کتاب تا بهار صبر کن باندینی نوشته جان فانته با ترجمه محمدرضا شکاری, توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
رمانی که می خوانید اولین عنوان از چهارگانه معروف جان فانته است. رمان حاضر نشان از امید به آینده، بهتر شدن اوضاع و امید به روزهای بهتر دارد. داستان کتاب پیرامون سال های پرآشوب و پر از هیجان و بلوغ نوجوانی است. باندینی در خانواده ای زندگی می کند، که طعم فقر و تحقیر را می چشد و با شرایط سخت خانواده، همچنان تصویری روشن از آینده دارد. خانواده ای که در میان رکود اقتصادی بزرگ آمریکا و روابط عاشقانه شکست خورده، هنوز هم به آینده امیدوار هستند.
بخشی از کتاب
باندینی، بیزار از برف. آن روز صبح، مثل موشک از تختش بیرون پرید، رو به صبح سرد شکلک در آورد و به آن پوزخند زد: به، کلرادو، نشیمنگاه خلقت خدا، کلرادوی همیشه یخ بندان جای یک آجرچین ایتالیایی نبود؛ آه، نفرینش کرده بودند به این زندگی. روی پهلوی پاهایش تا صندلی رفت و شلوارش را برداشت و پاهایش را توی آن کرد، در این فکر بود که با معیار اتحادیه، دوازده دلار روزانه و هشت ساعت کار سخت را از دست می دهد، همه اش هم به خاطر این سرما! بند پرده را کشید؛ پرده بالا رفت و مثل مسلسل تق تق کرد، صبح لخت سفید به داخل اتاق آمد و روشنایی روی او پاشید. رو به آن غرغر کرد. اسپورچا چونه: بهش می گفت صورت کثیف. اسپورچا چونه اوبریاکو: صورت مست کثیف.
ماریا با هوشیاری یک بچه گربه خوابیده بود، اما آن پرده زود بیدارش کرد و چشم هایش به حالت ترسیده ترو فرزی درآمد.
«اسوو. خیلی زوده.»
«بگیر بخواب. کی از تو خواست بیدار شی؟ بگیر بخواب.»
«ساعت چنده؟»»
کتاب تا بهار صبر کن باندینی نوشته جان فانته با ترجمه محمدرضا شکاری, توسط انتشارات افق به چاپ رسیده است.
موضوع کتاب: ادبیات ملل, رمان خارجی, ادبیات داستانی, داستان خارجی
رمانی که می خوانید اولین عنوان از چهارگانه معروف جان فانته است. رمان حاضر نشان از امید به آینده، بهتر شدن اوضاع و امید به روزهای بهتر دارد. داستان کتاب پیرامون سال های پرآشوب و پر از هیجان و بلوغ نوجوانی است. باندینی در خانواده ای زندگی می کند، که طعم فقر و تحقیر را می چشد و با شرایط سخت خانواده، همچنان تصویری روشن از آینده دارد. خانواده ای که در میان رکود اقتصادی بزرگ آمریکا و روابط عاشقانه شکست خورده، هنوز هم به آینده امیدوار هستند.
بخشی از کتاب
باندینی، بیزار از برف. آن روز صبح، مثل موشک از تختش بیرون پرید، رو به صبح سرد شکلک در آورد و به آن پوزخند زد: به، کلرادو، نشیمنگاه خلقت خدا، کلرادوی همیشه یخ بندان جای یک آجرچین ایتالیایی نبود؛ آه، نفرینش کرده بودند به این زندگی. روی پهلوی پاهایش تا صندلی رفت و شلوارش را برداشت و پاهایش را توی آن کرد، در این فکر بود که با معیار اتحادیه، دوازده دلار روزانه و هشت ساعت کار سخت را از دست می دهد، همه اش هم به خاطر این سرما! بند پرده را کشید؛ پرده بالا رفت و مثل مسلسل تق تق کرد، صبح لخت سفید به داخل اتاق آمد و روشنایی روی او پاشید. رو به آن غرغر کرد. اسپورچا چونه: بهش می گفت صورت کثیف. اسپورچا چونه اوبریاکو: صورت مست کثیف.
ماریا با هوشیاری یک بچه گربه خوابیده بود، اما آن پرده زود بیدارش کرد و چشم هایش به حالت ترسیده ترو فرزی درآمد.
«اسوو. خیلی زوده.»
«بگیر بخواب. کی از تو خواست بیدار شی؟ بگیر بخواب.»
«ساعت چنده؟»»