رمان تا کجا با منی نوشته لادن صهبایی قدیمی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
با چیزی که از ذهنم گذشت روی تخت صاف نشستم. اگر میشد اهورا دیگر یک غریبه نباشد چه؟ شاید تمام این مشکلات حل میشد! از فکری که در سرم میچرخید قلبم مثل یک بچه گنجشک شروع کرد به تند تپیدن... اما مطمئنا اهورا به همین راحتیها قبول نمیکرد. جدای از تمام اینها فکرم احمقانه بود، چراکه حتی تصور بیان چنین خواستهای مرا دچار سرگیجه میکرد. ولی... ولی ارزش امتحان کردنش را داشت... داشت یا نداشت؟ حتما داشت. سلامتی رامین ارزش هر چیزی را داشت!... با این فکر قبل از اینکه پشیمان شوم گوشی موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و دوباره روی تخت خزیدم. دستم میلرزید اما فکر کردن را کنار گذاشتم و شماره گرفتم. اهورا بعد از چند بار بوق خوردن گوشی را بچشمانش نرم شد و همانطور که نزدیک می آمد دستش را برای به آغوش کشیدنم بالا برد.
_ عزیز دلم! حالا بیا تو بغلم... می دونی دلم چقدر برات تنگ شده بود؟ می دونی چقدر حالمو خراب کردی وقتی با اون عوضی رفتی؟
خدایا! خدایا چه می گفت؟ مرا با عشقش اشتباه گرفته بود؟ ناباورانه سر تکان دادم و یادم آمد که توهم از عوارض قرص هایست که مصرف کرده. شک داشتم درست باشد اما گفتم:
_ داری اشتباه می کنی. من اونی که فکر می کنی نیستم. من ...
چشمانش درخشید و با خشم سر شانه ام را چنگ زد و مرا جلو کشید.
_ می دونم نیستی. عشق من این همه بی وفا نمی شد. ولی حالا که اینجایی یعنی اومدی جبران کنی. درسته؟
فاصله اش آنقدر کم بود که نفسش در صورتم می خورد و لالم کرده بود. برای همین سر تکان دادم. دستش کمی شل شد و نرم رهایم کرد.
_ خیلی خوشحالم که برگشتی... نمی دونی دوریت چقدر سخت بود اما مطمئن بودم که میای... مطمئن بودم برای همیشه ولم نمی کنی!
چشمانش برق اشک داشت. دلم می سوخت اما بیشتر از آن ترسیده بودم.
_ بعد از این همه وقت هیچی نمی خوای بگی؟
آب دهانم را به زحمت فرو دادم.
_منم... دلم برات... تنگ شده بود.
لبخند روی لب هایش نشست و قبل از اینکه بفهمم دستم را گرفت و آن قدر محکم کشید که بی اختیار روی کف سر حمام به سمتش کشیده شدم.
رداشت.
رمان تا کجا با منی نوشته لادن صهبایی قدیمی، توسط انتشارات علی به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات فارسی, رمان ایرانی, ادبیات داستانی, داستان ایرانی
با چیزی که از ذهنم گذشت روی تخت صاف نشستم. اگر میشد اهورا دیگر یک غریبه نباشد چه؟ شاید تمام این مشکلات حل میشد! از فکری که در سرم میچرخید قلبم مثل یک بچه گنجشک شروع کرد به تند تپیدن... اما مطمئنا اهورا به همین راحتیها قبول نمیکرد. جدای از تمام اینها فکرم احمقانه بود، چراکه حتی تصور بیان چنین خواستهای مرا دچار سرگیجه میکرد. ولی... ولی ارزش امتحان کردنش را داشت... داشت یا نداشت؟ حتما داشت. سلامتی رامین ارزش هر چیزی را داشت!... با این فکر قبل از اینکه پشیمان شوم گوشی موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و دوباره روی تخت خزیدم. دستم میلرزید اما فکر کردن را کنار گذاشتم و شماره گرفتم. اهورا بعد از چند بار بوق خوردن گوشی را بچشمانش نرم شد و همانطور که نزدیک می آمد دستش را برای به آغوش کشیدنم بالا برد.
_ عزیز دلم! حالا بیا تو بغلم... می دونی دلم چقدر برات تنگ شده بود؟ می دونی چقدر حالمو خراب کردی وقتی با اون عوضی رفتی؟
خدایا! خدایا چه می گفت؟ مرا با عشقش اشتباه گرفته بود؟ ناباورانه سر تکان دادم و یادم آمد که توهم از عوارض قرص هایست که مصرف کرده. شک داشتم درست باشد اما گفتم:
_ داری اشتباه می کنی. من اونی که فکر می کنی نیستم. من ...
چشمانش درخشید و با خشم سر شانه ام را چنگ زد و مرا جلو کشید.
_ می دونم نیستی. عشق من این همه بی وفا نمی شد. ولی حالا که اینجایی یعنی اومدی جبران کنی. درسته؟
فاصله اش آنقدر کم بود که نفسش در صورتم می خورد و لالم کرده بود. برای همین سر تکان دادم. دستش کمی شل شد و نرم رهایم کرد.
_ خیلی خوشحالم که برگشتی... نمی دونی دوریت چقدر سخت بود اما مطمئن بودم که میای... مطمئن بودم برای همیشه ولم نمی کنی!
چشمانش برق اشک داشت. دلم می سوخت اما بیشتر از آن ترسیده بودم.
_ بعد از این همه وقت هیچی نمی خوای بگی؟
آب دهانم را به زحمت فرو دادم.
_منم... دلم برات... تنگ شده بود.
لبخند روی لب هایش نشست و قبل از اینکه بفهمم دستم را گرفت و آن قدر محکم کشید که بی اختیار روی کف سر حمام به سمتش کشیده شدم.
رداشت.