کتاب جز از کل نوشته استیو تولتز ترجمه زهرا یعقوبیان توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
فکر وحشتناکی بود، این که بالاخره یک روز خواهد مرد، این که قولی داده بودم که دیگر داشت خفهام میکرد.
چه طور میتوانستم این مسیر را بروم بیآنکه این زشتترین فکر را از سرم دور کنم: «هی، مامان، زود باش بمیر!» تری گفت دیگر نروم خانهاش. بنا بر اصرار او، بسته به فصل، موقع کریکت یا راگبی همدیگر را میدیدیم. در طول بازیها تری جزئیات گروتسک تعاونی دموکراتیک را برایم شرح میداد: این که چه طور هميشه شیوهشان را تغییر میدادند. هرگز یک کار را دو بار نمیکردند، يا اگر میکردند از یک مسیر دیگر میرفتند. مثلاً یکبار دو بانک را پشت سر هم زده بودند. اولی صبح بوده و همه کلاه دوچشمی سرشان گذاشتهاند و کارمندها و مشتریها را وادار کردهاند دمر بخوابند روی زمین. دومی زمان ناهار بوده و ماسک گوریل گذاشتهاند و موقع دزدی فقط باهم روسی حرف زدهاند و کارمندها و مشتریها را وادار کردهاند دستبهدست هم بدهند و به شکل دایره بایستند. سریع بودند. موفق بودند. و از همه مهمتر، ناشناس بودند. این ایدهی هری بود که تمام اعضای باند چند زبان باد بگیرند، حالا نه کامل، در حدی که برای دزدی لازم است: «پول رو بده.» «به شون بگو دستاشون رو بگیرن بالا.» «بریم.» از این جور چیزها. هری نابغهی گمراه کردن ملت بود. مایهی تعجب بود که اینهمه حبس کشیده بود. چند تا خبرچین پلیس هم پیدا کرده بود و به شان اطلاعات غلط میداد. برای یکی دو دشمن قسمخوردهی هری همفکری کرده بودند، در آسیبپذیرترین حالت به شان حمله میکردند، وقتی که بیشتر از دو غذا روی اجاق داشتند.
تنها مشکل تأسیس تعاونی دموکراتیک، آرزوی دیرینهی هری، تشدید پارانویای بیهمتایش بود. کسی نمیتوانسته برود پشتش! تمام مدت جوری راه میرفته که پشتش به دیوار باشد و اگر مجبور میشده به فضای باز برود مثل فرفره دور خودش میچرخیده. در جمعیت وحشت برش میداشته و وقتی میان آدمها گیر میافتاده دچار اسپاسمهای عضلانی شدید میشده. خندهدارترین صحنه وقتی بوده که مجبور میشده در فضای باز ادرار کند.
نمیرفته پشت درخت چون پشتش بیدفاع میشده؛ روبهجلو تکیه میداده به درخت، اسلحه به دست. در خانه هم کلی طناب و زنگ بسته بوده به همهجا تا اگر کسی خواست وارد اتاقش شود آژیر دست سازش به صدا دربیاید. هر روز روزنامهها را چک میکرده تا ببیند اسمی از او بردهاند يا نه. با چشمان از حدقه درآمده مثل دیوانهها ورقشان میزده.
هری یکبار به من گفت «ارزش اخبار روزانه رو دستکم نگیر، همین اخبار جون خیلی از آدمهای تحت تعقیب رو نجات داده. پلیس هميشه میخواد به همه ثابت کنه داره پیشرفت میکنه: طرف فلان جا مشاهده شده. فلان نشانه رو فلان جا پیدا کردیم، اینها رو بگذار کنار گرسنگی سیریناپذیر مردم برای اخباری که هیچ ربطی به شون نداره و حالا بهترین چیز رو برای فراری یی که روی دور خلافه به دست آوردهی. تو فکر میکنی من پارانوییدم؟
کتاب جز از کل نوشته استیو تولتز ترجمه زهرا یعقوبیان توسط انتشارات نیک فرجام به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات، ادبیات داستانی، رمان
فکر وحشتناکی بود، این که بالاخره یک روز خواهد مرد، این که قولی داده بودم که دیگر داشت خفهام میکرد.
