی تیره، موهای قهوهای تیره، فک زاویهدار و اندام لاغر و خوشبنیه.
خوشقیافه خطرناک. وحشتناک. هولناک.