کتاب تنها غم عشق میتواند اینطور زخم بزند نوشته پیج تون با ترجمه سیدرضا حسینی توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.
نیویورک هوا ابری بود. تک و تنها دارم با هواپیما از طریق شیکاگو به ایندیاناپولیس میروم. امیدوار بودم از این بالا سنترال پارک معروف را همچون لکهای سبرنگ ببینم که دورتا دورش را آسمان خراشها احاطه کردهاند اما وقتی بالاخره آسمان صاف میشود تنها چیزی که بر روی زمین نمایان میشود دشتها و مزارعی هستند که انگار همچون پارچهای چهل تکه به هم دوخته شدهاند. تمام روز در سفر بوده ام وهواپیما که به زمین بنشیند ساعت دیگر از پنج عصر گذشته است و به وقت انگلستان هم ده شب خواهد بود. دیگر جانی برایم نمانده است اما خوشبختانه بابا قرار است بیاید فرودگاه دنبالم میدانم که خستگی مفرط من فقط از بیخوابی نیست. اتفاقات سه ماه گذشته تاثیر خیلی بدی رویم گذاشتهاند.
وقتی آن روز از سرکار به خانه برگشتم اسکات را دیدم که پشت میز آشپزخانه روی صندلی نشسته بود. بعدازظهر آن روز وحشتناک با احساساتی متناقض دست به گریبان بودم. یک آن به شدت بیقرار میشدم و بعد خودم را متقاعد میکردم نگاه خیره آن دو به یکدیگر حاکی از هیچ چیژ نبود. اما همین که چهره اسکات را دیدم دستم آمد که شمم خطا نکرده است. آن دو با هم سر و سری داشتند. فقط هم هرز نمیپریدند به هم دلبستگی پیدا کرده بودند.
کتاب تنها غم عشق میتواند اینطور زخم بزند نوشته پیج تون با ترجمه سیدرضا حسینی توسط انتشارات آموت به چاپ رسیده است.
نیویورک هوا ابری بود. تک و تنها دارم با هواپیما از طریق شیکاگو به ایندیاناپولیس میروم. امیدوار بودم از این بالا سنترال پارک معروف را همچون لکهای سبرنگ ببینم که دورتا دورش را آسمان خراشها احاطه کردهاند اما وقتی بالاخره آسمان صاف میشود تنها چیزی که بر روی زمین نمایان میشود دشتها و مزارعی هستند که انگار همچون پارچهای چهل تکه به هم دوخته شدهاند. تمام روز در سفر بوده ام وهواپیما که به زمین بنشیند ساعت دیگر از پنج عصر گذشته است و به وقت انگلستان هم ده شب خواهد بود. دیگر جانی برایم نمانده است اما خوشبختانه بابا قرار است بیاید فرودگاه دنبالم میدانم که خستگی مفرط من فقط از بیخوابی نیست. اتفاقات سه ماه گذشته تاثیر خیلی بدی رویم گذاشتهاند.
وقتی آن روز از سرکار به خانه برگشتم اسکات را دیدم که پشت میز آشپزخانه روی صندلی نشسته بود. بعدازظهر آن روز وحشتناک با احساساتی متناقض دست به گریبان بودم. یک آن به شدت بیقرار میشدم و بعد خودم را متقاعد میکردم نگاه خیره آن دو به یکدیگر حاکی از هیچ چیژ نبود. اما همین که چهره اسکات را دیدم دستم آمد که شمم خطا نکرده است. آن دو با هم سر و سری داشتند. فقط هم هرز نمیپریدند به هم دلبستگی پیدا کرده بودند.