چه طور میتوانستم این مسیر را بروم بیآنکه این زشتترین فکر را از سرم دور کنم: «هی، مامان، زود باش بمیر!» تری گفت دیگر نروم خانهاش. بنا بر اصرار او، بسته به فصل، موقع کریکت یا راگبی همدیگر را میدیدیم. در طول بازیها تری جزئیات گروتسک تعاونی دموکراتیک را برایم شرح میداد: این که چه طور هميشه شیوهشان را تغییر میدادند. هرگز یک کار را دو بار نمیکردند، يا اگر میکردند از یک مسیر دیگر میرفتند. مثلاً یکبار دو بانک را پشت سر هم زده بودند. اولی صبح بوده و همه کلاه دوچشمی سرشان گذاشتهاند و کارمندها و مشتریها را وادار کردهاند دمر بخوابند روی زمین. دومی زمان ناهار بوده و ماسک گوریل گذاشتهاند و موقع دزدی فقط باهم روسی حرف زدهاند و کارمندها و مشتریها را وادار کردهاند دستبهدست هم بدهند و به شکل دایره بایستند. سریع بودند. موفق بودند. و از همه مهمتر، ناشناس بودند. این ایدهی هری بود که تمام اعضای باند چند زبان باد بگیرند، حالا نه کامل، در حدی که برای دزدی لازم است: «پول رو بده.» «به شون بگو دستاشون رو بگیرن بالا.» «بریم.» از این جور چیزها. هری نابغهی گمراه کردن ملت بود. مایهی تعجب بود که اینهمه حبس کشیده بود. چند تا خبرچین پلیس هم پیدا کرده بود و به شان اطلاعات غلط میداد. برای یکی دو دشمن قسمخوردهی هری همفکری کرده بودند، در آسیبپذیرترین حالت به شان حمله میکردند، وقتی که بیشتر از دو غذا روی اجاق داشتند.
تنها مشکل تأسیس تعاونی دموکراتیک، آرزوی دیرینهی هری، تشدید پارانویای بیهمتایش بود. کسی نمیتوانسته برود پشتش! تمام مدت جوری راه میرفته که پشتش به دیوار باشد و اگر مجبور میشده به فضای باز برود مثل فرفره دور خودش میچرخیده. در جمعیت وحشت برش میداشته و وقتی میان آدمها گیر میافتاده دچار اسپاسمهای عضلانی شدید میشده. خندهدارترین صحنه وقتی بوده که مجبور میشده در فضای باز ادرار کند.
نمیرفته پشت درخت چون پشتش بیدفاع میشده؛ روبهجلو تکیه میداده به درخت، اسلحه به دست. در خانه هم کلی طناب و زنگ بسته بوده به همهجا تا اگر کسی خواست وارد اتاقش شود آژیر دست سازش به صدا دربیاید. هر روز روزنامهها را چک میکرده تا ببیند اسمی از او بردهاند يا نه. با چشمان از حدقه درآمده مثل دیوانهها ورقشان میزده.
هری یکبار به من گفت «ارزش اخبار روزانه رو دستکم نگیر، همین اخبار جون خیلی از آدمهای تحت تعقیب رو نجات داده. پلیس هميشه میخواد به همه ثابت کنه داره پیشرفت میکنه: طرف فلان جا مشاهده شده. فلان نشانه رو فلان جا پیدا کردیم، اینها رو بگذار کنار گرسنگی سیریناپذیر مردم برای اخباری که هیچ ربطی به شون نداره و حالا بهترین چیز رو برای فراری یی که روی دور خلافه به دست آوردهی. تو فکر میکنی من پارانوییدم؟