کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر نوشته رضی هیرمندی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، داستان فارسی
نویسنده ی کتاب که به خاطره نویسی علاقه ی خاصی دارد با خود قرار می گذارد خاطرات فرزند اولش را از بدو تولد تا زمانی که فرزندش بتواند قلم به دست بگیرد به نیابت از او بنویسد. نشان به همان نشانی که نوشتن خاطرات یک پسر (و بعدها دو پسر) به صورت یک وظیفه ی مادام العمر بر عهده ی پدر باقی می ماند.
این کتاب، بخشی از خاطرات هفت سال اول زندگی پسر بزرگ تر نویسنده (از 1361 تا 1368) را در بر می گیرد. خواننده خواهد دید که نویسنده با «همدستی» همسرش با یک تیر چند نشان زده؛ یعنی نه تنها خاطرات پسرش، بلکه به صورت زیر پوستی گوشه هایی از خاطرات مشترک خانواده و روزگار پرتب وتاب شان را نیز به رشته ی تحریر کشیده است.
بالاخره با یک ماه تأخیر برایت جشن تولد گرفتیم. ساده و خودمانی. خودمان و داییهایت و بچههایشان. کلاسهای دانشکدهی پزشکی امروز تشکیل نشد. به خاطرِ فتوای امام که تهران را جزء بلاد کبیره میداند، کلاسهای دانشگاه در ده روز اول ماهِ رمضان تقولق است. دانشجویان با استفاده از این فرصت میروند دنبال کارشان. انگلیسی میخواهند چهکار! من هم وقتی دیدم دو سه دانشجو بیشتر نیامدهاند رفتم یک کیک و چندتا بادکنک خریدم، آمدم خانه. تو برخلافِ روزهای دیگر تخت خوابیده بودی. ساعت نُه شب زورکی بیدارت کردیم. تا دلت بخواهد اوقاتتلخی کردی و همهی ما را کتک زدی. بعد کمکم اخلاقت خوش شد. دو شمعِ کیک تولدت را خوب فوت کردی. صدایت را ضبط کردیم. شب خوبی بود.
مامانت سرگرم مرور کردن درسهایش بود (آخر چند روز دیگر امتحاناتش شروع میشود). من هم مشغول کارهای خودم بودم. تو و مامانشهین کارتون تماشا میکردید. از توی اتاقخواب که اتاقکار من و مامانت هم هست صدای بغضآلودت را میشنیدم که به شخصیتِ توی فیلم چیزهایی میگفتی. ناگهان بغضت به گریه بدل شد. من و مامانت با شتاب پریدیم توی هال. دیدیم پیراهنت از اشک خیس شده و چشمهایت قرمز. نگو که از مدتی قبل گریه میکردهای. مامانت همانطور که اشکهایت را پاک میکرد خودش هم از شدت ناراحتی اشک میریخت. چندبار شمارهی روابط عمومی تلویزیون را گرفت، اما همهاش بوق اشغال میزد. معلوم بود یا همه دارند زنگ میزنند یا کارمندِ پاسخگو گوشی را گذاشته و رفته پیِ کارش. اما مهرنوش دستبردار نبود. بالاخره هم موفق شد. یکی از آنور خط گفت: «بفرمایید.» مهرنوش گفت: «این چه کارتونیه که گذاشتهین؟ چند ماهه بچهها انتظار کشیدهن تا آخرسر حنا به جای پیدا کردن مادرش قبر اون رو پیدا کنه! بیرون خونه جنگ و خونریزی، این هم از فیلمها و کارتونهای داخل خونه! پس کِی بچههای ما طعم شادی رو بچشن؟ بچههای ما بهکنار، مگه این مسئولین خودشون بچه ندارن؟»
کتاب خاطرات یک پسر به قلم پدر نوشته رضی هیرمندی توسط انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، داستان فارسی
نویسنده ی کتاب که به خاطره نویسی علاقه ی خاصی دارد با خود قرار می گذارد خاطرات فرزند اولش را از بدو تولد تا زمانی که فرزندش بتواند قلم به دست بگیرد به نیابت از او بنویسد. نشان به همان نشانی که نوشتن خاطرات یک پسر (و بعدها دو پسر) به صورت یک وظیفه ی مادام العمر بر عهده ی پدر باقی می ماند.
این کتاب، بخشی از خاطرات هفت سال اول زندگی پسر بزرگ تر نویسنده (از 1361 تا 1368) را در بر می گیرد. خواننده خواهد دید که نویسنده با «همدستی» همسرش با یک تیر چند نشان زده؛ یعنی نه تنها خاطرات پسرش، بلکه به صورت زیر پوستی گوشه هایی از خاطرات مشترک خانواده و روزگار پرتب وتاب شان را نیز به رشته ی تحریر کشیده است.
بالاخره با یک ماه تأخیر برایت جشن تولد گرفتیم. ساده و خودمانی. خودمان و داییهایت و بچههایشان. کلاسهای دانشکدهی پزشکی امروز تشکیل نشد. به خاطرِ فتوای امام که تهران را جزء بلاد کبیره میداند، کلاسهای دانشگاه در ده روز اول ماهِ رمضان تقولق است. دانشجویان با استفاده از این فرصت میروند دنبال کارشان. انگلیسی میخواهند چهکار! من هم وقتی دیدم دو سه دانشجو بیشتر نیامدهاند رفتم یک کیک و چندتا بادکنک خریدم، آمدم خانه. تو برخلافِ روزهای دیگر تخت خوابیده بودی. ساعت نُه شب زورکی بیدارت کردیم. تا دلت بخواهد اوقاتتلخی کردی و همهی ما را کتک زدی. بعد کمکم اخلاقت خوش شد. دو شمعِ کیک تولدت را خوب فوت کردی. صدایت را ضبط کردیم. شب خوبی بود.
مامانت سرگرم مرور کردن درسهایش بود (آخر چند روز دیگر امتحاناتش شروع میشود). من هم مشغول کارهای خودم بودم. تو و مامانشهین کارتون تماشا میکردید. از توی اتاقخواب که اتاقکار من و مامانت هم هست صدای بغضآلودت را میشنیدم که به شخصیتِ توی فیلم چیزهایی میگفتی. ناگهان بغضت به گریه بدل شد. من و مامانت با شتاب پریدیم توی هال. دیدیم پیراهنت از اشک خیس شده و چشمهایت قرمز. نگو که از مدتی قبل گریه میکردهای. مامانت همانطور که اشکهایت را پاک میکرد خودش هم از شدت ناراحتی اشک میریخت. چندبار شمارهی روابط عمومی تلویزیون را گرفت، اما همهاش بوق اشغال میزد. معلوم بود یا همه دارند زنگ میزنند یا کارمندِ پاسخگو گوشی را گذاشته و رفته پیِ کارش. اما مهرنوش دستبردار نبود. بالاخره هم موفق شد. یکی از آنور خط گفت: «بفرمایید.» مهرنوش گفت: «این چه کارتونیه که گذاشتهین؟ چند ماهه بچهها انتظار کشیدهن تا آخرسر حنا به جای پیدا کردن مادرش قبر اون رو پیدا کنه! بیرون خونه جنگ و خونریزی، این هم از فیلمها و کارتونهای داخل خونه! پس کِی بچههای ما طعم شادی رو بچشن؟ بچههای ما بهکنار، مگه این مسئولین خودشون بچه ندارن؟»