کتاب خداوند الموت و قلعه الموت زندگی و زمانه حسن صباح

کتاب خداوند الموت و قلعه الموت نوشته ولادیمیر بارتول ترجمه حشمت اله آزادبخت توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، ادبیات تاریخی، تاریخ ایران

حسن صباح رهبر فرقه ی اسماعلیه که عقاب قلعه ی الموت لقب گرفته است قلعه ای مربوط به پادشاهان دیلم را بازسازی کرده و چنان دژ نفوذناپذری از آن به وجود آورد که سپاه بزرک ملکشاه سلجقوقی نتوانست با جنگجویان تا دندان مسلحش به آن وارد شود و پای دیوارهای آن طعم تلخ شکست را به خوبی چید او کم کم دژهای دیگری در گوشه و کنار ایران ه زنجیر مکان های خود پیوند زد. جنگجویانی که او با عنوان فدایی پیرامون خود گرد آورد حاضر بودند برای رسیدن به بهشت او که در واقع همان باغ های پشت لعه بود جان خود را بر کف نهاده و با آغوش باز به استقبال مرگ بروند

بخشی از متن کتاب

وقتی حسن صباح بار دیگر تنها شد، زیر لب زمزمه کرد:

«پرده چهارم نمایش هم به پایان رسید.»

همان شب عبیدا، جعفر و عبدالرحمان را نزد خود فراخواند. ابوسراج دستور او را به اطلاع جوانان مزبور رساند و این گروه از فداییان بلافاصله دچار هیجان عجیبی شدند. زمانی که عبیدا دریافت که چه سرنوشتی در انتظار اوست، چهره سیاهش به رنگ خاکستری درآمد و مثل حیوانی شکارشده به اطرافش نظری انداخت. عبدالرحمان نیز وحشت‌زده می‌نمود.

ــ چرا سیدنا دستور داده است که درست همین امروز به حضورش برویم؟

ابن وقاص پاسخ داد:

«حتمآ سیدنا فکر می‌کند که اینک نوبت شماهاست تا از سوی او به بهشت فرستاده شوید. حالا دیگر نه یوسف اینجاست و نه سلیمان و نه ابن طاهر...»

ــ آیا ما در این صورت مجبور می‌شویم خودمان را از فراز یک برج به زیر پرتاب کرده و یا چاقویی در شکم فرو کنیم؟

ــ این را باید از سیدنا بپرسی.

در این میان فقط جعفر با خونسردی خبر را شنید و از خود هیچ گونه واکنشی نشان نداد، بلکه در این حال به دوستانش گفت:

«زندگی و مرگ ما به اراده خداوند است و سیدنا نماینده او در روی زمین می‌باشد.»

ابوعلی جلوی درِ ورودی اقامتگاه حسن صبّاح از آنها استقبال کرد و همگی را به طرف برج برد، در صورتی که ابوسراج پس از آن‌که دستور سیدنا را به اطلاع این جوانان رساند با نگرانی درصدد برآمد که هر چه زودتر منوچهر را پیدا کرده و ماجرا را با او درمیان بگذارد. هنگامی‌که منوچهر را روی حصار قلعه دید، او را به کناری کشید و از فرمانده پرسید:

«عقیده تو درباره مرگ آن دو جوان فدایی چیست امیر؟»

ــ سیدنا، رهبر قدرتمندی است.

ــ من می‌خواهم بدانم که تو در این باره چگونه فکر می‌کنی! آیا با عمل او موافق هستی؟

ــ در این‌باره فکری به مغزم راه نمی‌دهم، دوست عزیز! و توصیه می‌کنم که تو هم مثل من باشی...!

ــ و با چنین وسایلی باید ارتش سلطان را شکست بدهیم؟

ــ این را فقط سیدنا می‌داند... آنچه که من می‌دانم این است که ما نمی‌توانیم با نیروهایمان مدتهای طولانی در برابر افراد دشمن مقاومت کنیم.

ــ از هم‌اکنون عرق سردی از پشت بدنم فرو می‌چکد...

  • روش های ارسال
  •    پیک تهران
  •    پیک سریع تهران
  •    پست پیشتاز
  •    تیباکس
  •    ویژه
  • موجود در انبار
298,000
٪60
119,200 تومان
توضیحات

کتاب خداوند الموت و قلعه الموت نوشته ولادیمیر بارتول ترجمه حشمت اله آزادبخت توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.

موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، ادبیات تاریخی، تاریخ ایران

حسن صباح رهبر فرقه ی اسماعلیه که عقاب قلعه ی الموت لقب گرفته است قلعه ای مربوط به پادشاهان دیلم را بازسازی کرده و چنان دژ نفوذناپذری از آن به وجود آورد که سپاه بزرک ملکشاه سلجقوقی نتوانست با جنگجویان تا دندان مسلحش به آن وارد شود و پای دیوارهای آن طعم تلخ شکست را به خوبی چید او کم کم دژهای دیگری در گوشه و کنار ایران ه زنجیر مکان های خود پیوند زد. جنگجویانی که او با عنوان فدایی پیرامون خود گرد آورد حاضر بودند برای رسیدن به بهشت او که در واقع همان باغ های پشت لعه بود جان خود را بر کف نهاده و با آغوش باز به استقبال مرگ بروند

بخشی از متن کتاب

وقتی حسن صباح بار دیگر تنها شد، زیر لب زمزمه کرد:

«پرده چهارم نمایش هم به پایان رسید.»

همان شب عبیدا، جعفر و عبدالرحمان را نزد خود فراخواند. ابوسراج دستور او را به اطلاع جوانان مزبور رساند و این گروه از فداییان بلافاصله دچار هیجان عجیبی شدند. زمانی که عبیدا دریافت که چه سرنوشتی در انتظار اوست، چهره سیاهش به رنگ خاکستری درآمد و مثل حیوانی شکارشده به اطرافش نظری انداخت. عبدالرحمان نیز وحشت‌زده می‌نمود.

ــ چرا سیدنا دستور داده است که درست همین امروز به حضورش برویم؟

ابن وقاص پاسخ داد:

«حتمآ سیدنا فکر می‌کند که اینک نوبت شماهاست تا از سوی او به بهشت فرستاده شوید. حالا دیگر نه یوسف اینجاست و نه سلیمان و نه ابن طاهر...»

ــ آیا ما در این صورت مجبور می‌شویم خودمان را از فراز یک برج به زیر پرتاب کرده و یا چاقویی در شکم فرو کنیم؟

ــ این را باید از سیدنا بپرسی.

در این میان فقط جعفر با خونسردی خبر را شنید و از خود هیچ گونه واکنشی نشان نداد، بلکه در این حال به دوستانش گفت:

«زندگی و مرگ ما به اراده خداوند است و سیدنا نماینده او در روی زمین می‌باشد.»

ابوعلی جلوی درِ ورودی اقامتگاه حسن صبّاح از آنها استقبال کرد و همگی را به طرف برج برد، در صورتی که ابوسراج پس از آن‌که دستور سیدنا را به اطلاع این جوانان رساند با نگرانی درصدد برآمد که هر چه زودتر منوچهر را پیدا کرده و ماجرا را با او درمیان بگذارد. هنگامی‌که منوچهر را روی حصار قلعه دید، او را به کناری کشید و از فرمانده پرسید:

«عقیده تو درباره مرگ آن دو جوان فدایی چیست امیر؟»

ــ سیدنا، رهبر قدرتمندی است.

ــ من می‌خواهم بدانم که تو در این باره چگونه فکر می‌کنی! آیا با عمل او موافق هستی؟

ــ در این‌باره فکری به مغزم راه نمی‌دهم، دوست عزیز! و توصیه می‌کنم که تو هم مثل من باشی...!

ــ و با چنین وسایلی باید ارتش سلطان را شکست بدهیم؟

ــ این را فقط سیدنا می‌داند... آنچه که من می‌دانم این است که ما نمی‌توانیم با نیروهایمان مدتهای طولانی در برابر افراد دشمن مقاومت کنیم.

ــ از هم‌اکنون عرق سردی از پشت بدنم فرو می‌چکد...

مشخصات
  • ناشر
    نیک فرجام/ ایرمان
  • نویسنده
    ولادیمیر بارتول
  • مترجم
    حشمت اله آزادبخت
  • قطع کتاب
    رقعی
  • نوع جلد
    شومیز
  • سال چاپ
    1402
  • نوبت چاپ
    دوم
  • تعداد صفحات
    280
نظرات کاربران
    هیچ دیدگاهی برای این محصول ثبت نشده است!
برگشت به بالا
0216640800© کلیه حقوق این سایت محفوظ و متعلق به فروشگاه آژانس کتاب است.02166408000 طراحی سایت و سئو : توسط نونگار پردازش